سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - مرضیه نظرلو: مرد شیخ را میشناخت. بزرگ فقهای نجف بود. آوازه کلاسهای درسش به گوش هر صاحب علمی رسیده بود. او را اعظم فقهای نجف نامیده بودند که مرجعیت عام نیز داشت! شیخ همه چیز تمام بود! پس چرا مرد چنین خواب عجیبی دیده بود!؟ دست دست میکرد که حالا چه باید بکند؟ آیا صحیح است خوابی که معلوم نیست صادق است یا از سر پرخوری و فکر و خیال روزانه پدید آمده؛ به شیخ بگوید؟ با خودش کلنجار میرفت. دوباره و چند باره برگشت و خوابش را مرور کرد. رویای شفاف و معناداری به نظر میرسید. دلش را به دریا زد وگفت: «من که میدانم شیخ آدم بزرگی است. پس دلیلی ندارد خوف به دلم راه بدهم. حتی اگر خوابم غلط باشد؛ شیخ بزرگوارتر از آن است که بخواهد با من کج خلقی کند!»
به درب منزل شیخ رفت و اذن ورود خواست. بعد از گرفتن اجازه، وقتی روبروی شیخ نشست شروع به صحبت کرد و گفت: «آقا! راستش من دیشب خواب شیطان را دیدم! هیبت عجیبی داشت و در خواب فهمیدم که شیطان لعین است.» کمی مکث کرد. شیخ هم سکوت کرد. منتظر بود تا مرد حرفش را ادامه دهد. مرد ادامه داد: «شیطان ریسمانی به دور گردن شما انداخته بود و کِشانکِشان میبرد! شما تقلّا میکردید تا ریسمان را باز کنید! نمیخواستید دنبال شیطان بروید. دستهایتان را دور ریسمان میانداختید و چنگ میزدید. خیلی تلاش کردید تا اینکه بالاخره ریسمان باز شد و نجات پیدا کردید!»
مرد به اینجا که رسید؛ نفس راحتی کشید و به چهره شیخ نگاه کرد تا واکنشش را ببیند. بر روی لبان شیخ تبسم شیرینی دید و خیالش راحت شد. شیخ بیمقدمه گفت: «رویای صادقه دیدهای! خدا لعنت کند شیطان را! دیروز ما در خانه هیچ نداشتیم. حتی نان خشکی هم نبود تا اهل خانه شکمهایشان را سیر کنند اما وجوهات فراوانی رسیده بود! دینار روی دینار و سکه روی سکه! وقتی مستاصل شدم یک دینار به نیت قرض برداشتم تا با آن چیزی برای اهل خانه تهیه کنم. دینار را دست گرفتم. عبا را روی دوش انداختم؛ نعلینها را به پا کردم و راه افتادم اما در فکرم مدام این کار را بررسی میکردم که آیا درست است یا نه؟ اختیار پولها را داشتم. میتوانستم برای خرج آن تصمیم بگیرم و در عین حال آن دینار را به نیت قرض برداشتم اما باز دلم راضی نمیشد. وقتی به سر کوچه رسیدم؛ لحظهای ایستادم! گرسنگی را میشد تحمل کرد! با خودم گفتم: شیخ این چه کاری است که میکنی؟ بلافاصله به سمت خانه برگشتم و سکه را سر جایش گذاشتم. لعنت به شیطان! رویایت صادق بود؛ مرد!»
شیطان برای یک دینار شیخ هم نقشه داشت چرا که او شیخ انصاری بزرگ بود. سالها درس دین خوانده بود و چه بسا آنچه برای دیگران ایرادی نداشت برای شیخ نقص به حساب میآمد.
مرتضی پسر محمدامین انصاری دزفولی در محله مشایخ شهر دزفول به دنیا آمد. مادرش دختر شیخ یعقوب بود و میگفتند زنی پرهیزگار و دیندار بود که قبل از تولد پسرش، شبی امام صادق را در عالم رویا میبیند. امام صادق؛ مادر را نزد خود میخواند و قران طلاکاری شدهای به او هدیه میدهد. مادر از شدت خوشحالی از خواب میپرد و وقتی برای تعبیر خواب به سراغ عالم بزرگ شهر میرود؛ عالم به او میگوید: «خداوند پسری صالح و بلند مرتبه به تو خواهد داد.»
همین هم شد! وقتی پسر در روز عید غدیر چشم به جهان گشود؛ پدرش محمدامین که از علمای پرهیزگار و مبلّغ دین بود؛ در حاشیه قران بزرگ خانه نوشت: " در روز عید غدیر سنه ۱۲۱۴ هجری قمری خداوند پسر ذکوری به ما عنایت کرد که او را مرتضی نامیدیم. خداوند عالمیان او را به علی مرتضی بر ما ببخشاید! "
مرتضی دو دهه اول زندگیاش را در سایه سار مهر مادر و تربیت پدر گذراند. درس دین میخواند و از محضر بزرگان شهر کسب فیض میکرد. تلاشهای او خیلی زود به نتیجه رسید و خودش مجتهد شد. دیگر میتوانست بر مبنای تشخیص حکم کند و از همین رو، احتیاط زیادی میکرد و تا جایی که میتوانست بر نفسش سخت میگرفت.
بیست ساله بود که اولین سفر زندگیاش را تجربه کرد. عتبات عالیات پناهگاه طلاب علوم دینی بود. مرتضی نیز همراه پدرش عازم عتبات شد. سفری که او را به راهی تازهتر؛ فرا میخواند.
وقتی به کربلا رسیدند؛ بعد از زیارت به دیدار عالم بزرگ کربلا، علامه سید مجاهد رفتند. سید محمد مجاهد از علمای نامدار کربلا و مورد احترام مردم بود. وقتی مرتضی پیش پای سید مجاهد نشست؛ سید آثار هوش و ذکاوت را در ناصیهاش دید و از او پرسید: «شنیدهام برادرم شیخ حسین در دزفول نماز جمعه میخواند درحالیکه بسیاری از فقها، اقامه نماز جمعه را در زمان غیبت جایز نمیدانند! شما چه نظری دارید؟»
مرتضی با ادب شروع به سخن گفتن کرد و دلایلی بر وجوب نماز جمعه در زمان غیبت آورد. طرز بیان و شیوه استدلال او علامه مجاهد را شگفتزده کرد و به استعداد و نبوغ این پسر جوان پی برد. رو به پدرش کرد و گفت: «آشیخ محمدامین! این جوان نبوغ ذاتی دارد. او را به صاحب قُبّه بسپار!» پدر مرتضی بیدرنگ پذیرفت و او را مشتاقانه به امام حسین سپرد. مرتضی در کربلا ماند و پدر به ایران بازگشت.
مرتضی که کمکم به شیخ مرتضی معروف شده بود؛ در کربلا محضر اساتید بنامی چون سیدمحمد طباطبایی، شریف العلما و علامه سیدمجاهد را درک کرد و بیش از آن، مجاورت با حرم اباعبدالله (ع) در رشد اخلاقی و معنوی او موثر افتاد. چهار سال به این منوال گذشت تا اینکه والی بغداد به کربلا حمله کرد. شیخ مرتضی که در این مدت به خانه برنگشته بود؛ فرصت را مناسب دید. بار و بنه را جمع کرد و راهی ایران شد. پس از بازگشت مدتی در دزفول ماند و به رتق و فتق امور مردمان آن دیار پرداخت. درس دین میداد و هر جا لازم میدید به کمک مردم میشتافت تا اینکه دلش هوای زیارت امام هشتم را کرد. میخواست به پایبوسی امام رضا (ع) در طوس برود. مادرش که سخت، دل بسته مرتضی بود؛ رضایت نمیداد. میدانست سفرهای مرتضی کوتاه نیست و این رفتن، زمان بازگشت مشخصی ندارد! بیتابی مادر، شیخ را مردّد کرد. شیخ که مستاصل شد به قران توسل کرد و امرِ رفتن را به استخاره گذاشت. قران را مقابل مادر گشود و این آیه آمد: " لاتَخافی و لاتَحزَنی اِنّا رادُّوه الیک و جاعِلوهُ مِنَ المُرسَلین" مادر دلش قرص شد و رضایت داد.
سال ۱۲۴۰ هجری، شیخ مرتضی از دزفول عازم مشهد شد. بعد از پایبوسی حرم امام از مدارس علمیه مشهد بازدید کرد و در مسیر بازگشت راهی کاشان شد. شنیده بود ملااحمد نراقی صاحب کتاب بزرگ معراجالسعاده در آنجا جلسه درس و بحث دارد. وقتی ملااحمد را در کاشان پیدا کرد؛ گفت: «مقصود خود را اینجا یافتم.» و با تواضع به محضر او رسید. ملااحمد مرد دانشمند و عارفی بود. مردمان و استعداد آنها را میشناخت. با روی باز او را پذیرفت و گفت: «بمانید تا ما نیز از شما بهره ببریم!»
شیخ مرتضی چهار سال در کاشان ماند و آنچه لازم بود؛ فراگرفت. بعد از آن راهی اصفهان شد. حجهالاسلام شفتی را دید و مدتی میهمان او بود. سپس به سمت تهران حرکت کرد و در مدرسه علمیه تهران رحل اقامت افکند. سفر در جادههای ناهموار و بر پشت چهارپایان آسان نبود اما شیخ مرتضی رنج سفر را بر خود هموار کرده بود تا شخصیتهای بزرگ را از نزدیک ببیند و شرایط حوزههای علمیه را بررسی کند.
سال ۱۲۴۸ قمری به دزفول رسید. مردی سی و چهار ساله شده بود که با کولهباری از علم و دانش و اخلاق به سمت مادر برگشت. هنوز مدت زمان زیادی نگذشته بود که عطش یادگیری بیشتر و زیارت حضرت امیر (ع) دوباره در جانش افتاد. عزم کرد به نجف برود. قبل از حرکت به خدمت سید صدرالدین کاشفی رسید و از ایشان دستور سلوک و ذکر خواست. سید صدرالدین که شیخ مرتضی را به خوبی میشناخت به او گفت: «همین تحصیل تو ریاضت است اما به تو بشارت میدهم که در نجف به خدمت سیدعلی شوشتری خواهی رسید.»
شیخ مرتضی به همراه عائله راهی نجف شد تا در کنار حضرت امیر علیهالسلام، روح بیقرار خود را آرام کند. آن روزها میگفتند: «نجف فقط سه چیز دارد: آب تلخ و نان جو و زیارت حضرت امیر که این سومی است که دو تای دیگر را شیرین و قابل تحمل میکند.»
در نجف به محضر اساتید بزرگی همچون محمدحسن نجفی صاحب جواهر، حسین انصاری، موسی کاشفالغطا و علیبنجعفر کاشفالغطا رسید و شاگردی کرد. به سرعت پلههای ترقی را طی میکرد و استادان او را بینیاز از شاگردی میدانستند و کرسی استادی را به او پیشنهاد دادند. شهید مرتضی مطهری در این باره میگوید: «شیخ انصاری یکی از مبتکرترین فقهای صد و پنجاه سال اخیر است که از تمام علمای فعلی کمتر استاد دیده است؛ یعنی دوره معلم دیدن او بسیار کمتر از سایر علماست.»
او درس میداد اما هنوز چندان شناخته شده و مشهور نبود. گوشه مسجدی مینشست و شاگردان دورش حلقه میزدند. سیدحسین کوهکمرهای هم عالم فاضلی بود که خودش مجلس درس داشت. روزی پیش از آمدن شاگردان در محل درس حاضر شد و در گوشه مسجد؛ شیخی را با چند شاگرد دید. کنار دیوار نشست و به حرفهای شیخ گوش داد. به نظرش آمد با وجود کمی شاگردان، شیخ بسیار محققانه بحث میکند. روز بعد زودتر رفت و باز گوشهای نشست و به درس وی گوش سپرد. این بار متوجه شد شیخ از خودش فاضلتر است. وقتی به این نتیجه رسید؛ شاگردانش را جمع کرد و گفت: «آن شیخ که در گوشه مسجد نشسته؛ برای تدریس از من شایستهتر است. همه با هم به درس او میرویم.»
کمکم تعداد شاگردان شیخ انصاری زیاد شد و از آن میان یکی، نظر شیخ را بیشتر گرفت. سیدعلی شوشتری. او گمنام و بیسروصدا میآمد و پای درس فقه و اصول شیخ انصاری مینشست. شیخ که اشارت سید صدرالدین کاشفی را به یاد داشت در احوالات سیدعلی شوشتری دقت کرد و او را مردی بزرگ و مهذّب یافت.
حسینقلی همدانی، از شاگردان برجسته شیخ انصاری در این باره میگوید: «من به احوالات شیخ انصاری توجه داشتم و میدیدم شیخ مرتضی روزهای چهارشنبه جایی میرود. یک روز دنبالش رفتم و متوجه شدم به درس اخلاق و عرفان سیدعلی شوشتری میرود و مانند یک شاگرد مودبانه روبروی او مینشیند!»
شیخ انصاری با دو بال علم و اخلاق به پرواز در آمده بود و از همین رو وقتی صاحب جواهر که مرجعیت عام شیعیان را بر عهده داشت در حال رخت بربستن از عالم فانی بود؛ گفت تا شیخ انصاری را خبر کنند. شیخ که نزدیک بستر استاد نشست؛ آقا محمدحسن نجفی به او اشاره کرد و خطاب به بزرگان شیعه که در اتاق جمع شده بودند؛ گفت: «این مرجع شما بعد از من است.» و به شیخ انصاری توجه کرد و گفت: «از احتیاطات خود کم کن! دین اسلام دین سهل و آسان است.» صاحب جواهر در سال ۱۲۶۶ ق مسئولیت سنگین زعامت شیعیان را بر عهده شیخ انصاری گذاشت و به سرای آخرت شتافت.
از آن روز به بعد کار شیخ سختتر و سنگینتر شد. شاگردان زیادی داشت که هر کدام شخصیتهای برجستهای به حساب میآمدند. میرزای شیرازی، شیخ جعفر شوشتری، حبیبالله رشتی، سیدحسین کوهکمرهای، شیخ محمدحسن مامقانی، محمدکاظم خراسانی، شیخ فضلالله نوری، میرزا حسن آشتیانی، جمالالدین اسدآبادی، حسینقلی همدانی و دیگران.
او مرجعیت و زعامت حوزه علمیه بزرگ نجف را بر عهده گرفت و با زهدی شگفت؛ روزگار میگذراند. حاج میرزا حبیبالله رشتی در این مورد میگوید: «شیخ در چند چیز امتیاز داشت: علم؛ ریاست، تقوا و زهد. او در زهد الگو بود. با اینکه وجوهات شرعی شیعیان نجف به دست او میرسید اما مانند فقیران زندگی میکرد و حتی تحفه و هدیهای که به محضرش میآوردند؛ بین فقرا و طلاب تقسیم میکرد و میگفت این تحفهها به عنوان مرجعیت است نه به عنوان شخص! پس سهمی در آن برای من نیست!»
شیخ انصاری را ملقّب به خاتمالفقها کردهاند. زیرا حدود صد و پنجاه سال است که اندیشهها و ابتکارات او سر فصل تاریخی جدیدی در جهان فقه و اصول و حوزههای علمیه شیعه باز کرده و تاکنون حدود دویست نفر از بزرگان علمی و فقها بر کتب شیخ انصاری و دو کتاب مهم او، رسائل و مکاسب؛ حاشیه زدهاند.
از شاخصههای نوشتاری شیخ میتوان به سبک نگارش و روش سادهنگاری او اشاره کرد. او مطالب غامض علمی را با روشی ساده و همه فهم به رشته تحریر در میآورد و تلاش میکرد مطلب را به ذهن مخاطب نزدیک کند. در تالیفات او الفاظ مشکل کمتر دیده میشود و قلم شیخ، شیوا و خالی از ابهام است. از ویژگیهای محتوایی مطالب شیخ نیز میتوان به بها دادن شایسته به عقل و خرد در شناخت حکم و قانون اسلام و مبارزه با اخباریگری صِرف اشاره کرد.
شیخ انصاری پایهها و اصول محکمی برای فقه و اصول نوین بنیان نهاد و مسیر اجتهاد را روشن کرد. به گونهای که باب اجتهاد و فتوا، استخراج و استنباط احکام شرعیه فرعیه را از منابع و مصادر اولیه باز کرد و رمز پیشرفت مسلمانان را در مسیر اجتهاد و عمل به احکام الهی قرار داد. او با وجود دانش گسترده و علم فراوان هیچ اِبایی نداشت که اگر مسئلهای را نمیدانست در حضور شاگردان چند بار تکرار کند: «نمیدانم!»
با این توصیفات شیخ مرتضی شخصاً به مشکلات مردم نیز رسیدگی میکرد و از احوال طلاب و محصلین جویا میشد. شبها آذوقه بر پشت مینهاد و به درب خانه فقرای نجف میبرد. در کتاب لولوالصدف در این باره آمده است: «و اغلب عطایای شیخ در سحر بود. کثیری از فقرا حقوق معین داشتند که همیشه سالانه و ماهانه به آنان میرسید و هیچ نمیدانستند از کجاست! در وقت سحر با لباس مبدّل درحالیکه صورتش را میپوشاند به درب خانه فقرا میرفت و امانت را به آنان میرساند!» میگفت: «این کار مایه فخر و مباهات نیست! وظیفه هر فرد معمولی است که امانت را به صاحبش برگرداند. این وجوه هم حقوق فقراست که به عنوان امانت نزد من است و من به صاحبانش میرسانم.»
شیخ بسیار اهل مراعات و پرهیز بود تا بدان جا که چادرشب را برای پوشاندن رختخوابهای خانه لازم نمیدانست. وقتی همسرش از ایشان خواست چادر شبی تهیه کند؛ شیخ موافقت نکرد. همسرش نیز راه صرفهجویی را پیش گرفت و به جای سه سیر گوشت، دو و نیم سیر گوشت میخرید و مابقی پول را کنار میگذاشت تا توانست پس از مدتی چادرشب را بخرد. چادر که روی رختخواب کشیده شد؛ شیخ از همسرش پرسید که پولش را از کجا تهیه کرده؟ زن هم توضیح داد. شیخ آه سردی کشید و گفت: «پناه برخدا! تا حالا مقداری از وجوه بیتالمال بیجهت مصرف شده! من گمان میکردم سه سیر گوشت نیاز حداقلی ماست و اکنون فهمیدم با دو و نیم سیر هم میتوانیم زندگی کنیم.» آن روز چادرشب را پس فرستاد و سهم گوشت را هم به دو و نیم سیر رساند.
در آن ایام وبا همهگیر شده بود و سیدعلی شوشتری را نیز مبتلا کرد. یکی از شاگردان که دید حال سید رو به وخامت میرود؛ گفت: «من بروم و شیخ انصاری را خبر کنم تا بیاید.» سید نگاهش کرد و گفت: «لازم نیست او خودش میآید.»
شیخ انصاری در حرم حضرت امیرالمومنین (ع) برای بهبود سیدعلی دعا میکرد و بعد از استغاثه راه منزل سید را در پیش گرفت. وقتی کنار بالین سید رسید او را رنگ پریده و رنجور دید اما گفت: «من برای شما دعا کردم و شما خوب خواهی شد. از خدا خواستم شما زنده بمانی و بر پیکر من نماز بخوانی.»
هیچکس فکر نمیکرد با آن حال نزار، سیدعلی که از نوادگان سید نعمتالله جزایری بود و میگفتند سر حلقه عارفان شیعه نجف است؛ از بستر بیماری بلند شود اما دعای اول شیخ انصاری مستجاب شد.
دیری نپایید که دعای دوم شیخ نیز به درجه اجابت رسید. شیخ مرتضی انصاری که از سال ۱۲۶۶ تا ۱۲۸۱ قمری به مدت ۱۵ سال ریاست حوزه علمیه نجف را بر عهده داشت در شب ۱۸ جمادیالثانی پس از ۶۷ سال زندگی بابرکت در نجف اشرف درگذشت. شاگردان پیکر او را غسل دادند و بنا بر وصیت؛ سیدعلی شوشتری بر پیکرش نماز خواند. سپس پیکر خاتمالفقها را در جوار مولایش امیرالمومنین به خاک سپردند.
*نظر به اهمیت معرفی و الگوسازی شخصیتهای معنوی و دینی اثرگذار، دفتر تکریم و الگوسازی نخبگان با همکاری خبرگزاری ایبنا برای تهیه مقالاتی به قلم مرضیه نظرلو پژوهشگر و نویسنده، اقدام کرده است.
منابع:
عقیقی بخشایشی / فقهای نامدار شیعه / زندگی و شخصیت شیخ انصاری / کنگره جهانی بزرگذاشت دویستمین سالگرد تولد شیخ.
مطهری مرتضی / عدل الهی / ج ۱
جمعی از نویسندگان / دبیرخانه کنگره دومین سالگرد شیخ / جلد اول.
عراقی میثمی / زندگانی و شخصیت شیخ انصاری.
مختاری رضا / سیمای فرزانگان
نظر شما