دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۸:۱۸
از مشک بپرسید چرا آب نخورد!

گلستان- محرم که می‌شود هر کس به طریقی رسم شیدایی در پیش می‌گیرد و به‌سهم خود زیر خیمه امام حسین (ع) و یارانش جمع می‌شود و خدمتی می‌کند. حال این عاشقی یا از جنس نوحه و سینه‌زنی و موکب است یا همچون جمعی از اهالی شعر و ادب علی آبادکتول، سرودن شعر و تقدیم جان کلام خود به آن مظلوم تاریخ است.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در علی آبادکتول، محرم، یادآور بزرگ‌ترین حماسه ظلم‌ستیزی و ایستادگی بر ستون ایمان و کربلا سرزمین ندای «هل من ناصر ینصرنی» به ره پویان طریق آزادگی در طول تاریخ است.

محرم ماه قیام و بیداری و یادآور بزرگ‌ترین حماسه و دل‌خراش‌ترین مصیبت تاریخ بشریت است. ماهی که در آن سرور و سالار شهیدان با قیام و ایستادگی خود در مقابل ظلم و ستم و بی‌عدالتی، مکتب انسان‌ساز و جاودانه عاشورا را بنیان نهاد و درس حریت، عزت و راه و رسم پاسداشت عقیده و بیزاری از ذلت را به تمام مسلمانان و آزادگان عالم آموخت که جلوه‌ای از آن در کلام شاعران علی‌آبادی به چشم می‌خورد که در ادامه ازنظر مخاطبان می‌گذرد.

محمد دیلم کتولی

تا تو هستی لشکرم، من یار می خواهم چه کار

ای برادر با تو من، سَردار می خواهم چه کار

زائرم از کعبه بَرگشتم، به قصد کوی دوست

مَن برای فَتح دل، پیکار می خواهم چه کار

با جوانان بَنی هاشم، سپاهی ساختم

با گلستان نَبی، گُلزار می خواهم چه کار

تا توهَمراه مَنی، شِمر و سَنان بیچاره اند

با عَلمداری چو تو، مُختار می خواهم چه کار

با تو شبها طفل هایَم، خواب راحت می کنند

با دو چَشم تیز بین، بیدار می خواهم چکار

تا اَمیری چون تو دارم، لشکرم آماده است

با وجود تو دِگر، ایثار می خواهم چکار

آمدی تا ساقی عطشان این لشکر شوی

سوی شَط چون می رَوی، غمخوارمی خواهم چکار

اینهمه تیر و تَک و تَنهایی، ای آب آورم

در هُجوم دشمنان، اَنصار می خواهم چکار

دست هایت قطع امّا، باز اُمیدی داشتی

ریخت آب مَشک و من، اِصرار می خواهم چکار

تیر بر چَشمت نشست و شُد اُمیدت نا اُمید

با خجالت های تو، دیدار می خواهم چکار

وَقتی اُفتادی ز اَسب، اِنگار دُنیا تیره شُد

پَشت من خَم شُد، سَر و دَستارمی خواهم چکار

بی ابوالفضلم، دِگر تَنهای تَنها گشته ام

بی سپاهم من، سِپهسالار می خواهم چکار

گلی دیلم کتولی

چِهلِم بِرارِشِه زینب هَنو خانه دَنی

شهر به شهر اسیریه یه جا عزاخانه دنی

کاروان بیامو از شام خِراب تا کربِلا

خون به دل هابی که اون بِرار جانانه دَنی

کاروان بیامو افسوس که علمدار نِداره

کاروان بی صاحابه قافله سالار نِداره

بیامون کرب و بلا زینب و یَه عده زن

به امید کی دَبو وقتی که سردار نِداره

دِنبال این کاروان سقای جانانه دَنی

بیامو تا قتلگاه حسین بِرار کجادَری

سرو سا مانم هادی بی سر به کربلا دَری؟

دست عباس علمدارِت جِدا هابی بِرار

بی علمدار و بی یاور دِلهِ قتلگاه دَری؟

بَمِرده مِرغ دِلِش دختر دِردانه دَنی

روز عاشورا قیامت بی کنار علقمه

حالا ته بَگو برا خوهرتان کی مَرهَمه؟

انگار اصغر هَنو از تشنگی دار ضِرِنجه کُوِند

رقیه تِه رِه نَدی کُنجِ خِرابه لِنجه کوُند

که بَگو عمه چرا بابام دیگه خانه دَنی

بخدا هنَو صدا قاسِمذ تِه من اِشنُوَمب

که عامی بَرِس بِدادم منم دنبالت دُوَئمب

عباس اُونجه دِلِه او دَر و سُوار دل دِِله

دار رجز خوانَندهِ و صداش شبیه بِلبِله ۰۰۰

اسب بِتازاندن بالا جِسم عزیزای دِلذم

سرتان بالای نِی آتیش بَزوُ جان و دلم

تِه برار بَگو چرا سالار این خانه دَنی

حالا من وَگردیم از شام بِلا به کربِلا

تا بئیرم عزاته میان این دشت بِلا

ته شهید سربِلَندی روسیاهه دِشمَنِت

من سوزَندِم شاه دین پیرَن هابیِه کَفنَت

اما ای جان بِرار غُصِه نُوخو تا من دَرِم

پیامت رِه رِسانَمب من دختر پِیغمبَرِم

ته دَنی جان بِرار دل دِلهِ دِلخانه دَنی

سرجِدا برارِمن خون خُِدا بِرارمن

یَه دریا رسالتی من ناخدا بِرارِ من

ته به من بَگوچرا سر دنی سامانه دنی

دل من آتیش بئَیت اَ غم تِه آرام جان

تا دلم آرام هابو بازم برام قرآن بخوان

چِلِم بِرارِشه زینب هَنو خانه دَنی

شهر به شهر اسیریه یَه جا عزا خانه دَنی

علیرضا ابری

دریا را می نویسم

نی با سرت می آید

مرد را می نویسم

برادرت بی دست می آید

بغض می کنم

همراه بیابانی که

باد نام تو را شنید وبه خود پیچید

ازصدای خردشدن

استخوان های عباس

تاحنجره ی مشک های بیابان

یاد تو را

درکدام گهواره بخوابانم

ای بزرگ شش ماهه

که تاریخ سال هاست

یک دست بر سر می کوبد و

یک دست بر سینه

احمد قجری بامری

هنگامه ی رفتن سوار است آری

چون کوه بلند استوار است آری

سقای حرم برای آب آوردن

بر سوی فرات رهسپار است آری

********

شمشیر زد و فرات را مهمان شد

با عهد خودش دوباره هم پیمان شد

دادند امان نامه و هرگز نگرفت

در لشکر کفر باز هم طوفان شد

********

از مشک بپرسید چرا آب نخورد

از روی ادب حضرت مهتاب نخورد

گویا که به یادِ اضغر شش ماهه

یا تشنگی حضرت ارباب نخورد

********

سرلوحه ی هر چه مهربانی ست حسین

خورشید تمامِ زندگانی ست حسین

دیریست که بر مدارِ عشق اویم

در دفترِ سینه بایگانی ست حسین

********

وقتی که سَرِ پیرهنت دعوا بود

زیر سم اسب پیکرت آنجا بود

یک بانوی قد خمیده؛ گریان؛ اما

مولا به یقین که مادرت زهرا بود

علی اصغر زنگانه (مبین)

ننویسید دگر غیرحسین (ع)

و نگویید: به غیر از حرمین

ز ابالفضل و شهیدان گویید

راه قرآن و ولایت، پویید

انتخابی شده و گشته تمام

طبق قانون وطن، جان کلام

روی سر دست امامت داریم

حمدُ لِلَّه که ولایت داریم

داخل کشور و در قلب نظام

لطف حق؛ رهبر ما باد قوام

همگی، حامی دولت باشیم

عاشق کشور و ملت باشیم

دست هم را، بفشاریم زدل

که رود کینه و اسباب خَجل

تا شودگرمِ محبت همه جا

دور گردد وطن از ننگ و بلا

طرح و برنامه به دولت بدهیم

با رفاقت نه به منت، بدهیم

انحراف و خِلَلی بود اگر

بازگویم؛ زفکرت، به هنر

همه در فکر جوانان باشیم

دافع حیله ی شیطان باشیم

که همه حیلت او، این باشد

اینچنین کشور و دین می پاشد

که در ایام دگر، این کشور

دست آنهاست؛ نه از قوم دگر

این وظیفت بُوَد امروز، یقین

که نَمی آمده، در شعر مبین

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها