به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، آیتالله سید حسن مدرس از عالمان مبارز و برجسته تاریخ معاصر ایران است که در دهم آذر ماه ۱۳۱۶ پس از سالها تبعید توسط رضا خان و عمالش به شهادت رسید. به همین مناسبت روایتهای از شخصیت شهید مدرس در ادامه آمده است که از نظر میگذرد.
شهید مدرس: اگر پنج نفر داشتم ایران را میگرفتم!
آیتالله مسعودی خمینی در خاطرات خود درباره مبارزات شهید آیتالله مدرس میگوید: یک بار آقای پسندیده [برادر امام] نقل میکردند که من در خدمت آقای مدرس بودم و ایشان میخواستند تدریسشان را شروع کنند، بنده به ایشان عرض کردم: «آقا این مبارزات شما به جایی نمیرسد. شما دارید خودتان را اذیت میکنید.» مرحوم مدرس در جواب فرمود: «من اگر پنج نفر را در اختیار داشتم که دنبال صنّاری نبودند، ایران را میگرفتم .»[۱]
روایت یک آمریکایی از شخصیت شهید مدرس
شخصیت بینظیر شهید آیتالله سید حسن مدرس که بیشتر در دوران نمایندگی مجلس بروز و ظهور داشت به شدت دیگران را تحت تأثیر قرار میداد بطوری که مستشاران امریکایی حاضر در ایران نیز از نزدیک چنین اثری را در کردهاند.
دکتر میلسپو (امریکایی) مستشار مالی و رئیس خزانهداری که در سال ۱۳۰۱ در استخدام دولت ایران بوده پس از خاتمه خدمتش در ایران در کتاب خود درباره مدرس چنین نوشته است: «مشخصترین چهره و رهبر روحانیون در مجلس، مدرس میباشد که اخیراً به عنوان نایب رییس اول مجلس، انتخاب شده است. شهرت مدرس، بیشتر در این است که برای پول ارزشی قائل نیست. او در خانه سادهای زندگی میکند که جز یک قالیچه، تعدادی کتاب و یک مسند، چیز دیگری در آن وجود ندارد. لباس روحانیون را میپوشد و مردی است فاضل. در ملاقات با او محال است کسی تحت تأثیر سادگی و هوش و قدرت رهبری او قرار نگیرد …»[۲]
پاسخ صریح آیتالله مدرس به رضاخان
آیتالله سیدحسین موسوی کرمانی در کتاب خاطرات خود میگوید: مدرس، مرد فوقالعادهای بود. ریاست مجلس در اصل مال او بود. در مجلس، کسی مثل مدرس نمیتوانست در برابر رضاخان بایستد. روزی رضاخان به مدرس میگوید: «سیّد، تو چرا این قدر با من خصومت میکنی؟ تو چرا این قدر علیه من حرف میزنی؟ تو از من چی میخواهی؟» مدرس با همان لهجه اصفهانی میگوید: «من میخوام جونتو بگیرم.»
رضاخان تا این حرف را میشنود، کشیدهای توی گوش مدرس میزند. بعد هم مدرس را به «کلات نادری» تبعید میکند و پس از آن، دستور میدهد که او را مسموم کنند. در یکی از روزها که مدرس روزه بود - البته ماه رمضان نبود غذایی را که مسموم کرده بودند، برای مدرس میبرند و به او میگویند که «بخور». ایشان میگوید که «من روزه هستم. صبر کنید موقع افطار بخورم». افطار که میشود، مدرس آن غذای مسموم را میخورد و حالش به هم میخورد. ساعت دو نیمه شب که میشود، میبینند مدرس هنوز زنده است، یک متکا در دهانش میگذارند و خفهاش میکنند .[۳]
پینوشت:
۱. خاطرات آیتالله مسعودی خمینی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی.
۲. نهضت روحانیون ایران، علی دوانی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، جلد اول و دوم.
۳. خاطرات آیتالله سید حسین موسوی کرمانی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی.
نظر شما