سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): «موندو» رمانی درباره جنگ است، درباره شهری که در هجوم دشمن، رنگ وحشت و تباهی به خود گرفته، درباره مردمی که زندگیشان زیرورو شده است. «اتاق نقاشی و تمرین تئاتر و موسیقی کتابخانه که هنوز خراب نشده بود برایمان سنگر خوبی شده بود. ساروخ گاهی سری میزد و مقداری خوراکی برایمان میآورد و مرتب با تشتکهای زنگالو بازی میکرد. از آن روز که زنگالو پسری را نجات داد، انگار ترس همه ریخته بود و دیگر کسی اسلحه به طرفش نمیگرفت. همه به وجود مترسکی که مثل آدمیزاد چشم و گوش و کلاه و لباس داشت و راه میرفت و در کارها به همه کمک میکرد عادت کرده بودند. روزهای اول میگفتند زنگالو حتماً روزی برای خودش آدم بوده، اما از بس پدر و مادرش را اذیت کرده، نفرین شده و خدا هم او را به آدمکی چوبی عین پینوکیو تبدیل کرده است.
بارانجان را سپردم دست زنگالو و رفتم ساختمان نیمهمخروب برزن. طاق عباسیه و حسنیه آمده بود پایین. از پنجرهاش میشد تحرکات دشمن را دید. سرخو تا مرا دید بغلم کرد. بِرِ و بِر نگاهش کردم. چشمهایش زیر لبه کلاه سرخرنگش درست پیدا نبود. خندید و گفت: «نرفتیم جایی. رفتیم خونه عمهم، کوی آریا. منم ول کردم و برگشتم ایی جا. تو چی موندو؟»
با مِنومِن گفتم فرار کردهام. ساروخ، که روی تخت دراز کشیده بود، خندید و گفت: «ها. سرخو هم مثِ تو گُریخته.»
سرخو چند رنگ شد. گفت: «خونه خالهشکوه رو دیدم. دلم میسوزه برا باران.»
ساروخ گفت: «فردا پسفردا میبرمشون آبودان. شما رو به جدّتون فقط لب شط آفتابی نشین.»
این رمان که کاری از محمدرضا آریانفر و نشر سوره مهر است، در بیست و یکمین دوره جایزه کتاب سال دفاع مقدس، در بخش داستان نوجوان به عنوان اثر شایسته تقدیر انتخاب شد. «موندو» قصهای از روزهای سقوط خرمشهر را روایت میکند. همان روزهایی که دشمن، رفتهرفته بر شهر مسلط میشد و محله به محله پیشروی میکرد. داستان آریانفر در گوشهای از بخش شرقی شهر روی میدهد و در برشهایی از آن، مرز واقعیت و خیال برداشته میشود. حوادث با محوریت راوی نوجوان و قهرمان داستان پیش میرود و گاهی به مرور خاطرات پسرکی ساکن شهری جنگزده شبیه میشود. میگویند «موندو» رگههای فراواقعگرایی (یا همان سوررئالیستی) دارد و این گفته نادرستی نیست. اما در عمق داستان، چیزی جز واقعیت، جز جنگ با همه سنگینیاش و کودکان و نوجوانانی که با آن چشم در چشم شدهاند، دیده نمیشود.
میخوانیم: دو سه تا کنسرو بادمجان ناهارمان شد. از ساختمان برزن که زدم بیرون، تمام راه در فکر باباداریوش و ماماندلبر بودم. کاش میشد به آنها خبری میدادم! وقتی به باران گفتم قرار است ساروخ ما را تا آبادان برساند، فقط سر تکان داد و پس از سکوتی طولانی گفت: «کاش اون دونه آرزو رو برا آقام و مامان و هومن نگه میداشتی موندو!»
یکدفعه رنگ چهرهاش عوض شد و صدایش زمخت و مردانه. شروع کرد به سر و رویم زدن و داد کشیدن: «بایس نگه میداشتی! بایس نگه میداشتی! بایس…»
آنقدر گفت و زد که از حال رفت. نمیدانستم چه کار کنم. زنگالو پا شد مشتی آب به صورت او پاشید. باران آرام چشمانش را باز کرد و باز بست و به خواب رفت. میخواستم سرم را روی پاهایش بگذارم و زارزار گریه کنم. زنگالو سرم را گذاشت روی سینهاش. آنقدر گریه کردم تا خوابم برد. بیدار که شدم باران بالای سرم نشسته بود. گفت: «پاشو مهران.»
پرسیدم: «خبری شده؟»
گفت: «بریم سراغ درخت مراد.»
نظر شما