دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۴:۱۷
در حیرتم فرات از این غم چرا نسوخت!

گلستان- بار دیگر در ماه محرم؛ ماه عشق و دلدادگی و اشک و ماتم حسینی به سر می‌بریم و دل‌های مشتاق اباعبدالله الحسین (ع) همچون گذشته دمادم روانه نینوا می‌شود که جلوه‌ای از آن را در اشعار جمعی از شاعران شهرستان گرگان شاهد هستیم.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در گرگان، محرم ماه قیام و پیام است که دل‌های شیدای نیکان و مشتاقان را به‌سوی مراد و محبوبشان معطوف می‌سازد و بار دیگر آوای فداکاری و مقاومت در برابر بیداد را در جهان هستی طنین‌انداز می‌کند.

ایام حماسه و عاطفه با فرارسیدن این ماه آغاز می‌شود تا شیفتگان معرفت و عاشقان ایثار را با کاروان کربلا همراه و هم‌نوا سازد و هر کس می‌کوشد همچون جمعی از اهالی شعر و ادب شهرستان گرگان با قلم خود قدمی برای شور و شعور عاشورایی بردارند و با عرض ارادت به سرور و سالار صاحب دلان، روح و جان خود و جامعه را جلاء دهند که در ادامه جلوه ای از آن از نظر مخاطبان می‌گذرد.

حسین عبدی

این آتش همیشه، که در جان آدم است

غم، دوزخی که در دل من شعله می‌کشد

صد دجله هم نشاندن یک شعله را کم است

در حیرتم فرات از این غم چرا نسوخت

این غم که شعله ناک تر از صد جهنم است

خورشید شاهد است چه کردند با حسین (ع)

از شرم، بنگرید، به پیشانی‌اش نم است

آن شب، چراغ خیمه هم از شرم، پلک بست

وقتی که دید غیرت و مردانگی کم است

هفتاد و دو ستاره و یک آفتاب سرخ

منظومه‌ای شهید که نامش محرم است

سوزی نداشت شعر من، ای محتشم، بخوان:

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

صادق حاجتمند

از این معامله‌ها صاحب چه سود شدند

که تیرها افق و نیزه‌ها عمود شدند

به روی دار شهادت زمانه بافت تو را

به نقش نیزه و تیری که تاروپود شدند

و تن‌به‌تن همگی تن به تیر می دادند

و رگ به رگ همه در ظهر مرگ رود شدند

سرت که پله به پله به نیزه ها می رفت

ستارگان همه آماده ی فرود شدند

ستارگان همگی مثل دانه ای اسپند

که بر ذغال زمین ریختند دود شدند

نه کار اخترکان بود و آفتاب فقط

که ماه و زهره به عشق تو در سجود شدند

جز اینکه سنگ به ساغر زدند و سنگ شکست

از این معامله ها صاحب چه سود شدند

سید ابوالفضل فخار

نه آنکه به

طمع خانه ای در بهشت

به ازای هر بیت قصیده

مرا به ایستگاه صلواتی سرودن

رسانده نه...

نه …نه...

حاشا و کلاً

مصیبت اهل بیت س

مرا به بکائ جانسوز کشانده

تازه من که هنوز بیت نگفتم

گریه امان نمی دهد

نمی گذارد

این هقهق گلو سوز

نمی گذارد

نفس را به واک

و حرف و واژه بدل کنم

من جز صدای بی نوایی خود

چیزی ندارم که بدور کلمات بپیچم؛

اشک ریزان اگر صدا داشت

شعرمن هم دارد

آه

تنها آه

فریاد بلند من است

شاید

دستان آه

به دامان ماه برسد

و نجوایم را

در آسمان و زمین

منتشر کند

من اگر نطق شاعری ام

روزی باز شود

فقط می خواهم نفرینامه بسرایم

و

تشر و نیشتر بزنم

به آن دستی که

تیر سه شعبه برگلوی غنچه ای نشاند

به آن دستی که

دستان آب آور سقا را

بریده است

به آن دستی که گوشواره را

از گوش فرشته ای کنده است

به آن دستی که

خیمه را به آتش کشیده است

به آن دستی که

سر ثارالله را بریده است

و برآن دستی که

بند اسارت

بر دستان آل مصطفی بسته است

آه آه بکشم

یرمنبز

و عمامه ای اگر به سر بستم

باز کنم

و تکه تکه کتم و

با بچه های همسنگر شلمچه ای ام

تقسیم کنم

تا به حرم زینب بمالند

آنگاه به سوغات آورند

و من برلبان و سینه ام بمالم

تا شعله عشق محرمی در من

فرزان تر شود

و آتشکده شود

تا نور علی نور شود

یاری

من این شعر را زاده ام

بله

اما چون مادری

که سر پسرش را

یه میدان بازگردانده

من نیز پرت می کنم

به سوی کانال ماهی

این سرنوشت شعرمن است

شعر من کجا و

سر و تن اسم اعظم خدا

حسین اسم اعظم خداست

و کلمات

توان حمل ثقل بار اسماً حسنا را ندارند

تنها در انتها

با گلویی سوخته

می توانم با مداحی سینه چاک

در تکیه ی محله ای دور

همنوایی کنم و

بلند بگویم:

«یاحسین»

بهمن ولیان

السلام علیک یا مولا

یا غریب الشهید عاشورا

ایهالنفس مطمین الرضا

به کجا میبری مرا؟ به کجا

کشتی ام غرق شد در این دریا

منو قلبی شکسته و تنها

ناخدای تمام کشتی ها

به کجا میبری مرا به کجا

لحظه در لحظه در نگاه منی

در تب و تاب و سوز و آه منی

ای مدد کار من پناه دلم

من گدایم تو پادشاه منی

نکند از دلم جدا مانی

از دل غافلم جدا مانی

نکند ول کنی تو دست مرا

به کجا میبری مرا؟ به کجا

گوشه چشمی گره گشا داری

بوی یاران آشنا داری

از تو دورم ولی کنار منی

تو خدایی … تو هم خدا داری؟

گم شدم در مسیر برگشتم

در شب و ازدحام گم گشتم

راه گنگِ منو صراط شما

به کجا میبری مرا؟ به کجا

این سر و حنجرم فدای شما

لحظه ی آخرم فدای شما

دست خالی به روضه آمده ام

پدر و مادرم فدای شما

عبدالعلی دماوندی

ای جان جان، لطفی، که بر خوان تو باشیم

در زمره ی انصار و یاران تو باشیم

ای سرور کل جوانان بهشتی

فضلی نما، تا برگِ بستان تو باشیم

ما از تبار حیدر صفدر خصالیم

جان بر کف و حاضر، که قربان تو باشیم

ما زاده ی جعفر حبیب مصطفی ایم

فرمان بده تا تحت فرمان تو باشیم

از داغ اکبر سینه ات دریای خون است

پیمانه ای پر کن که پیمان تو باشیم

زینب وداع آخرش را کرد با ما

تا یوسفان کوی کنعان تو باشیم

او بر تن ما جامه های رزم پوشید

تا سر به دار و حافظ جان تو باشیم

حالا به جان فاطمه اذنی به ما ده

تا که فدائی های قرآن تو باشیم

دایی، پذیرا باش بر دشمن بتازیم

تا در جنان همراه و مهمان تو باشیم

از خیمه گه بیرون نیامد مادر ما

تا لحظه ی آخر به دامان تو باشیم

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها