به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، واقعه ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ که به جمعه سیاه معروف شد، نقطه عطفی در مبارزات مردم ایران بر ضد حکومت شاهشناهی بود که در پی آن مبارزات مردم تشدید یافت و در نهایت به پیروزی انقلاب اسلامی ایران منجر شد.
خاطرات حاج سید اصغر رخصفت، مبارز و فعال انقلابی با عنوان «وکیل تا پای اعدام» از سوی مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است. رخصفت به دلیل عضویت در هیئتهای موتلفه اسلامی و حضور فعال در بسیاری از وقایع انقلاب - از نخستین سالهای شروع نهضت اسلامی تا سالهای پس از پیروزی انقلاب - ناگفتههای بسیاری را در قالب خاطره روایت کرده است.
خاطرات رخ صفت در ۷ فصل تدوین شده است: در فصل اول خاطرات دوران کودکی، تحصیلات، معرفی خانواده و شروع کار راوی در بازار تهران روایت شده است. فصل دوم باتوجه به اهمیت و محوریت فعالیتهای راوی در مسجد لرزاده به این موضوع اختصاص یافته است. فصل سوم خاطرات رخ صفت از نهضت اسلامی و آغاز فعالیتهای سیاسی وی از دهه ۱۳۴۰ تا سالهای اوجگیری انقلاب را دربرمیگیرد و فصل چهارم به بیان خاطرات دوران اوجگیری تا پیروزی انقلاب میپردازد. فصل پنجم، ششم و هفتم نیز به روایت خاطرات نخستین ماهها و سالهای پس از پیروزی انقلاب اختصاص دارد.
سید اصغر رخصفت در سال ۱۳۱۶ در خیابان لرزاده در تهران به دنیا آمد. پدرش سیدابوطالب از ارادتمندان آیتالله حاج علیاکبر برهان بود که مسجد وی به نام لرزاده از مراکز فعالیت شهید نواب و فدائیان اسلام به شمار میرفت. وی نیز از دوران نوجوانی در مسجد لرزاده به جمع مریدان حاج شیخ علیاکبر برهان پیوست. در همین دوران با فعالیتهای نواب صفوی و فدائیان اسلام نیز آشنا شد و در جریان تحصن فدائیان اسلام در زندان قصر به همراه ۴۰ تا ۵۰ نفر از نمازگزاران مسجد لرزاده به دیدار آنها رفت. در مدت حضور در مسجد لرزاده با حاج مهدی عراقی آشنا شد و پس از آن نیز با مبارزانی چون حبیبالله عسکراولادی، اسدالله لاجوردی، صادق امانی و … آشنا شد…
پیشتازی زنان در تظاهرات ۱۷ شهریور ۱۳۵۷
حاج اصغر رخ صفت میگوید: روز قبل از ۱۷ شهریور در میدان آزادی اعلام شد که فردا روز ۱۷ شهریور است و دیگر راهپیمایی نداریم. بر سر شرکت در راهپیمایی ۱۷ شهریور بحث بود که بعضیها میگفتند ما در این راهپیمایی شرکت نمیکنیم، چون گروههای دیگری هم بودند که فعالیت میکردند و یک مقداری از هدف اصلی انحراف داشتند و مخالف افکار برادرها بودند. به هرحال با همین تردیدی که داشتیم مردم متفرق شدند و ما هم هیچ تصمیم برای راهپیمایی برای روز ۱۷ شهریور نداشتیم. منزل ما نیز اول غیاثی (شهید سعیدی فعلی) و بر خیابان ۱۷ شهریور بود. نیمه شب ارتش هم اعلام حکومت نظامی کرده بود و اعلام کرده بود اگر کسی بیاید بیرون ما میزنیم و به هیچ کسی هم امان نمیدهیم. ظاهراً حکومت نظامی را اعلام کردند ولی مردم توجهی نکردند.
صبح زود من آمدم بیرون دیدم که دسته، دسته اکثراً خانمها هستند که آمدند در خیابان و آقایان هنوز بیرون نیامده بودند. حدود ساعت ۵/۷، ۸ صبح بود که خیابان ۱۷ شهریور (شهباز سابق) مملو از خانمها بود. من خودم چون مردد بودم و نمیدانستم جریان چیست و چه کار باید کرد. همان بر خیابان ایستاده بودم. خانمها میرفتند و میآمدند شعارشان این بود که شماها اگر خودتان غیرت راهپیمایی ندارید بروید در خانه و به خانمهایتان را بگویید بیرون بیایند و مردم را تهییج میکردند مردم کم کم آمدند و ما از همان جا راه افتادیم از درب منزل آرام آرام آمدم و همان کنار خیابان به عنوان راهپیمایی نمیآمدم ولی خانمها مفصل هم شعار میدادند و هم هیجان زده بودند. خیلی عجیب روحیه بالایی داشتند و هر کس از آقایان را میدیدند همین شعار را میدادند که اگر خودتان راهپیمایی نمیکنید بروید خانههایتان خانمهایتان را بفرستید بیرون بیایند.
