سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - محمدمحسن راحمی: تأمل فلسفی پیرامون جنگ غزه، با عبور از اخبار میدان نبرد، زوایای بدیعی از مسئله را از منظر کلان آشکار میکند. در گفتوگویی که با حامد قدیری، عضو هیئت علمی دانشگاه ادیان و مذاهب، انجام دادیم، او تلاش کرد بر مبنای تطور مفهوم «پلیتیکال» و انسان سیاسی در دوره باستان و عصر مدرن، صورتبندی نویی از منازعه رژیم صهیونیستی با فلسطینیان انجام دهد. او معتقد است اسرائیل با استراتژی دولتزدایی و ممانعت از دولتمندی فلسطینیان به دنبال انسانزدایی و معدوم کردن منطقه فلسطینیِ غزه است. در ادامه مشروح این گفتوگو را خواهد خواند.
جنگ اخیر غزه را از چه زاویهای میتوان مورد تامل فلسفی قرار داد؟
یکی از جریانات غالب در حوزه فلسفی درباره فلسطین و غزه این است که از زاویۀ مباحثی همچون مسئله شر و غیاب خدا به این مسئله بپردازند. اینکه خدا کجاست و چرا بلا نازل میشود ولی مداخله مستقیمی از جانب خدا نمیبینیم. افرادی هستند که به شکل تخصصی با این رویکرد مواجه میشوند ولی من وقتی میخواهم به شکل فلسفی درباره فلسطین فکر کنم این طرح بحث را مناسب نمیبینم.
میتوان از زوایای مختلفی به ماجرا نگاه کرد یا طرح بحثهای دیگری داشت اما من طرح بحث خود را مبتنی بر نگاهی میکنم که با آن همدلتر هستم. ما میتوانیم ماجرای فلسطین و مشخصاً غزه را در مختصات عصر مدرن در نظر بگیریم.
یکی از مختصات مهمی که در عصر مدرن داریم، مفهوم دولت ملی و دولت مدرن است که یک بحث ظاهراً سیاسی است. یعنی در مباحث اندیشه سیاسی یا علوم سیاسی مطرح میشود ولی بن فلسفی عمیقی دارد که از زمان ارسطو درباره آن صحبت شده است و آن هم این است که آیا انسان اساساً «پلتیکال» است یا خیر؟ و انسان «پلتیکال» به چه معناست؟ قدمای ما وقتی میخواستند پلتیکال را ترجمه کنند دقت داشتند که این را به راحتی «سیاسی» ترجمه نکنند چرا که این کلمه نسبتی با «پولیس» یونانی یعنی مسئلۀ شهر داشت. «مدنی» همان ترجمهای است که در سنت عربی برای پلتیکال استفاده میکردند. وقتی ارسطو میگفت انسان بنا به طبع خودش پلتیکال است، منظور این بود که انسان بنا به طبع خود در دل یک شهر زندگی میکند؛ و شهر را نیز مبتنی بر قانون و مبتنی بر خدایان میدانست. ارسطو در جایی تاکید میکند اگر کسی بنا به طبع خود پلتیکال نباشد، یعنی مدنی بالطبع نباشد، یا از خدایان است یا از وحشیان است؛ مراد این است که مدنی بالطبع بودن چنان مهم است که چنین فردی دیگر انسان نیست.
این بحث تا قرون وسطی ادامه پیدا میکند و مشخصاً در عصر مدرن دوباره این بحث رنگ تازهای میگیرد. در اینجا اولاً یک تغییر اساسی درباره مفهوم طبیعت ایجاد میشود و دیگر نمیتوانند بگویند طبیعت انسان کدام را اقتضا میکند. طبیعت دیگر آن معنای سنتی که منتسب به ساحت الهی بود را ندارد. ولی همچنان کلمه طبیعت بکار برده میشود اما به معنیای درونماندگارتر. و حالا این سوال پرسیده میشود که انسان بالطبع اجتماعی است یا خیر.
یکی از مؤلفهها و مختصات عصر مدرن پاسخی است که به این پرسش داده میشود: انسان بالطبع «فرد» است. اینجا فاصله مهمی با رویکرد سنتی ایجاد میشود. اما همینجا دوباره تأکید میشود که ممکن است انسانها برای رفع نیازها کنار هم جمع شوند و اجتماع تشکیل دهند و دولت تاسیس کنند. اینجا نیاز به دولت برای انسانی که فرد است، نیازی قراردادی میشود. در حالت سابق نیاز طبیعی بود ولی اینجا قراردادی میشود. بنابراین ما با مفهوم دولت قراردادی مواجه میشویم. دولت باید شکل بگیرد و این دولت هم مبتنی بر مقولۀ ملت شکل میگیرد.
دولت ملی -که مفهوم مدرنی است- هر چند مفهومی قراردادی است ولی قدرت عجیبی پیدا میکند، آنقدر که هر کسی که بیرون از این دولت ملی قرار بگیرد، خارج از انسانبودگی و تمدن لحاظ میشود؛ یعنی اگر کسی در عصر مدرن ذیل یک دولت ملی قرار نداشته باشد، انگار نیست و وجود ندارد.
دقیقاً مثل این است که همه آدمهایی که جایی جمع شدهاند را دستهدسته کنیم و یکسری تیمهایی تشکیل دهیم و بگوییم این تیمها با هم بازی کنند ولی یک فرد را در این دستهبندی راه ندهیم. آن یک نفر دیگر نمیتواند به عنوان فرد، هیچ نقشی در این میان ایفا کند. آن آدم کنار میماند و قوانین بازی او را به بازی نمیگیرد.
اینجا نقطهایست که میتوان درگیری فلسطین و اسرائیل و مشخصاً غزه را ذیل آن تعریف کرد. به زعم من، اسرائیل تلاش میکند از دولت داشتن اهالی غزه جلوگیری کند؛ از ربط پیدا کردن اینها به دولت جلوگیری کند و اجازه ندهد اینها دولتی داشته باشند و به این ترتیب آنها را انسانیتزدایی کند. کاری که اسرائیل میکند این است که غزه را تبدیل کند به محدودهای که به هیچ دولتی تعلق نداشته باشد.
بدینترتیب، دیوار حائلی که بین غزه و اسرائیل برپا میشود، تبدیل خواهد شد به دیواری بین جهانی که بر اساس مختصات مدرن شکل گرفته و گروهی که بیرون از این مختصات قرار گرفته است. در این صورت، به تمثیل میتوان گفت که جنگ اسرائیل علیه غزه چیزی شبیه جنگ سریال «بازی تاج و تخت» میشود که اقلیمهای این طرف دیوار با «وحشیان» آن طرف دیوار است. برای همین شاهدیم که هر مناسبات حقوقیای که برای این طرف دیوار برقرار است، از نظر مهاجمان برای آن طرف دیوار قرار نیست کاری کند؛ چون آن طرف دیوار اساساً دولتی نیست که بتواند مجرای جریان حقوق بشر شود.
مواجههای که میبینیم جهان مدرن با این وضعیت دارد هم این است که انگار قرار است تنبیهی اتفاق افتد. چه تنبیهی؟ تنبیه گروهی که به هیچ دولتی تعلق ندارد و حالا جرئت کرده که به ساختار مدرن حمله کند، پس باید تا سر حد امکان این تنبیه شود. این مختصات این ماجراست.
با این توضیحات، احتمالاً وقتی درباره جنگ اسرائیل و غزه فکر میکنیم، شاید باید آن را جنگی در لبۀ ساختار مدرن دید. اینجاست که میبینیم چرا کشورهای دیگر اینقدر جدی پشت اسرائیل هستند و از این حملات دفاع میکنند. چون گمانشان بر این است که اینجا اسرائیل نمودی از دولت و ساختار مدرن میشود و این جنگ، حملۀ یک خارجی به ساختار مدرن است؛ پس باید جلوی این را تا سرحد امکان بگیریم و باید آن را بهشدت تنبیه کنیم.
آیا خود اسرائیل یک دولت-ملت واقعی است یا خیر؟ بحثهایی جدی دربارۀ اینکه آیا این دولت-ملت است یا خیر وجود دارد.
بله. اولاً اگر بحث را به تقریری که عرض کردم ببینید، آنوقت میل شدید یهودیان صهیونیست برای تشکیل دولت را میتوان فهمید. ثانیاً الان مسئلۀ من این نیست که اسرائیل دولتملت است یا نه. بحثم این است که اینجا علیالادعا دولتی تشکیل شده که ظاهراً ذیل مختصات عصر مدرن است. اما آنسو، کسانی داریم که بالاجبار دولتزدایی شدهاند. دولتزدایی در عصر مدرن این خطر را دارد که افراد دولتزداییشده نفس میکشند و آب و غذا مصرف میکنند ولی چون به هیچ دولتی تعلق ندارند، در هیچ محاسبه و قاعده و قانونی جا نمیگیرند و حتی حقوقبشر که علیالادعا فراگیرتر از این بحثهاست، قابلیت اجرا در مورد آنها را ندارد.
سوال بعدی دقیقاً همینجاست که علت ممانعت از دولت داشتن چیست؟
فکر میکنم تلاش برای دولتزدایی درواقع تلاشی برای «معدوم کردن» منطقه فلسطینیِ غزه است. غزه برای اسرائیل استخوان لای زخم است؛ تکهای از جغرافیا که در راستای یکدستکردنِ جغرافیای اسرائیل باید از بین برود. برای اینکه بتواند اینها را معدوم کند، میتواند به شکل فیزیکی با بمباران معدوم کند اما در ساحت مدرن، نحوی از معدوم کردن به این شکل است که بر اساس مختصات مدرن اجازه ندهند اینها به هیچ جایی منتسب شوند و وقتی هیچ دولتی نداشته باشند، انگار نیستند.
به مرور این دولت نداشتن امکان اعمال فشار بیشتر روی اینها را فراهم میکند، کما اینکه الان هم شاهد هستیم که حتی وقتی غزه محاصره میشود، کسی نمیتواند به راحتی کمک کند. بنابراین به تدریج به این میرسیم که مهاجرت اتفاق میافتد، خارج شدن از غزه اتفاق میافتد و کمکم میتوان اینجا را فلسطینیزدایی کرد.
آیا میتوان تامل فلسفی روی این موضوع را به تامل از زاویۀ شیوه دشواری از زیستن که با مقاومت انتخاب شده است هم گسترش داد؟
یک بحث دیگر که میتوان اینجا مطرح کرد این است: دوگانه زندگی نرمال مبتنی بر ساختارِ مدرن و رویآوری به دیگریِ این زندگی نرمال؛ یعنی آرمانخواهی یا جنگ با ساختار مدرن. این مسئله را میتوان در مورد غزه بحث کرد. یعنی چرا غزه با زندگی نرمال فاصله دارد. اینکه زندگی در آنجا جریان دارد بدین معنا نیست که زندگی نرمال جریان دارد.
این دوگانه که بالاخره آدم باید زندگی نرمال داشته باشد یا بجنگد دوگانۀ مهمی است. در غزه هم این وجود دارد. این دوگانه برای کجا مطرح میشود؟ این دوگانه برای جاهایی مطرح است که خود را در لبۀ عصر مدرن میبینند. یعنی در لبۀ عصر مدرن هستند و از خود میپرسند آیا ما هم باید در ساختار عصر مدرن حل و تمام شویم و زندگی نرمال عصر مدرن را داشته باشیم یا احساس میکنیم چیزی داریم که در ساختار عصر مدرن هضمشدنی و حذفشدنی نیست؟ آنهایی که در این لبه ایستادهاند مدام با این سؤال مواجه میشوند که من باید زندگی نرمال مبتنی بر ساختار مدرن داشته باشم، یا اینکه باید با این ساختار بجنگم؟ در غزه این خود را نشان میدهد. در غزه ممکن است بگوییم چرا همه نمیگویند از فلسطین بگذریم و زیرمجموعه اسرائیل باشیم و راحت زندگی کنیم؟ ما میخواهیم زندگی کنیم، ساختمان داشته باشیم، مالک زمینهای خود باشیم، بتوانیم باشگاه برویم و سرگرمی داشته باشیم، فوتبال تماشا کنیم و غیره. اساساً میتواند بگوید مهم نیست من به جایی منتسب باشم، همین که این موارد باشد کفایت میکند. اما چرا این کار را نمیکنند و چرا به این راحتی تن نمیدهند؟ چرا مردم غزه به زندگی نرمال و زندگی سیاستزداییشده تن نمیدهند؟ چون احساس میکنند یک آنی دارند که در این مختصات از بین میرود. آن لحظه و آن چیست؟ ممکن است هویت فلسطینی باشد، ممکن است دین باشد، ممکن است چیزهای دیگری باشد. به همین خاطر اینها در لبۀ دیواره میایستند و آن دیوار برای آنها معنادار میشود.
بحثی دیگری که وجود دارد درباره انباشتی است که باعث مقاومت شده است. از ۲۰۰۷ به بعد که انتخابات برگزار شد و حماس در غزه قدرت را به دست گرفته و مبتنی بر یک انتخاب از جانب مردم، دولتی تشکیل داده است همواره این پرسش جدی مطرح است که انباشتی که باعث شده این مردم مقاومت را انتخاب کند و در حالی که این همه زن و کودک بیگناه از بین میروند، همچنان بر این مسیر استقامت بورزند چیست؟
من حقیقتاً جواب این سوال را نمیدانم که چرا اینها این میزان مقاوم هستند. این را نمیفهمم و واقعاً نمیدانم. یعنی تحلیل و تقریری برای این موضوع ندارم.
جالبتر اینجاست که این نسل به نسل هم جدیتر میشود. در یک نظرسنجی که مؤسسه گالوپ اخیراً درباره دیدگاه مردم غزه درباره رابطه با اسرائیل بود منتشر کرد، هر چه پاسخدهندگان به سنین ۲۰ و حتی ۱۵ سال بود نزدیک میشدند به نسبت به ۵۰ سالهها و ۶۰ سالههایی که نسل اول و دوم فلسطینی ها هستند، رویکرد تهاجمیتری نسبت به اسرائیل داشتند و باور به مقاومت درباره اسرائیل در آنها قویتر بود. یعنی حتی علاوه بر انباشتی که باعث عزم بر مقاومت شده، این انباشت نسل به نسل هم دارد منتقل میشود.
این یک بحث جامعهشناختیست و من سواد چندانی در آن ندارم. در هر صورت، اساساً مسئلۀ من قدری کلانتر است. طرح مسئلهای که من دارم آنقدر کلان نگاه میکند که شاید نتواند بهراحتی نسبت به اینکه چرا مردم فلسطین میخواهند مقاومت کنند یا نکنند، حرف بزند.
اما یک نکته به ذهنم میرسد: گاهی مواقع خودِ این سوال از بنیانی میآید که یک نگاه معرفتشناختیِ مدرن را پیشفرض گرفته است؛ یعنی بدیهی میداند که جهان متمدنِ مبتنی بر ساختار مدرن باید برپا و برقرار باشد و همه با آن همدل باشند اما وقتی کسی با آن مخالفت میکند، باید توجیه و تبیینی برای فعل خود ارائه کند.
معمولاً در چنین مواقعی میتوان یک کار سادۀ فلسفی میتوان کرد: یک لحظه عبارت جهان متمدن را داخل گیومه بگذاریم و از آن آشناییزدایی کنیم و به جای اینکه بپرسیم چرا آنها به جهان متمدن ملحق نمیشوند، بپرسیم چرا من به این ساختارْ «جهان متمدن» میگویم؟ چرا مبنا را این قرار میدهم؟ آن زمان احتمالاً طرح این بحث کمی تغییر میکند.
من به جای اینکه به این جواب بدهم که چرا آنها مقاومت میکنند یا نمیکنند این نکته به ذهنم میآید که به موضع معرفتشناختی خودمان فکر کنیم و ببینیم چرا فکر میکنیم این ساختار باید پایه و اساس باشد و هر کسی بیرون این ساختار ایستاده باید خود را توجیه کند. اگر دقت کنید، نپرسیدنِ این سؤال و پیشفرضگرفتنِ این موضع دقیقاً همان رویهای است که رسانههای غربی دارند. رسانههای غربی این رویکرد را دارند که تا بحث حماس پیش میآید اولین سوال این است که حماس را محکوم میکنید یا خیر؟ انگار اساساً همه باید بتوانیم پیشفرض بگیریم که آنکه بیرون ساختار مدرن است، در جای غلطی ایستاده است.
تا اینجا مسئله تقابل با ساختار مدرن را مطرح کردید. اما تقابل با ساختار و قواعد آن به چه صورت است؟ آیا واقعاً میشود بهراحتی با این ساختار مقابله داشت؟
به نظر میرسد تقابل با این ساختار اصلاً راحت نیست. مختصات این ساختار بهشدت در احوالات بینشیِ ما درونی شده و در پستوهای ذهنی ما جا گرفته است. گمان میکنم اگر در مقام نقد و بررسی و گذر از این ساختار قرار میگیریم، اولین و مهمترین کار این است که مختصات عصر مدرن و ساختارِ برآمده از آن را بشناسیم و در ادامه، رگههای آن را در پستوهای ذهن خودمان پیدا کنیم. در این صورت است که شاید بتوانیم نقد و احیاناً گذری از آن داشته باشیم.
نظر شما