شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲ - ۰۹:۵۹
تقلیدِ کورکورانه در آینه حکایتی از مثنوی معنوی

چهارمحال و بختیاری - امیدوارم این حکایت که وصف حال بسیاری از ما است، تلنگُری باشد تا مبادا فریبِ شارلاتان‌های ظاهرساز را بخوریم و به طمع ِخام، آن‌گونه رفتار کنیم که آنان می‌خواهند، چون در غیر این صورت، پایانی جز خسران در انتظارمان نخواهدبود.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیم‌خانیِ سامانی، دکترای زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در هشتمین یادداشت خود پیرامونِ مثنوی معنوی، این بار می‌کوشد «تقلیدِ کورکورانه» را که بلایِ جانِ انسان‌هایِ ساده‌لوح است، در آینه یکی از حکایت‌های مثنوی، به‌اجمال بررسی کند.

در مثنوی معنوی، حکایتِ کوتاهی وجود دارد که عمقِ نگاهِ مولوی را به یکی از خطرناک‌ترین آفاتِ بشری، یعنی «تقلیدِ کورکورانه و ساده‌لوحانه» نشان می‌دهد. یادداشتِ این هفته، درباره آن حکایت و نگاهیِ کوتاه به این بیماریِ فردی و اجتماعی است.

در دفتر دوم، حکایتی با عنوان «فروختنِ صوفیان، بَهیمه مسافر را جهتِ سَماع» آمده که متضمّن حدود ۷۰ بیت است. مطابقِ این حکایت، صوفیِ ساده‌دلی که ظاهراً از صوفیانِ «سائِح» [جهان‌گَرد] است، به خانقاهی می‌رسد تا شب را آن‌جا استراحت کُند و فردا به سیاحتش ادامه دهد. وقتی به خانقاه می‌رود، خَرش را به خَرَکچی آن‌جا می‌سپارد. از ظواهر قصّه برمی‌آید که این صوفی، بیش از اندیشه‌هایِ معرفتی، در تیمارِ خَرش وَسواس دارد:

صوفی‌ای در خانقاه از رَه رسید
مَرکبِ خود بُرد و در آخُر کَشید
آبَکَش داد و علف از دستِ خویش
نَه‌آن‌ْچنان صوفی که ما گفتیم پیش
احتیاطش کرد از سَهو و خُباط
چون قضا آید، چه سود است احتیاط؟
(مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۲۷۵)

صوفیانِ آن خانقاه که بر اثرِ فقرِ مُدام، در اندیشۀ مَفرّی غیراخلاقی برای گُذرانِ زندگی هستند، تازه‌وارد را که می‌بینند، تصمیم می‌گیرند، با نمایشیِ مُزوّرانه و بهره‌کَشی از ساده‌لوحیِ او، خَرش را بفروشند و آن شب، دلی از عَزا درآورند:

از سَرِ تقصیر آن صوفی‌ْرَمه
خَرفروشی درگرفتند آن‌همه...
هم در آن دَم آن خَرَک بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند
(همان، ۱٫۱۳۷۳: ۲۷۶)

اگرچه ظاهرِ روایت، از این اشاره خالی است، امّا گویا صوفی‌نمایانِ آن خانقاه [که از نظرِ مولانا به هیچ عنوان نمایندۀ قاطبۀ عارفان و صوفیان نیستند]، در برخورد با ساده‌لوحانی چون صوفیِ این حکایت، نمایشی را که از قبل هم‌آهنگ کرده‌بودند، اجرا می‌کردند و هر بار، طَرْفی هم برمی‌بستند.
امّا ادامه ماجرا.
صوفی‌نمایان با فروختنِ خَرِ آن‌بی‌نوا، بی‌آن‌که صاحبش بداند، بساطِ ولیمه‌ای چَرب را فراهم می‌کنند و مَقدمِ میهمانشان را هم حسابی گرامی می‌دارند و همان شب، آیینِ «سَماع»، یا «پای‌کوبی و دست‌افشانیِ صوفیانه» بر پای می‌دارند. مُطربِ سَماع، ضربِ سنگینی می‌گیرد و همه را به خواندنِ ترجیعش تشویق می‌کند:

چون سَماع آمد زِ اوّل تا کَران
مُطرب آغازید یک ضربِ گران
«خَر برفت و خَر برفت»، آغاز کرد
زین حرارت جمله را اَنباز کرد
زین حَراره پای‌کوبان تا سَحر
کف‌زنان «خَر رفت، خَر رفت، ای پسر!»
(همان، ۱٫۱۳۷۳: ۲۷۶)

مسافرِ بی‌خبرِ حکایتِ ما، از آن پای‌کوبی‌ها، چرخ‌زدن‌ها و دَم‌گیری‌ها، به وَجد می‌آید و در میانۀ سَماع، ترجیع: «خَر برفت و خَر برفت و خَر برفت» آغازید و اتّفاق می‌افتد آن‌چه که نمی‌داند:

از رَهِ تقلید آن صوفی همین
«خَر برفت» آغاز کرد اندر حَنین
(همان، ۱٫۱۳۷۳: ۲۷۷)

پس از پایانِ مراسم، صوفی‌نمایانِ لُقمه‌چین، به قول امروزی‌ها فِلنگ را می‌بندند و هرکدام جایی، جیم می‌شوند و صوفی غریب می‌ماند و خستگیِ شبِ قبل و حیرتی که پیشاروی خواهد داشت:

چون گذشت آن نوش و جوش و آن سَماع
روز گشت و جمله گفتند: اَلوِداع!
خانِقَهْ خالی شد و صوفی بماند
گَرد از رَخت آن مُسافر می‌فشاند
(همان، ۱٫۱۳۷۳: ۲۷۷)

مَردِ بی‌نوا که آهنگِ رفتن دارد، نزدِ خَرَکچیِ خانقاه می‌رود و خَرش را می‌خواهد تا دوباره راهی شود، امّا از خَر اثری نمی‌بیند. ابتدا گمان می‌کند خَرش را برده‌اند که آب بدهند، ولی خَربان به او می‌خندد. چون سُراغِ خری را از او می‌گیرد که رندان فروخته‌بودندش. بینِ آن دو مشاجره‌ای درمی‌گیرد تا نهایتاً خَربان می‌گوید: صوفی‌نمایان دیشب به‌زور خَر را از من سِتاندند و وقتی نزدِ تو آمدم تا آگاهت کنم، دیدم وسطِ سَماع با شادی، آواز «خَر رفت، ای پسر!» می‌خواندی:

گفت: وَاللَّه آمدم من بارها
تا تو را واقف کنم زین کارها
تو همی‌گفتی که «خَر رفت، ای پسر!»
از همه گویندگان باذوق‌تر
باز می‌گشتم که او خود واقف است
زین قضا راضی‌ست، مَردِ عارف است
(همان، ۱٫۱۳۷۳: ۲۷۸)

درویشِ بیچاره که تازه شَستش خبردار شده بود، حُقّه‌بازانِ عارف‌نما، چه کُلاهِ گشادی سرگذاشته‌اند، خود را سرزنش کرد و گفت:

مَر مرا تقلیدشان بر باد داد
ای دوصد لعنت بر این تقلید باد!
(همان، ۱٫۱۳۷۳: ۲۷۸)

مولوی در پایانِ این حکایت، افزون بر «تقلیدِ کورکورانه»، «طَمع» را مهم‌ترین علّت بیچارگی آن صوفی و بسیاری از مردمان می‌داند:

صاف خواهی چشم و عقل و سَمع را
بردَران تو پَرده‌هایِ طَمْع را
(همان، ۱٫۱۳۷۳: ۲۷۸)

امیدوارم این حکایت که وصفِ حالِ بسیاری از ما نیز هست، تلنگُری باشد تا مبادا فریبِ شارلاتان‌هایِ ظاهرساز را بخوریم و به طمعِ خام، آن‌گونه رفتار کنیم که آنان می‌خواهند، چون در غیرِ این صورت، پایانی جُز خُسران در انتظارمان نخواهدبود.

تا یادداشتی دیگر، بدرود!


مأخذِ شواهد:
مولوی بلخی، جلال‌الدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، ۴ ج، چاپ دوم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها