سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - بیتا ناصر: در پنجمین شماره از پرونده «تصویر جنگ در ادبیات جهان» با شبنم حاتمپور، نویسنده، منتقد ادبی و استادیار زبان و ادبیات فارسی همکلام شدهایم تا از او درباره بازنمودهای جنگ در ادبیات کهن و ریشههای جنگ و جنگاوری در این داستانها بپرسیم.
در ادامه بخش نخست این گفتوگو را میخوانید:
به عنوان کلام آغازین لطفاً بیان کنید که جنگ چه کارکردها و بازنمودهایی در ادبیات کهن داشته است؟
اگر جنگ را هرگونه نزاع میان هر تعداد از جمعیت انسانی در نظر بگیریم، متون کهن را سرشار از نزاعهایی میبینیم که مفهوم ابتدایی جنگ را ترسیم میکنند. بسیاری از جنگها در متون کهن اشارهای نمادین به تنازع و بقا در آفرینش هستند و انسان برای غلبه اجباری بر دیگر چیزها و دیگر کسان از طبیعت الگوبرداری کرده است. همچنان که در طبیعت جدال همیشگی میان عناصر برقرار است و آنچه باقی میماند در جهت آفرینش و حرکت اثرگذار است، انسان ابتدایی نیز از عناصر طبیعی مانند آتش و آب در جهتبخشیدن به خواستههای خود بهره برده و این جنگها برای بقا بوده است. به دست آوردن مراتع بهتر، جای امنتر، محصول بیشتر و مانند آن در روایتهای کهن دینی هم دیده میشود، مانند نزاع میان هابیل و قابیل و هرچه بشر تجربه زیستی بیشتری به دست آورد دلایل نزاعهای قومی قبیلهای آرمانیتر شد. در اولین روایتها از اسطورههای آفرینش که از متون کهن باقی ماندهاند، جدالها از تقابل خوبی با بدی شکل میگیرد و مفهوم خوبی، نیروی یاری دهندهی حیات و بدی، ضد زندگی و حیات است. اما اگر بخواهم به طور مشخص اشاره کنم باید از «بندهش» نام برد. در بندهش جدال میان اهریمن و هرمزد از اختلاف سلیقه میان آن دو است؛ چراکه هرمزد آفرینش پوسیده و سهمگین اهریمن را نمیپسندد و اهریمن همسویی با او را نمیپذیرد و جدال از اینجا آغاز میشود. البته مفهوم نیکی و بدی از زروان شکل میگیرد؛ نیکی، جلوه عشق به فرزند است که به صورت هرمزد ظهور میکند و بدی، جلوه شک و تردید از سودمند بودن آفریدگان است که در اندیشه زروان پدید میآید و اهریمن از آن زاده میشود. در متون اوستایی، مانوی، پهلوی، ارمنی و سریانی هم تقریباً همین است. جدال نیکی و بدی با مظاهر پلشتی و ایزدی، نمایشی از جدال اضداد در طبیعت و حتی در سرشت انسان است. جنگها عمدتاً به دلیل ناسپاسی و افزونخواهیاند و در یونان باستان هم همین است و آنجا به دلیل کثرت خدایان، نزاع بر سر تصاحب قدرت به منظور غلبه بر دیگر خدایان، نیمهخدایان و البته انسانهاست و به نوعی افزونخواهی را رقم میزند. این جنگها، الگویی تکراری در متون کهن دارند؛ برای مثال جنگ پهلوان-ایزدان را با ضحاک در متون پهلوی و اوستایی و حتی در وداها میبینیم که در این الگوها یک دیو-اژدر که نماد ناپاکی، پلشتی و مظهر اهریمن است با قدرت خویش بر حیات بشری غلبه میکند و بعد یک پهلوان که نماد ایزدی اهورایی است با شکست او زندگی را بازمیگرداند.
چرا جنگ و جنگاوری تا این اندازه در داستانهای کهن حائز اهمیت بوده است؟ آیا این مسئله ریشه در باورها و اعتقادات اقوام دارد؟
ریشه در نیازها دارد؛ نیاز به امنیت، نیاز به سرپناه، نیاز به غذا و نیازهای ابتدایی دیگر؛ هنگامی که جمعیت افزایش یافت تقاضا برای به دست آوردن غذا و دیگر احتیاجات بیشتر شد؛ اینجا جنگ است که مشخص میکند چه کسی استحقاق استفاده از امکانات اندک را دارد؛ درست مثل ساختاری که در طبیعت وجود دارد. موجودی که قدرت بیشتری دارد حق حیات را از آن خود میکند و رقبای ضعیف محکوم به نیستی هستند. اما همان طور که پیش از این هم گفتم نیازهای بشر در مقطعی آرمانیتر میشود و دلایل دیگری برای جنگها شکل میگیرد. در داستانهای کهن دلایل آرمانی هنوز قوت نگرفتهاند و در شکل تکاملیافته داستانها میتوان دفاع از بیوهزنان و وطنشیدایی را دید. در این داستانها که ما از آنها با نام حماسه نام میبریم علاوه بر نیازهای ابتدایی بشر، تمایل به کسب قدرت بیشتر، افزونخواهی و غرور و خودپسندی علتهای غالب جنگهاست. اگر به پیشینه تاریخی ملتهایی که حماسههای بزرگ دارند نگاه کنیم درخواهیم یافت که اینها در جدال دائمی با اقوام دیگر برای اثبات جایگاه خود بودهاند. ایرانیها، هندوها و یونانیها به علت موقعیت جغرافیایی، مراتع خوب، دشتهای حاصلخیز، جنگلهای پر از شکار در معرض حمله اقوام مهاجم قرار داشتند. آنها با دفاع از خود و حمله به دشمن به حفظ و نگهداری از داشتهها و افزایش آنها میکوشیدند؛ پس مفهوم جنگ با اعتبار و آبرو وابستگی داشت و به نوعی مقدس شمرده میشد. به همین دلیل جنگ، خویشکاریِ بزرگترین الهه در اساطیر بشر یعنی «الهه مادر» است و جنگاوران در اسطورهها و حماسههای کهن نماد ایزدان و خدایان هستند. گاهی یک جنگاور خود را وقف اهداف بزرگ خیرخواهانه میکند مانند رستم و سام در شاهنامه، هکتور در ایلیاد، بیوولف در حماسه ژرمنها، سونجاتا در آفریقا گاهی نیز در خدمت اهداف دینی قرار میگیرد مانند روایت زرتشتی از رویینتنی اسفندیار که برای گسترش دین بهی انجام گرفت. گاهی پهلوان هدفهای شخصی را دنبال میکند ولی در این مسیر دیگر انسانها از کارهای خیر او بهره میبرند مثل زیگورد پسر زیگفرد که این حرکت یعنی تلاش برای رفع مشکل و به دست آوردن خیر و نیکی برای انسانها چنان مقدس شمرده میشد که تلاش پهلوان به شکل نوعی حرکت در جهت تکامل توصیف میشود. الگو در این داستانها تهاجم خطرناک، استمداد از پهلوان، حرکت که بیشتر به شکل سفر است حالا گاهی کوتاه است گاهی طولانی گاهی هفتخوان دارد گاهی دوازده خوان، پس از حرکت جنگ رویارو و سپس بازگشت و اعتباریابی است. در داستانهایی که مقابله جمعی است مانند داستان جنگ ایرانیان با تورانیان الگوها در قسمتهایی تکرار میشوند به عنوان مثال سفر-رویارویی- عدم غلبه که علتهای مختلفی دارد مثلاً ممکن است فرار دشمن باشد بعد دوباره حمله یا سفر بعد حمله ولی در نهایت نتیجه همان است. اودیسه هومر را به یاد بیاورید که ده سال جنگ است ولی الگو همین است و این تلاشهاست که پهلوان را در قالب نیمهخدا عزت و اعتبار میبخشد.
ارتباط کهنالگوهایی همچون مقابله با خیر و شر، نبرد با اهریمن و جنگاوری در داستانهای کهن ادبیات جهان را چه میدانید؟
روح متون جنگاوری از تضاد شکل گرفته است؛ البته اگر نظریات تودوروف، پراپ و بارت را بپذیریم، این دو بُنی در تمام روایاتی که بشر دارد، دیده میشود. پراپ ثابت کرد که داستانهای کهن و حکایتهای قومی همهجا ساختار یکسانی دارند و این ویژگی اسطوره است که قدرت «سیالیت» آن سبب میشود بتوانیم خوانشهایی از آن داشته باشیم که پویایی و بیزوالی آن را در تاریخ بشر نشان میدهد. پراپ ساختار قصهها را بررسی و ثابت میکند در داستانهای دوبُنی همیشه خیر بر شر که او آن را «شرور» مینامد، پیروز است. گستردگی نمونههایی که او داشت سبب شد پژوهشگران بسیاری از سراسر دنیا از روش وی استفاده کنند تا داستانها، قصهها و حکایات بومی را مورد بررسی قرار دهند و از نتایج آن شگفتزده شوند. ما اطمینان داریم که کهن الگوی خیر و شر در بسیاری از داستانهای کنشی و حتی غیرکنشی حضور دارد؛ اما خوب است به اصطلاح کهنالگو هم اشارهای کنم. یونگ معتقد است انسانها دارای ناخودآگاه جمعی هستند که در لایههای عمیق روان، قرار دارد. از آنجایی که فرد برای کسب آن هیچ تلاشی نکرده برای فرد ناشناخته است و در واقع از تجربیات فردی انسان سرچشمه نمیگیرد و در روح جمعی بشر ریشه دارد که حیات آن به هزارههای متمادی میرسد مثل غریزه که انسان برای داشتن آن تلاشی نکرده اما میتواند با حواس آن را درک کند. کهنالگوها دریافتهایی از این غریزه مانند هستند که جنبههای ادبی نیز دارند و به همین دلیل است در متون کهن با آنها روبهرو میشویم. در داستانهایی که بر مبنای دوبُنی یا خیر و شر بنا شدهاند الگویی داریم. «بارت» این الگو را آرامش، گرهافکنی، تعلیق و گرهگشایی میداند. آرامش به دلیل حضور خیر است و شر در گرهافکنی و تعلیق نقش دارد اما تمام این داستانها ختم به خیر میشود. هرچه به دورههای کلیدی جهش فکری در بشر نزدیک میشویم این کهنالگوها بهروزتر و حتی پیچیدهتر میشوند. با ظهور ادیان متعدد و مفاهیم فرامادی و ظهور معنویت، انسان در شرارت سهم عمدهای بر عهده گرفت و در روایت هبوط آدم و حوا به زمین، شیطان که همان اهریمن است تنها وسوسه ایجاد میکند، بعد آدم عصیان میکند و پس از آن فرزندانش شرارت را بر زمین گسترش میدهند. در بسیاری از متنهایی که مضمون معنوی دارند، مانند «کمدی الهی» در کنار شیطان که تا پیش از این یک تنه در برابر خیر مطلق قرار گرفته بود، انسانهای دیو سیرت ظهور کردهاند و محور شرارت را به سوی انسان سوق دادهاند. در داستانهای دینی شیطان وسوسه میکند و انسان شرارت را به فعلیت در میآورد و حتی فردوسی در اسطوره آژیدهاک موجودی را خلق میکند که خود اهریمن نیست بلکه انسانی است که با وسوسه شیطان اهریمنخو میشود. همین نسبت را در خویشکاری خیر میبینیم و نیکی دیگر تنها از خدایان و نیمهخدایان صادر نمیشود بلکه فعلی است که از خدا یا «انسان کامل» که نماینده اوست اتفاق میافتد.
نظر شما