سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - مریم کمالیپور راوری: آخر وقت روز سوم نمایشگاه کتاب بود. یکی از مسئولان کمیته فرهنگی نمایشگاه به غرفهمان آمد و خبر داد که یک خانواده فلسطینی به نمایشگاه کتاب آمدهاند. این خبر میتوانست بهترین سوژه برای ما باشد که پرونده کتاب کودک و نوجوان فلسطین را شروع کرده بودیم و در سرویس کودک و نوجوان پیگیر هر خبر فلسطینی مرتبط با بچهها بودیم. حالا بچههای فلسطینی نزدیک ما بودند و به نظر میآمد سوژه خودش به سمت خبرنگار آمده؛ بنابراین وقتِ خبرنگاری بود.
قضیه برای همه جالب شده بود و دقیق گوش میدادیم. آقای تفرشی میگفت از دل جنگ به اینجا آمدهاند و چهار بچه در این خانواده حضور دارد؛ حتی گفته بود هنگام گذر از مرز رفح به سمت آنها شلیک شده. یخ کرده بودم. خدا خدا میکردم دبیر سرویس به من نگوید از آنها مصاحبه بگیرم؛ اما رو به من کرد و گفت: برایت کاری دارم.
من فقط سه روز بود که خبرنگار شده بودم و بین خبرها میگشتم. من از خیلی چیزها میترسیدم و واهمه داشتم؛ حالا افتاده بودم در یک چالش بزرگ که با بچههایی که از میدان جنگ عبور کردهاند مصاحبه بگیرم. کمی فکر میکنیم که از آنها چه بپرسیم که هم به نمایشگاه کتاب ربط داشته باشد و هم فضای جنگ را دوباره در ذهن آنها پررنگ نکند؛ هرچند که آنها همیشه با جنگ و تصاویری که بر جای گذاشته است، زندگی خواهند کرد. گفتیم از قصه و کتاب بپرسیم. احتمالاً در دوره زندگیشان در آن زمانها که آتشبس بوده به مدرسه میرفتند و کتاب میخواندند. در ذهنم بود که بدانم چه قصهای از نویسندگان فلسطینی شنیدهاند و به طور کل، فضای قصههای کودکانه سرزمین فلسطین چگونه است. اما نمیدانستم قرار است با چیزی مواجه شوم که دستانم را بیشتر از حالا، سرد و سردتر کند!
به غرفه فلسطین میرسیم که در مرکزیترین بخش شبستان اصلی است. دکور و حالوهوای قشنگی دارد. دانشجویان فلسطینی توی غرفه میچرخند و با فارسی بامزهای اتفاقات فلسطین را برای مردم شرح میدهند. همکارم از پدر خانواده مصاحبه میگیرد. آقای احمد با شور و حرارت درباره اتفاقات فلسطین به همکارم توضیح میدهد. نوبت به من میرسد.
کنار دخترک مینشینم. خجالت میکشد و نمیداند که من بیشتر از او شرمگینم. از او میپرسم کتاب خواندن دوست داری؟ با مکث جواب میدهد. مترجم ترجمه میکند که بله دوست دارد. میگویم چه قصهای خواندهای که دوست داشتی؟ سرخ میشود و چیزی نمیگوید. مترجم برایش بیشتر توضیح میدهد، باز هم فقط میخندد و انگار میگوید نمیدانم. پدر خانواده جلو میآید و با صدایی تند و رسا رو به من میگوید: بچههای من قصه نخواندهاند، قصهها را دیدهاند: قصه مرگ، قصه آوارگی، قصه کشتهشدن زنان.
انگار آب یخ روی سرم ریختهاند. تازه پرده از جلوی چشمهایم کنار رفته و حقیقت ماجرا به چشمم آمده است. چرا این سوال را پرسیدم؟! خبرنگاری…! من خبرنگار سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) بودم که در آرامش کنار بقیه همکارانم در غرفهمان در بخش ناشران کودک و نوجوان نشسته بودم و بین کتابها و خندهها و جنبوجوش بچهها میچرخیدم و خبر تهیه میکردم از جدیدترین کتاب کودک در بازار، از سلیقه نوجوانان ایرانی در رمانخواندن و دغدغهام در این ایام این بوده که مطلب حاشیهنگاری روزانهام را ابتدا برسانم یا خبر رونمایی فلان کتاب را. خبرنگاری…! من از یاد برده بودم که باید قبل پا گذاشتن در غرفه فلسطین، خبرنگار جنگ میشدم و به دنبال نگارش قصه کودکان جنگزده.
خودم را جمع میکنم و به سمت مادر بچهها میچرخم و سوالی را که همیشه توی ذهنم بوده به زبان میآورم و میگویم، فارغ از مسائل سیاسی روایت شما به عنوان یک مادر از جنگ چیست؟ جواب کوتاهی میدهد: هر مادری در هر کجای جهان، دلش میخواهد یک زندگی آرام و عادی داشته باشد و بچههایش در امان باشند؛ اما متأسفانه بچههای من این زندگی پر از آرامش و امنیت را از دست دادهاند و الان از صدای بمب و صداهای بلند، خیلی میترسند. فوری ذهنم میرود سمت صداهای بادکنکهایی که توی سالنهای نمایشگاه یکهو میترکند.
همیشه وقتی در گزارشهای روز خبرنگار عنوان میشد که خبرنگاری کار سختی است با خودم میگفتم کجای خبرنگاری سخت است؟ چهارتا سوال طرح میکنی، میکروفون را جلوی دهان مصاحبهشونده قرار میدهی، سرت را تکان میدهی و منتظر میشوی حرفش تمام شود؛ اما حالا تمام خبرنگارانی را که روزی در جایی از دنیا سوال اشتباهی از مصاحبهشوندهشان پرسیدهاند درک میکنم. تشکر میکنم و از غرفه بیرون میزنم. نمایشگاه خلوت شده است و پلههای خالی شبستان جان میدهد برای اولین گریه خبرنگاری.
نظرات