سه‌شنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۲ - ۱۷:۴۲
صدوهفتادوششمین غواصی که زنده به گور نشد!

کتاب «صدوهفتادوششمین غواص» روایت روزهای اسارت محمدرضا یزدیان است. یزدیان تنها شاهد زنده‌به‌گور شدن ۱۷۵ غواص عملیات کربلای چهار است که از آن واقعه جان سالم به در برده است.

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): محمدرضا یزدیان که پیش از این در سال‌های گذشته این موضوع را بیان کرده بود و کسی آن را باور نکرده بود، با نگارش این کتاب به شرح جزئیات این واقعه می‌پردازد. این کتاب نثری روان و خاطره‌گونه دارد که می‌تواند اطلاعات مهمی از روزهای اسارت و عملیات کربلای چهار در اختیار خوانندگان قرار دهد. انتشارات ستاره‌ها این کتاب را منتشر و روانه بازار کتاب کرده است. مصاحبه زیر بخش اول مصاحبه با محمدرضا یزدیان است که می‌خوانید:
 
راجع به اینکه چطور توانستید میان آن غواصانی که با دست بسته به شهادت رسیدند، جان سال به در ببرید توضیح می‌دهید؟
 
جریان این موضوع یک مقدار پیچیده است و نیاز به توضیحات مفصلی دارد. موضوع غواص‌ها به عملیات والفجر۸ برمی‌گردد که عملیات موفقی بود و من هم در آن عملیات حضور داشتم. بعد از عملیات والفجر۸ فرمانده‌هان نظامی به این نتیجه رسیدند که برای پایان دادن به جنگ باید عملیات بزرگ‌تری ترتیب دهند. چون برای مذاکراتی که قرار بود با عراقی‌ها داشته باشیم نیاز بود که با دست پر با آن‌ها گفت‌وگو کنیم و به اصطلاح جنگ را آبرومندانه به پایان برسانیم. بعد از این دوران ما وارد عملیات لشکر نصر۵ شدیم.
 
ما در شلمچه مستقر شده و ماموریت داشتیم که عملیات خودمان را کنار نهر خین و در جوار یک روستای کوچک آغاز کنیم. در چهار محور کار شناسایی و اسرار اطلاعاتی خودمان را آغاز کردیم که این بعد از مدتی منجر به نزدیک شدن به عملیات کربلای۴ شد. در عملیات کربلای۴ ما متوجه شدیم که دشمن از برنامه‌های ما باخبر شده و منطقه را بی‌هدف بمباران می‎‌کند و مورد حمله راکت و توپخانه‌های خود  قرار می‌دهد. در هر حال چاره‌ای نبود و ما باید عملیات را انجام می‌دادیم. خلاصه اینکه ما وارد منطقه عملیاتی شدیم و به آب زدیم. یک مسیر دو سه کیلومتری را طی کردیم تا به خط مقدم برسیم. خط مقدم شرایط خاصی داشت و دشمن زمین را به شدت مسلح کرده بود. وقتی که کنار نهر خین (که یک نهر طولانی و بزرگ بود) از آب بیرون آمدیم، با موانع زیادی مواجه شدیم. امکان رد شدن از آن موانع خیلی سخت بود به همین خاطر هرکجا که توانستیم راهی باز می‌کردیم تا از این موانع، سیم خاردارها و تله‌ها رد شویم. کار سختی بود اما به هر حال توانستیم راهکاری باز کنیم و از آن‌جا خارج شویم.


 در آنجا چند نفر بودید و تا کجا پیش‌روی کردید؟

تقریبا شش‌هفت نفر بودیم که آن پشت برای خودمان یک جان‌پناه ساختیم و سنگر گرفتیم و توانستیم بیرون بیاییم. البته تعداد دیگری هم بودند که به شهادت رسیدند. آن‌جا به ما دستور عقب‌نشینی داده بودند اما از آنجایی که ما به سختی راه باز کرده بودیم و از موانع عبور کردیم و با توجه به اینکه سیم خاردارها نزدیک نهر خین بود، امکان عقب‌نشینی نداشتیم. خلاصه ما آن‌جا گیر افتاده بودیم و تا به خودمان بیاییم هوا روشن شده بود. صبح متوجه شدیم که خاکریزی در فاصله پنج متری ما پر شده. به همین خاطر تصمیم گرفتیم بمانیم و تکان نخوریم و پشت شهدا بمانیم تا بتوانیم برگردیم. چون پشت سر ما نیزار بود فقط کافی بود که خودمان را به نیزار برسانیم.
 
نزدیکی‌های ظهر بود که متوجه سر و صدایی شدیم. دیدیم که تعداد زیادی عراقی اطراف خاکریز جمع شدند. این تعداد عراقی شب قبل جایی کمین کرده بودند و با روشن شدن هوا از آن‌جایی که ما سیم‌خاردار باز کرده بودیم رد شده بودند. از آن‌جا که رد شدند به پیکر شهدا برخورد کردند و به آن‌ها تیر خلاص می‌زدند. آن‌جا بود که عراقی‌ها متوجه حضور ما شده بودند و ما مجبور شدیم که یکی‌یکی دست‌های خود را بالا بگیریم و تسلیم شویم چون دیگر توانایی مقابله با عراقی‌ها را نداشتیم. از اینجا بود که ماجرا آغاز شد. به شدت و وحشیانه ما را کتک زدند و کشان‌کشان از نهر خین رد کردند.

بعد از اینکه از نهر خین رد شدید، چه اتفاقی افتاد؟
 
از نهر که رد شدیم ما دست و چشم‌های ما را بستند و در یک سنگر انداختند تا اینکه یک ماشین از افسران عراقی به آن‌جا رسید. افسران عراقی که آمدند از ما عکس و فیلم گرفتند. ما را مورد کتک و شکنجه قرار دادند و بازجویی‌های اولیه انجام شد. تا اینکه سوار ماشینی کردند و چشم‌بسته به قرارگاهی رفتند. ما با چشم بسته فهمیدیم که به سمت راست که بصره است می‌روند. آن منطقه که پتروشیمی عراق بود را می‌شناختیم. آن‌جا باز هم شکنجه، کتک، بازجویی کردند و از ما عکسبرداری و فیلم‌برداری کردند. بعد از عبور از چند قرارگاه به یک قرارگاه رسیدیم که آن‌جا خاکریز بلندی درست کرده بودند که پایین آن باریک و بالای آن پهن بود. یک راه باریک در آن خاکریز ایجاد کرده بودند که آن‌جا مخصوص اسرای عملیات کربلای۴ بود. اگر اسیری از شب قبل گرفته بودند را به آنجا می‌آوردند. از همان بالا اسرا را با دست و پای بسته به پایین پرت می‌کردند و همان پایین چند نفر به جان اسرا می‌افتادند. همه بچه‌ها را کتک مفصلی زدند. آنجا نیروهای کلاه قرمزی بودند که با لهجه عربی زبان فارسی را با فصاحت و تسلط کاملی حرف می‌زدند. آن‌ها ضمن کتک و شکنجه از بچه‌ها بازجویی می‌کردند و بعد آن‌ها را به پایین خاکریز پرت می‌کردند. ما که تازه قاطی بقیه اسرا شده بودیم همانجا رفتیم و اسم‌نویسی شدیم.
 
آن شب‌ها، شب‌های بسیار دردناکی بود. دقیقه‌به‌دقیقه به بچه‌ها حمله می‌کردند و به شدت کتک می‌زدند. در همین وضعیت دیدیم که یکی از افسران درجه‌دار اسم بعضی از افراد را می‌خواند و آن‌ها را بیرون می‌بردند. یکی از این افسران به من اشاره کرد. در آن شرایط که ما ترسیده بودیم لابه‌لای بچه‌ها قایم شدم اما فایده‌ای نداشت و به طرف من آمد و موهایم را گرفت و روی زمین کشید و از آن‌جا بیرون برد. در آن وضعیت من با خودم فکر می‌کردم که برای چه من را بیرون می‌برند؟ حتما می‌خواهند جداگانه شکنجه کنند یا اعدام کنند! یعنی نمی‌دانستیم در چه وضعیتی هستیم و داستان چیست. اما ظاهرا برنامه این بود که بچه‌های کم سن و سال را از بین اسرا جدا می‌کردند و برای بازجویی بیرون می‌بردند. عراقی‌هایی که ما را دوره کرده بودند ده الی بیست نفر بودند. مرتب از ما سوال می‌پرسیدند و دنبال اطلاعات بودند. بعضی‌ها شوخی می‌کردند و بعضی هم تهدید می‌کردند. اما بیشتر سعی می‌کردند که آرام باشند و به ما بگویند که شما بچه هستید و نباید بترسید تا ما شما را آزاد کنیم.
 

چرا این کار می‌کردند؟

آن‌ها قصد داشتند از ما اطلاعات بگیرند اما ما حواسمان بود که چه کاری کنیم چون آموزش دیده بودیم. در واقع اطلاعات غلط به آن‌ها می‌دادیم. در همین حین بچه‌هایی که در محوطه خاکریز بودند همچنان در حال کتک خوردن بودند. تا اینکه یک ماشین عراقی آمد و تعدادی از افسران پیاده شدند. یک گروه‌های خیلی وحشتناکی بودند که قوی هیکل بودند.

