سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، سنا شیدایی: رمان با جمله «پریروز، تو ایستگاه اتوبوس دیدمش» شروع میشود و این سؤالات در ذهن مخاطب ایجاد میشود که: «چه کسی چه کسی را دید؟ چه شد؟ و چه اهمیتی دارد؟»؛ اما جواب این سؤالها را بلافاصله و یکجا دریافت نمیکنیم و این باعث میشود صفحهها را ورق بزنیم و بخوانیم.
جدا از ماجرا و داستان رمان، شروع رمان و شرح حال به نوعی است که همگی آن را درک میکنیم؛ چون همه دستکم یک بار در صف طویل اتوبوس ایستادهاند و مجبور به تحمل خستگی، آلودگی صوتی، دود ماشین ها و سنگینی کیف و … بودهاند.
وقتی در جایی هستی که بوی گند جوب خفهات میکند و در یک صف که آدمها مثل یک مار سیاه در هم پیچ خوردهاند منتظر اتوبوس باشی، خورشید هم بیخیال زمستان، چشمهایش را گشاد کرده در صورتت و آدمها مثل مورچه وول بخورند همچنان هم از زمین و زمان هم، آدم بریزد، ساعت ۵ و ۳۰ دقیقه عصر باشد و خسته باشی، خیابان ماشین بالا بیاورد و صدای بوق و ترمزهایشان اذیتت کند، تمام جانت بوی دود بگیرد واضح است که ذهنت میتواند یک دلقک برای خودش درست کند. چون بین این همه دود و اعصاب خوردی و … به یک دلقک با لبخند هلالی نیاز داریم. یک دلقک که شاید شبیه دختر بچهای ده ساله با کله خیلی گرد، روسری صورتی، ژاکت بافتنی نارنجی پر از جیب، با ابروهای قوسدار، خوشحال که توی دستانش هیچی ندارد و بلد است تندتند جلو عقب برود، خرچنگی راه برود و تو را از ترافیک مار و مورچههای سیاه جدا کند و توجه تو را به خودش و رنگهایش جلب کند. او خیلی شاد است، تو نیستی. او لبخند دارد، تو نداری. او حال دارد خرچنگی راه برود، تو نداری. پس محکم میزنی زیر گوشش. در لحظه اول حس خوبی داری. خالی شدی. دلت خنک شده؛ اما رفتهرفته تصویر دلقک خوشحال، به تصویر کودکی تبدیل میشود که کتکش زدی.
انتخاب بین منطق و وجدان بسیار دشوار است. گاهی فکر میکنی انتخاب منطق سادهترین و بیدردسرترین راه است. پس بیخیال کودک کتکخورده میشوی. با اینکه فکرش در سرت رژه میرود به خانهات میروی، چای مینوشی، تلویزیون تماشا میکنی حتی چرت میزنی؛ اما نیمههای شب وجدانت به تصویر کودک کتکخورده رنگ میدهد. زور وجدانت به منطق میچربد. در حدی که میتوانی به کل، منطق را فراموش کنی و نیمهشب به دنبال دلقکی بگردی که هفت هشت ساعت پیش کتکش زدی!
او در آن لحظه دلقک نیست؛ بلکه وجدانت است. وجدانی که تا کار بدت را جبران نکردی عذاب وجدان باقی میماند. مهم نیست خودت باشی یا عمه بزرگت یا هر کس دیگر. کسی حریف وجدان نیست. وقتی اشتباه جبران بشود وجدان لبخند میزند؛ یک لبخند هلالی که انگار همه میتوانند ببینند که آن اشتباه جبران شده.
شخصیت اصلی رمان یعنی «نگار»، دل قلمبهای دارد. به قول خودش دل قلبمهاش همیشه با او است و هیچوقت هم آب نمیشود. او همیشه دلش را دارد؛ دلش را دارد که شجاع باشد، دلش را دارد که مهربان باشد، دلش را دارد که اشتباهش را جبران کند. نگار «دل» دارد! وقتی بچه به خانهای میرود. به آن خانه رنگ میدهد. صدا و بو میدهد. قوطیهای کبریت تبدیل به ماشین میشوند و خطوط فرش تبدیل به خیابان. سرویس بهداشتی، محل اجرای سرود و نوازندگی یا محل زدن رکورد بزرگترین حباب جهان میشود. بعد از افتادن هر دندان، باید منتظر آمدن پری دندانی باشیم و چه بسا خودمان آن وظیفه را قبول کنیم. اگر بچه از خانه برود، خانه خالی میشود. حتی خالیتر از زمانی که بچه نیامده بود. رد پای بچه از خانه پاک نمیشود. اگر خودش برود نقاشیهایش میماند. صدایش در گوش همسایهها میماند. دیگر از سایهها و تاریکی نمیترسیم، چون خودمان پناه کسی هستیم.
با آمدن بچه، «نگار» احساس مسئولیت کرد. خودش را جمعوجور کرد؛ هم موقعیت تحصیلی و هم موقعیت شغلیاش را سر و سامان داد. او به نوعی حس محافظت کردن از کسی را دارد که به او پناه برده است. اتفاقات و وضعیتها به طوری چیده شدهاند و مثال زده شدهاند که ما بدون شرح حال، متوجه احساسات شخصیتها میشویم. احساساتی مثل خشم، حسادت، شادی، دلسوزی، ترس، غم و… با استفاده از شخصیتهای مختلف به نمایش درآمده بودند. به نوعی، بدون اینکه به ما بهطور مستقیم گفته شود، حال آنهایی را که، حسود، خشمگین، غمگین یا شاد هستند یا واکنش شخصیتهایی را که این صفات را دارند در مقابل اتفاقات میبینیم و بیشتر با آنها آشنا میشویم.
رمان «دلقک» ژانر طنز و اجتماعی دارد و با آن، ما با انواع مشکلات در سنین مختلف آشنا میشویم. دغدغههای یک بچه ششساله که پدر و مادرش زیاد با هم بحث میکنند، یک بچه دهساله که نگران دندانش است، یک نوجوان شانزدهساله که فاز افسردگی دارد، یک جوان بیستساله که دانشجو و بیپول است، پیرزنی که پسرش در زندان است، زن و شوهری که دائم با هم بگومگو دارند یا پرستاری که درگیر بیماری سرطان است. همه و همه را میتوانیم ببینیم. شاید در زندگی واقعی به یاد این رمان بیافتیم و علاوهبر مشکلات خودمان، مشکلات دیگران را هم در نظر بگیریم و رفتار و درک بهتری داشته باشیم.
هم در دنیای بچهها و هم در دنیای بزرگترها منطق و احساسات دائماً در حال درگیری هستند. همه مراقب هستند آسیب نبینند و به دیگران هم آسیب نزنند. خواننده هم همزمان با شخصیتها این درگیریها را حس میکند. خودش را تصور میکند تصمیم میگیرد و این کمک میکند که کمی بیشتر خودش را بشناسد.
دیالوگهای «نگار» طنز هستند. در بعضی از قسمتهای رمان که حالت سکون دارد و از گرههای داستان فاصله میگیرند، دیالوگ شخصیتها، مخصوصاً شخصیت اصلی است که رمان را از حالت کسلکننده خارج میکند. روزمرگیها با جزئیات نوشته شدهاند. همه ما آنها را هر روز زندگی میکنیم؛ ولی یا فراموش میکنیم یا توجهی به آنها نداریم. یادمان میرود که میتوانیم از همزدن چای شیرین یا خوردن آخرین قاچ پیتزا لذت ببریم. منتظر یک اتفاق عجیب هستیم؛ در صورتی که «لذتهای مغفولمانده زندگی، در همین روزمرگیهاست».
نویسنده نهتنها «وجدان» را با «دلقک» بلکه بعضی از حواس را هم با «دلقک» نشان داده است. وقتی گریه میکنیم، دماغمان قرمز میشود و شبیه دلقک میشود یا موهای ژولیدهمان به هنگام غم یا تلاشمان برای خنداندن دیگران و غیره. نویسنده اطلاعاتی درباره دلقکها داده است که ممکن است زاده تخیل یا واقعیت باشند و این، رمان را کمی فانتزی کرده است: چیزهایی مثل گنجشکهای سفید نامهبر و کتاب قانون دلقکها. ربط دلقکها به کمدینها مخصوصاً چارلی چاپلین و دوستی هیتلر با آنها به باورپذیری مطلب کمک میکند و بعضاً هم قضیه با فرض اینکه هر کسی میتواند دلقک باشد کمی ترسناک میشود.
داستان بعد از اینکه عمهی نگار متوجه حضور دلقک شد حالت خطی به خود میگیرد. انگار که هیجان ماجرا به یکباره فروکش میکند و ما دیگر منتظر و مشتاق ماجرای جدیدی نیستیم؛ مگر اینکه بخواهیم بدانیم «دلقک» چگونه به نزد والدینش برمیگردد. ربط دادن ماجرا به روح و … کمی دور از انتظار است. تصویر این قسمت از داستان گنگ است. فضاسازی و توصیف خانه ارواح جالب است؛ اما در ذهن نمیماند.
جدا شدن دلقک از نگار و عمهاش دلیل محکمی ندارد و میشد انتظار پایان جذابتری داشت. دلقکها وظیفه دارند اطرافیانشان را شاد کنند. آنها لباسهای رنگارنگ و راهراه میپوشند. دلقک قصه ما در زندگی همه تأثیر میگذارد. لبخند هلالیاش را به همه انتقال داد. با جورابهای راهراه قرمز و سفیدش قدم در قلب همه مخاطبان میگذارد. قبل از رفتن، به همه جوراب راهراه هدیه میدهد تا آنها نیز فراموش نکنند که باید قدم رنگین در زندگی خاکستری اطرافیانشان بگذارند و شادی و لبخند هلالی به آنها هدیه دهند.
نظر شما