سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - ساجده کارخانهای، نویسنده: درِ خانه بابابزرگ، مثل همیشه نیمهباز بود. ساک و چمدان بهدست، وارد حیاط شدیم. اولین چیزی که به چشم میخورد، سبزه عید بود که لبه حوض پر از آب، نشسته بود. از درخشش قطرات شبنم روی جوانهها، معلوم بود عمه، سبزهاش را تازه آبیاری کرده!
مثل هر سال، عمهاشرف سبزه عدس گذاشته بود: آن هم داخل همان سینی گرد و روحی همیشگی! سبزههایش همیشه خیلی پُرپشت و یکدست میشدند. آنقدر در این کار حرفهای بود که مطمئنم میتوانست برنده جایزه بهترین سبزه سال بشود. نمیدانم چرا بعضیها معتقدند دختر به عمهاش میرود! دستکم در مورد استعداد سبزهپروری که مطمئنم حتی یک درصد هم به عمهام نرفتهام و میتوانم مدال کچلترین سبزه قرن را کسب کنم!
بابا، چمدانی را که در دستش بود روی زمین گذاشت و رفت شیرینیها را از داخل ماشین بیاورد. خانه شلوغ بود و سروصدای بچهها در حیاط پیچیده بود. به یکباره تصویر بابابزرگ در قاب آبیرنگ پنجره ظاهر شد. با دیدن ما، لبخند روی لبهایش نشست و «جانِ بابا» گویان به طرفمان آمد. عمهاشرف، جعبههای شیرینی را از بابا گرفت و به سمت اتاق رفت. طبق معمول، شیرینیها را داخل کمد دیواری گذاشت و درش را قفل کرد. حتماً میدانست که احسان، کوچکترین و شکموترین نوه خاندان، مخفیانه تعقیبش میکند. عمه کلید بهدست، داخل انباری رفت. در را پشت سرش بست و احسان را با گره جدیدی برای رسیدن به هدف شیرینش روبهرو کرد؛ اما احسان به این زودیها ناامید نمیشد.
گروه رنگآمیزی تخممرغها در آشپزخانه مشغول کار بودند و در قابلمه حاوی آب و تخممرغ، زردچوبه میریختند. رنگآمیزی تخممرغهای سفره هفتسین در خانه بابابزرگ، این شکلی بود! تخممرغها یکدست زرد میشدند: زرد پررنگ! سهم بچهها هم از این رنگآمیزی، سرک کشیدن داخل قابلمه و انتظار برای بیرون آمدن تخممرغهای زرد و شگفتانگیز بود.
تُنگ ماهی لبه طاقچه بود و زنعمو فرشته به طرز مشکوکی اطراف آن میچرخید. خانه زنعمو اینها، تنها چند خانه با خانه بابابزرگ فاصله داشت. زنعمو و عمهاشرف همیشه با هم کلکل داشتند و معلوم بود این بار هم کاسهای زیر نیم کاسه است!
زمان زیادی به تحویل سال نمانده بود. «سین» ها یکییکی از گوشهوکنار، جمع میشدند و با نظم خاصی روی سفره مینشستند. بابابزرگ قرآن قدیمی را بوسید و آن را بالای سفره، کنار آینه و شمعدان گذاشت. بابا با صدای بلند «یس» میخواند و هوا، از صوت قرآنخواندنش عطرآگین شده بود. مامان هم زیر لب قرآن میخواند؛ چشمهایش اشکی بود و شانههایش از شدّت گریه میلرزید. بچهها روبهروی تلویزیون نشسته بودند و بیصبرانه منتظر شروع سال جدید بودند.
«یا مقلبالقلوب و الابصار؛ یا مدبراللیل و النهار؛ یا محولالحول و الاحوال؛ حول حالنا الی احسنالحال». بالاخره انتظارها به سر رسید و با صدای شلیک توپ، سال جدید از راه رسید. همه مشغول تبریک و روبوسی بودند که عمه از اتاق بیرون رفت و کلید بهدست برگشت. در کمد را باز کرد. جعبه شیرینی را بیرون آورد و درش را برداشت. حتماً بخش قابل توجهی از شیرینیها کم شده بود که از پشت عینک، آنطوری به احسان نگاه کرد و چشمغره رفت!
همانطور که عمه شیرینی تعارف میکرد، بابابزرگ قرآن را از روی سفره برداشت. زیر لب بسماللّه گفت و آن را باز کرد. عطر گلهای محمدی که لابهلای صفحات قرآن خشک شده بودند، در هوا پیچید. بابابزرگ مثل هر سال، عیدیها را برای تبرّک، داخل قرآن گذاشته بود. نگاه بچهها به دست بابابزرگ خیره ماند. همه به این فکر میکردند که امسال، مبلغ عیدی چقدر است. بابابزرگ تعدادی اسکناس هزار تومانی نو و تانخورده، از لای قرآن برداشت و صدای جیغوهورای بچهها به هوا رفت. از بزرگ به کوچک، یکییکی جلو رفتیم و با ذوق و شوق عیدیهایمان را گرفتیم.
بابابزرگ قرآن را بست و آن را روی سفره هفتسین گذاشت. بعد به تنها موجود زنده روی سفره نگاه کرد که در تُنگ شیشهای، دور خودش میچرخید. بابابزرگ چشمهای خاکستریاش را به تُنگ نزدیک کرد. ابروهایش را در هم کشید و گفت: «اشرف! ماهیای که من خریدم که کور نبود!» عمهاشرف لبش را گزید و گفت: «خدا مرگم بده! مگه کوره؟!». بابابزرگ سرش را به نشانه تأیید تکان داد.
زنعمو بهجت ابروهایش را بالا داد و گفت: «عجیبه! دیروز فرشته هم میگفت ماهی قرمزشان کوره!» عمه انگار یک سطل آب داغ روی سرش ریخته باشند، گُر گرفت؛ دستش را محکم روی پایش زد و گفت: «دیدم دور و بر تنگ میچرخهها... امان از دست تو، فرشته!».
همه بچهها به سمت سفره، شیرجه زدند تا ماهی کور را از نزدیک ببینند. حیف که ماهی، کور بود و نمیتوانست طرفدارانش را ببیند! همانطور که به چشمهای سفید ماهی زل زده بودم، زنعمو فرشته را تصور میکردم که در خانهشان، پای سفره هفتسین نشسته و قربان صدقه ماهی بیعیبونقصشان، میرود!
نظر شما