این افراد آمدند و به سمت خاکریز حمله کردند. هر کس جلوی راهشان بود را می‌زدند، یعنی حتی عراقی‌ها را هم می‌زدند. هرچه عراقی و افسر درجه‌دار آنجا بود فرار کردند. معلوم بود که افراد وحشی و خطرناکی هستند. این افراد وارد خاکریز شدند و به‌طور ناجوانمردانه‌ای شروع به شکنجه رزمنده‌ها و غواص‌ها با چوب، چماق، باتوم و اسلحه کردند. صدای داد و فریاد بچه‌ها به آسمان رسیده بود و با ندای الله‌اکبر و یازهرا فریاد می‌زدند.

شما در آن شرایط چه وضعیتی داشتید؟

مدتی طول کشید تا گرد و خاک آن‌ها بخوابد و بیرون آمدند. یکی از آن‌ها وقتی بیرون آمد چشمش به من افتاد که کنار دیوار کوتاهی بودم. با همان حالتی که دست و پا بسته بودم، من را یک دستی بلند کرد. محکم با سر به دیوار کوبید. احساس کردم که مخم توی دهنم ریخته شده و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم دیدم که روی جنازه‌ها افتادم و ماشین در حال حرکت است. اما این‌قدر درد داشتم و خون زیادی از دست داده بودم که رمقی برایم نمانده بود.

چشم‌بند نداشتم و می‌دیدم که ماشین‌ها بعد از مدتی ایستادند. در همان حالت وهم و بیهوشی، زمان برای من به کندی می‌گذشت. در همان حالت دیدم که افسران آمدند و در کامیون را باز کردند. سر و صدای زیادی بلند شده بود. دیدم که دوتا دوتا دست جنازه‌ها که همان غواص‌ها بودند را می‌گرفتند و به پایین پرت می‌کردند. متوجه شدم که گردوخاکی راه افتاده و ماشین‌ها مشغول عملیاتی هستند. با خودم فکر کردم که شاید در حال ساخت خاکریز هستند. گفتم تا منطقه خیلی فاصله داریم چرا دارند خاکریز می‌سازند؟ تا اینکه من را بیرون بردند و افسران فارسی‌زبانی که از من بازجویی کرده بودند چیزی گفتند که بعدا فهمیدم می‌گویند ولش کنید. خلاصه دیدم که اسرا را یکی‌یکی به سمت چاله‌ها پرت می‌کنند و بعد هم بولدوزر روی بچه‌ها خاک می‌ریزد. خیلی متاثر شدم و با بی‌رمقی شروع به الله‌اکبر گفتن کردم. در همان وضعیت بی‌هوش شدم و ادامه ماجرا این بود که من را به سمت اسرای دیگر بردند و الان در خدمت شما هستم.
 
آن لحظه‌هایی که در چنگال نیروهای عراقی بودند انتظار هرچیزی را داشتید. آیا فکر می‌کردید که عراقی‌ها تا این حد وحشی و درنده‌خو باشند؟
 
اصلا به هیچ عنوان همچین تصوری نداشتیم. نه تنها من بلکه خود عراقی‌ها هم فکر نمی‌کردند. دو ماهی که ما در زندان استخبارات عراق بودیم واقعا وحشتناک و ترسناک بود. هنوز هم که به آن روزها فکر می‌کنم تنم می‌لرزد. زندان استخبارات خیلی وحشتناک بود. فیلم‌هایی که بعد از سقوط صدام منتشر می‌شد، همان ساختمان را نشان می‌داد. مردم هم دیدند که چقدر وحشتناک شکنجه می‌کردند.

آن سه روزی که ما گذراندیم هم یک طرف. بعد از آن هم دو ماه در زندان الرشید عراق بودیم. آنجا هم شکنجه می‌شدیم. به ما می‌گفتند که شما اینجا اسیر محسوب نمی‌شوید و این کارهایی که ما می‌کنیم شکنجه نیست. فکر کنید این‌ها برای شما عروسی است .بعدا متوجه می‌شوید شکنجه یعنی چه! وقتی ما را با اتوبوس به اردوگاه‌ها می‌بردند آن قدر وحشتناک و دلهره‌آور بود که هیچ یک از اسرا فکر نمی‌کرد آنجا اردوگاه باشد. می‌گفتیم که اینجا احتمالا محل قرنطینه است و قرار است لباس عوض کنیم و بعد به جای جدید می‌رویم. جلوی سیم خاردارها یک اردوگاه دیگر بود. ده‌ها و صدها عراقی جمع بودند و منتظر بودند. چند کامیون آمدند که هرکدام دسته بیل، قرقره‌های بزرگ کابل برق، نبشی‌های آهنی و دسته کلنگ می‌ریخت. هرکدام از این عراقی‌ها می‌رفتند و یک تکه کابل برای خودشان قیچی می‌کردند و امتحان می‌کردند و می‌خندیدند...
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط