سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - محمدمحسن راحمی: آنتونیو نگری، متفکر ایتالیایی در مرحله دوم زیست فکری خود نسبت وثیقی با اندیشههای باروخ اسپینوزا، فیلسوف یهودی هلندی قرن هفدهمی برقرار میکند. سابقه آشنایی ایرانیان با اسپینوزا احتمالاً به عصر ناصری بازگردد. دو گوبینو به عطش فوقالعاده طالبان فلسفه برای شناختن فلسفه اسپینوزا و هگل اشاره میکند. اما تا پیش از موج جدید جریان اسپینوزیست ایرانی و همینطور ترجمه آثار نگری، سنت ایرانی اسپینوزایی متاثر از ترجمه کتاب اخلاق او توسط مرحوم محسن جهانگیری حال و هوای دیگری داشت. بخش دوم گفتوگوی ما با فؤاد حبیبی به تاثیرات اسپینوزا بر آنتونیو نگری و طرح سیاسی-فلسفی او متمرکز است. هر چند در این گفتوگو مجال به بحث درباره اسپینوزا در فضای اندیشه ایران نرسید اما بصیرتهایی در خصوص قرائت نو و عمدتاً چپ از این فیلسوف هلندی و چرایی اقبال به ترجمه آثاری پیرامون او، که از قضا حبیبی هم یکی از مترجمان پرکار این جریان است، در آن به چشم میخورد.
نگری در انتهای مرحله اول به اسپینوزا رو میآورد. نگری چرا اسپینوزا را برمیگزیند؟ اسپینوزا چه امکانهایی را برای طرحی که او از منظر فکری و سیاسی دنبال میکند، میسر میکند؟
من فکر میکنم اسپینوزا در وهلۀ نخست برای نگری یک انتخاب عاطفی بود تا انتخابی فکری! برای نگری، اسپینوزا بهشدت یادآور وضعیت خود او بود. البته این حرف من دلالتهای متنی هم دارد. یک متفکر شیفتۀ درونماندگاری و عاملیت انبوه خلق که طرد میشود. نگری در وضعیت کاملاً وحشتناکی که از سمت همگان طرد شده، زیر باران انواع اتهامات قرار گرفته و از هر سو تهدید به قتل میشود، مجبور میشود در نهایت توانمندی و نهایت امید به فعالیت خود ادامه دهد؛ همانطور که اسپینوزا از اجتماع خانوادگی و یهودیان طرد میشود و بعداً به واسطه تهدیدهایی که در آمستردام احساس میکند، به منطقهای دورافتاده پناه میبرد و در آنجا در تنهایی برای اینکه معاش خود را تامین کند، عدسی صیقل میدهد!
خود نگری این امر را در پیشگفتار «نابهنجاری وحشی» توضیح میدهد و میگوید امیدوارم این سلولی که در آن هستم همانند کارگاه عدسیتراشی اسپینوزا آنقدر مولد باشد که من هم بتوانم امر نویی بیافرینم. در نظر بگیرید که آدمی که بیش از ده سال در تکاپوی مدام بین شهرهای مختلف ایتالیا است و از دانشگاه پادووای ایتالیا به اکول نرمال سوپریور فرانسه میرود و با آلتوسر و دیگران جلسه دارد؛ قبل از اینکه به این دانشگاه برود با کارگران کارخانههای ونیز و تورین هر صبح جلسه دارد و با آنها صحبت میکند و سرتاسر زندگی او پویایی و تکاپو و بحث و مجادله است، یکباره به زندان میافتد و به سنگینترین اتهامات متهم میشود.
تصور میکنم در این تنهایی و فشاری که نگری احساس میکند، اسپینوزا بیش از هر چیزی یک ملجا، الگو و حتی رفیق عاطفی است تا فکری! اما بعداً هم در اسپینوزا و در فلسفه اسپینوزا بیش از هر چیزی مفاهیمی برای بازسازی نظام فکری نگری پیدا میشود که پیشاپیش هم در حال رشد بود. حتی میشود گفت که در واقع در یک جاهایی هم نگری تا حدی [از مبانی قبلی] گسست میکند. به خصوص، یکی از مسائلی که نگری همواره بدان در دهه ۶۰ و ۷۰ فکر میکرد بحث سوژه یا سوبژکتیویته و بحث عامل دگرگونی و تغییر است که اسپینوزا در «رساله سیاسی» به آن پرداخته و یکی از بهترین و اولین بیانهای «دموکراسی در مقام جنبش» را مطرح میکند. به خصوص مفهوم «درونماندگاری» که نگری بعدها در تئوری «امپراتوری» شکل شرح و بسط دادهشدهای از آن به دست میدهد.
اسپینوزا از لحاظ عاطفی به نگری کمک میکند تا تنهایی خود را تاب بیاورد و اتفاقاً دوران حبس را به فضایی مولد تبدیل کند. سه اثر مهم نگری یعنی «نابهنجاری وحشی»، اثری در حوزه فلسفه سیاسی، «گلهای طاووسی» درباره لئوپاردی شاعر ایتالیایی، اثری در حوزه ادبیات، و «کار ایوب» اثری الهیاتشناختی، در این ۴ سال نوشته و به تدریج منتشر میشوند.
اسپینوزا علاوه بر این وجه عاطفی که به عنوان یک الگو به نگری کمک میکند تا وضعیت ناخوشایندی را که درگیر آن است تاب بیاورد، نقش یک منبع فلسفی را هم برای او بازی میکند که تا آخرین سالهای زندگی نگری هم این رابطه ادامه پیدا میکند. شاهد این صحبت هم این است که نگری بیش از هر کسی و بیش از هر موضوعی، درباره اسپینوزا دست به قلم برده است.
چهار اثر «نابهنجاری وحشی»، «اسپینوزای برانداز»، «اسپینوزا و ما» و «اسپینوزا؛ گذشته و حال»، نشان میدهد که تا چه اندازه مواجهۀ با اسپینوزا و فلسفه و هستیشناسی او برای نگری تعیینکننده بوده است. همانطور که بیان کردم این اثرگذاری هم از بابت وجه هستیشناختی فلسفه اسپینوزا است که با مفاهیمی همچون ایجابیت، درونماندگاری، تکنوایی بودن هستی و غیره به نگری کمک میکند تا بعدها نظریه خاص خود را از هستی اجتماعی شرح و بسط دهد و هم تاکیدی که وی در حوزۀ سیاست اخلاق بر مفاهیمی مثل «دموکراسی»، «شادمانی»، «انبوه خلق» و چیزهایی از این دست دارد. در واقع اسپینوزا برای نگری نقش یک معلم ندیده را بازی میکند که همواره در همه پیچ و خمهای فکری و سیاسی بعدی راهنمایی نگری هست.
منظور شما از «گسست»، گسست از مرحله اول فکر نگری به مراحل بعدی بود. درست است؟
بله. گسست به این معنا که نگری پیش از آن با وجود اینکه با دیالکتیک هگلی زاویه پیدا کرده بود و به نقد آن پرداخته بود، هنوز نمیتوانست از این وجه منفی مقابله با دیالکتیک هگلی به لحظه تأسیسی و ایجابیای برسد که چیزی را جایگزین آن کند.
سنت چپ در آن زمان تقریباً بهتمامی تحت تاثیر هگل و هگلیسم بود و مفهوم محوری که در ساحت معرفتشناختی و روششناختیای که در فهم و تحلیل پدیدههای جهان اجتماعی از سوی بیشتر متفکران به یاری گرفته میشد، مفاهیمی همچون نفی، آوفهبونگ و مهمتر از همه «دیالکتیک» است.
نگری میگوید ما از همان دهه ۶۰ فهمیده بودیم که دیگر دیالکتیک جوابگو نیست و کار نمیکند. چون در عوض اینکه سویههای مختلف پدیدهها همدیگر را بیافرینند و ارتقا ببخشند، اینها اتفاقاً همدیگر را تخریب میکردند و همهچیز چنان در آنتاگونیسمی تام گره خورده بود که هیچ چیز جدیدی زاده نمیشد، مگر بر مبنای قدرت آفرینشگر خود طرف سازندۀ آنتاگونیسم، یعنی مقاومت و قدرت برسازنده. و از اینجاست که به جای مفهوم هگلی دیالکتیک، برای فهم تقابلها و تضادهای اجتماعی مفهومی مثل «آنتاگونیسم» برجسته میشود. یا مثلاً مفهومی مثل «درونماندگاری»، که چنانکه گفتیم در هستیشناسی و فلسفه اسپینوزا نقش بسیار مهمی دارد، از سوی نگری به خدمت گرفته میشود تا این گسترش کار به سرتاسر سطح اجتماع (که قبلاً تحت عنوان کارگر اجتماعی یا تبدیل شدن جامعه به کارخانه یا در هیئت مفهوم «کارخانه اجتماعی» از آن صحبت میشد) تشریح و مفصلبندی شود.
یعنی چیزی که نگری به شکل شهودی در حیات سیاسی و اجتماعی به آن پی برده بود و این را نمیتوانست بهدرستی مفصلبندی و تئوریزه کند، اسپینوزا مثل منبعی فکری به نگری امکان میدهد تا بتواند مفاهیم لازم و درخور را بسازد و از گذشته خودش به تمامی فاصله بگیرد.
مفهوم «حزب» یکی دیگر از چیزهایی است که نگری با وجود اینکه پیشاپیش به نوعی از چپ فراپارلمانی مبتنی بر جنبش از پایین گرایش پیدا کرده، اما هنوز در دهه ۷۰ برای او یک معضل فکری سیاسی به شمار میرود و هنوز به تمامی از مفهوم حزب گسست نکرده است. یکی از چیزهایی که کمک میکند این فهم از دموکراسی و این فهم از مبارزه سیاسی به عنوان تجسم دموکراسی و نفی نمایندگی و جانشینگرایی برای نگری جدی شود، در اسپینوزا و «رساله سیاسی» او است که نگری میتواند این شالوده فکری را برای خودش پیدا کند و به تمامی با خیلی از پسماندههای فلسفه هگلی و چپ ارتودکسی که با وجود فاصله گرفتن از آنها در حوزه سیاست، هنوز در حوزه متافیزیکی و فلسفی بر اندیشه نگری سنگینی میکرد، وداع کند.
در واقع اسپینوزا به نحوی لولایی است که نگری با آن از هگل گذر میکند و مارکس را تکمیل میکند.
به نظرم، لولا هنوز نسبتی را بین دو جهان حفظ میکند. اسپینوزا لولا نیست، بلکه اهرمی است که مارکس را از بافت نفیمحور هگلی میکند و به قلمروی ایجابیت، شدن بیغایت و همواره گشودۀ اسپینوزایی وارد میکند. ما متفکران غیرهگلی و ناهگلی و حتی ضدهگلی زیادی داشتیم ولی تصور میکنم هیچکسی مثل نگری اینچنین آگاهانه، عامدانه و پیگیرانه در ضدیت با هگل، و به بیان ایجابیتر، به تأسی از اسپینوزا، فلسفهای را بسط نداده است.
او به طور آگاهانه و بالکل از همه عناصر فلسفه هگل گسست میکند. شاید اگر به تبارشناسیای که نگری در مورد مفهوم مدرنیته عنوان میکند اشاره کنیم، بهتر بتوان نشان داد که نگری چه نسبتی را با متفکران مختلف و همچنین با اسپینوزا برقرار میکند. در آنجا نگری میگوید که فارغ از جریانات مخالف مدرنیته، و علاوه بر وجه اجتماعی و تاریخی کلان این پدیده، اساساً دو نوع، دو سنت اساسی و دو فهم متفاوت از مدرنیته وجود دارد.
یک جریان، همان سنت مسلط در فلسفۀ غرب است که خطی را از هابز تا روسو و هگل ترسیم میکند که انواع و اقسام متفکران دیگر به درجات مختلف و با قد و وزنهای متفاوت در امتداد این صف قرار میگیرند. این خط مدرنیته غالب و مسلط و همان سنت استوار بر حاکمیت است؛ مدرنیتهای است که نهایت پیروزی خود را در تفوق چیزی مثل «دولت عقلانی» میبیند و بنابراین در نهایت تأسیس، تسخیر و بازسازی «دولت» پروژه اصلی آن است. لذا از دولتِ هابزی که قسمی لویاتان است تا دولت ژاکوبنی هوادار روسو و دولت عقلانی پروسِ مطلوب هگل، همه اینها حول دولت جمع میشوند و در نهایت مسئله این است که چه نوعی از دولت؟ و با چه ویژگیهایی باید دولتی ایجاد کنیم که هم گسستی از همه آنچه پیش از مدرنیته بوده داشته باشد و هم محور و مرکز جهان جدیدی باشد که ساخته میشود.
برخلاف این سنت، مدرنیتهای بدیل یا دگرمدرنیتهای هم وجود دارد که اساساً از ماکیاولی شروع میشود. برخلاف آن جریان مسلط که روی زمین و پیوسته است، به قول آلتوسر یک جریان زیرزمینی هم در جریان است که از ماکیاولی به اسپینوزا و از اسپینوزا به مارکس میرسد و به شکل ناپیوسته و منقطعی بعدها کسانی همچون دلوز، گتاری و آلتوسر (تا حدی که بیرون از کارهای رسمی سیاسی او قرار میگیرد) و کسانی همچون خود نگری و اوتونومیستها در داخل آن قرار میگیرند که نقطه محوری آنها اتفاقاً فهم مدرنیته نه به عنوان تاسیس یک دولت جدید بلکه به عنوان تقابل با هر نوعی از «امرِ فرادستِ بیرونِ از درونماندگاری»، و قائم کردن یک سلسلهمراتب بر هستی اجتماعی است. به همین خاطر برای ماکیاولی چیزی که اهمیت دارد، نه خود شهریار بلکه مداخله و مشارکت آن بخشهایی از مردم (اصطلاح ماکیاولی مردم عادی یا پوپولو است و اسپینوزا از انبوهخلق و مارکس از پرولتاریا نام میبرد) است که در واقع از پایین میتوانند هستی جدیدی بیافرینند که وجه محوری آن نه نوعی از دولت که بر فراز جامعه ایستاده، بلکه جامعهای است که از درون خود به مثابه یک «جنبش بیپایان» همه چیز را از پایین تولید و اداره میکند. اما مهمترین مفهومی که همه اینها را به هم پیوند میزند، بازگشت به معنای راستین دموکراسی، به معنای حکومت راستین دموس یا مردم عادی (در مقام میل به آزادی) است.
مردمی که بیشترین شمار و کمترین مداخله را در وضعیت دارند؛ چیزی که آبه سییس در رساله معروف خود تحت عنوان «طبقه سوم چیست؟»، در سه عبارت گویا و شایان توجه وضعیت و جنبش آنها را تعریف میکند. طبقه سوم یعنی همان مردم عادی که در انقلاب فرانسه وارد عرصه شدند و خارج از مدار دو طبقه مسلط دربار و کلیسا قرار میگیرند: «۱. رستۀ سوم چیست؟ همه چیز. ۲. تا کنون، در نظم سیاسی موجود چه بوده است؟ هیچ چیز. ۳. چه میخواهد باشد؟ چیزی.»
این آن خط و سنتی از مدرنیتۀ بدیل است که به تناوب متفکران مختلفی در این سنت آن را بیان کردهاند. حتی میتوان دو لا بوئسی را در کنار ماکیاولی در این سنت قرار داد. و خیلی از متفکران دیگری که محوریت اندیشۀ سیاسی را پرسش از امکانپذیری و شیوههای تحقق نوعی از «ادارۀ مشترک امر جمعی» میدانند که، همانطور که بیان کردم، برای آن مفهوم کلاسیک اما مستعمل و حتی بهشدت آسیبدیدهای داریم به نام دموکراسی.
این سنت و این مدرنیته تلاشی برای نجات و بازیابی معنای راستین دموکراسی است و بر این اساس، اسپینوزا یکی از معلمهای اولیه این سنتِ از ریشه متفاوت و اقلیتی و زیرزمینیای هست که طبق تعریفی که نگری ارائه میدهد، از ماکیاولی آغاز میشود و تاکنون بیش از هر چیز در ابتکارات و ابداعهای نظری و عملی جنبشی همچون اوتونومیسم ادامه مییابد. این فرمی از مدرنیته است که از اساس با آن چیزی که تحت عنوان مدرنیته، دولت عقلانی و دولت مدرن میشناسیم در تقابل قرار میگیرد و، به عوض، مدرنیته را نه سکولاریزاسیون الهیات سیاسی، و تداوم و بسط یک تن در قالب دولت و حاکمیت، بلکه گسست ریشهای از منطق مزبور و راه دادن به امر کثیر، و محوریت و عاملیت نهایی آن میداند.
با توجه به مباحث مختلفی که مطرح شد، مایلم تصویری جامع از حیات فکری سیاسی نگری ترسیم کنیم. بهویژه نظر به بحث مفصل از مرحلۀ اول حیات نگری، مایلم بدانم مراحل بعدی حیات وی را چگونه باید دستهبندی کرد و وی در این مسیر چه نقاط و چه خطوطی را پی میگیرد؟
خب بعد از دستگیری نگری در سال ۱۹۷۹ و سپس چهار سال حبس، مرحله بعدی دوران تبعید است که از سال ۱۹۸۳ تا ۱۹۹۷ را در برمیگیرد. در دوره دوم نگری ناگزیر سراغ کارهای فلسفی و فکری میرود و اندیشههایاش بهشدت تحت تاثیر همان خوانش از اسپینوزا و پیوندهای دوستانه و فکریاش با دلوز و گتاری قرار میگیرد. در واقع این دوره موجب میشود بنیادهای نظری مفهومی قدرتمندی برای دوره سوم ساختهوپرداخته شود که با انتشار کتاب «امپراتوری» شروع میشود و تا درگذشت نگری تداوم مییابد؛ یعنی دورهای که نگری فراسوی مرزهای ایتالیا خود را در مقام یک نظریهپرداز جهانی مطرح میکند.
دوره اول همانطور که بیان شد بیشتر جستوجو برای نظریهپردازی این مسئله است که در میانۀ نبرد جنبشهای اجتماعی و دولت و احزاب رسمی چگونه میتوان قدرت از پایین را تقویم و تحکیم کرد. نگری در دوره دوم ابتدا نزد اسپینوزا و بعداً، در عین دوستی و همکاری، نزد دلوز، فوکو و به ویژه گتاری این شالودههای فکری را پیدا میکند و مفاهیم لازم برای فلسفهای بدیع را شرح و بسط میدهد. به نوعی میتوان گفت نگری در این دوره جعبهابزار مفهومی پیشاپیش اسپینوزیستیاش را به مدد برخی از مهمترین و ایجابیترین سویههای سنت نیچهگرایی چپ غنا میبخشد. دوره سوم دوره تولید یکی از مهمترین و جدیترین پروژههای فلسفه سیاسی معاصر است که حدود بیش از دو دهه ادامه پیدا میکند. اگر ما زمان پایان اولین نسخه دستنویس امپراتوری را سال ۱۹۹۷ نظر بگیریم تا هماینک به مدت بیش از دو دهه نگری در کنار تکنگاریهایی که در حوزه ادبیات، فلسفه و اندیشه سیاسی مینویسد، درگیر پروژه کلانی میشود که بیامان بر شرح هستی معاصر در یکی از متلاطمترین و گیجکنندهترین دورههای تاریخ تمرکز دارد. یعنی، همان وظیفۀ طرح نقشهای شناختی که فردریک جیمسون بر اهمیت و لزوم آن در روزگار معاصر انگشت گذاشته بود.
بنابراین حیات فکری نگری را میتوان به سه دوره تقسیم کرد. هر چند خط مشترکی که در همه اینها وجود دارد کوشش بیامان نگری برای فهم، شرح و مداخله در وضعیت با نظر به قسمی مسئولیت تمامعیار اخلاقی سیاسی است که همچون کارخانهای از تولید اثرات مولد و موثر عمل میکند. زمانی در قالب فعالیت در جنبش اوپرائیسمو و اتونومیا، در زندان با نوشتن آثار مختلف، در تبعید با بازخوانی و فراهمسازی ویرتویی آبدیده جهت چنگ زدن بر بختِ همواره ممکن، و سرانجام دوره سوم که همزمان است با آغاز جنبشهای به اصطلاح «ضدجهانی شدن»، یا به قول هارت و نگری جنبشهای هوادارِ فرمِ متفاوتی از جهانی شدن، یا همان «دگرجهانیشدن». این دوره مصادف است با انتشار مجموعهای از آثاری که الهامبخش بسیاری از این جنبشهاست. در کل دوران حیات نگری، نقد بیامان و نفی تمامعیار وضع موجود، و از آن مهمتر کوشش خستگیناپذیر برای شناسایی گرایشهای آزادیبخش جمعی در سراسر سطح هستی اجتماعی و مداخلۀ عملی نظری در آن موتوری است که وی را پیش میراند و زندگی وی را تبدیل میکند به تکرار همواره متفاوت تولید و ابداع امر نو.
نظر شما