همه شعارها الان در ذهنم نیست ولی میگفتند شما مردها غیرت ندارید خانمهایتان را بگویید بیرون بیایند یک شعارهایی خودشان درست میکردند اصلاً فیالبداهه شعار را درست میکردند. تقریباً تا نزدیک میدان شهداء آمدم و راه نبود جلوتر بروم و انصافاً خیلی هم وضع خطرناک بود و همه هیجان زده بودند. من تقریباً یک چهارراه مانده بود به چهارراه شهداء با… خیابان سقاباشی (شهید برادران قادری) فعلی ایستاده بودم که آهسته آهسته شعار شروع شد و جمعیت هم زیاد شده بود. ناگهان صدای تیراندازی آمد. تیراندازی خیلی شدید بود تقریباً حدود ساعت ۷، ۸ دقیقه تیراندازی میکردند. جمعیت شروع کردند به طرف میدان خراسان بیایند که فرار کنند، اما ارتش امان نمیداد و تیراندازی میکردند.
دستیار پزشک در بیمارستان بازرگانان
رخ صفت میگوید: مردم دسته دسته، صدتا صدتا، پنجاه تا پنجاه فرار میکردند و در خیابانهای اطراف شعار میدادند. من از همان جا آرام آرام آمدم در خیابان ایران و به طرف سه راه امین حضور و از سه راه امین حضور تا بیمارستان بازرگانان پایین آمدم. به حال خودم هم نبودم چون نمیدانستم کجا دارم میروم؟ چکار دارم میکنم؟ شعار میدادم تا اینکه در جلو بیمارستان بازرگانان یک وانت در حالی که دو جوان در کف آن افتاده بودند و کفشهای آدیداس پایشان بود. تمامبدنشان غرق خون بود. پشت در بیمارستان آمدند اما دربان در را باز نمیکرد. مردم دائم شعار میدادند و میگفتند الان بیمارستان را آتش میزنیم.
من آمدم جلو به دربان گفتم که در را باز کن. گفت من باز نمیکنم. مسئولیت اینجا به عهده من است من در را باز نمیکنم. گفتم شما در را باز کن خطرناک است نمیدانید چه خبر است. گفت اصلاً ما دکتر نداریم ما نمیرسیم به این کارها رسیدگی کنیم و به ما ربطی ندارد. من آمدم جلو و دست طرف را گرفتم و گفتم برو کنار اینجا نایست و در را باز کردم او هم مقاومت نکرد. اصلاً مثل اینکه از خدا میخواست. وانت داخل بیمارستان رفت و جمعیت هم داخل بیمارستان ریختند. آن دو جوان را از داخل وانت درآوردیم و به سالن بردیم. از آن پس از ساعت ۹/۵، ۱۰ من و یکی دو نفر از دوستان فرش فروش از جمله حاج احمدآقای کریمی در بیمارستان به زخمی ها کمک میکردیم.
من آمدم داخل ایشان هم پشت سر ما آمد در سالن و بچه و پسر و دختر و کوچک و بزرگ دسته دسته زخمی و تیر خورده و غرق در خون وارد بیمارستان بازرگانان میشدند. دیگر جا نبود. بیمارستان هم بیمارهایش همه بودند، برای پذیرایی بیمارهای خودش آمادگی داشت ولی سالن عمومی از زخمی و بچههای تیر خورده مملو بود.
بعضیها در شکمشان تیر خورده و پاره شده بود. بعضیها پایشان تیر خورده بود. یک بساطی بود و اینها کنار راهرو افتاده بودند و ناله میزدند. ما فکر اینها نبودیم که در راهرو هستند فکر آنهایی بودیم که مرتب میآوردند. در همین اثنایی که زخمیها را میآوردند یک جوانی را آورده بودند که تیر خورده بود و به شهادت رسیده بود.
چهار، پنج تا از این جوانها که جوانهای باشور و حرارت بودند و موهای سرشان هم از این موهای بیتلی معروف بود اما در حال خودشان نبودند. آمدند یکی از این جنازهها را برداشتند و بیاورند بیرون. من جلوی اینها را روی پله گرفتم. گفتم: من نمیگذارم اینها را ببرید. گفتند: نه ما باید ببریم و درگیر شدند. البته درگیری که عاطفی بود گفتم میروید بیرون الان درگیری ایجاد میکنید شما را میزنند. این کارها را نکنید. کف دستهای خود را خونی کرده بودند و به پیراهن و به سر و صورت خود میمالیدند. داد میکشیدند و شعار میدادند که کشتند جوانهای ما را، کشتند جوانها را. این از آن ساعات خیلی غمناک برای ما بود.
این جوانها ۷، ۸ تایی پیکر شهید را گذاشتند روی سرشان و از در بیمارستان بیرون رفتند و به طرف سه راه امین حضور حرکت کردند. نزدیک مخابرات که رسیدند ارتش وارد خیابان شد و شروع به تیراندازی کردند. همین جوانی که با ما یک مقداری برای بیرون بردن پیکر شهید بحث میکرد او را زدند و شهید شد. بعد دو مرتبه همان ۷، ۸ نفری که آن شهید را برده بودند، با دو شهید دیگر برگشتند. ما اینها را در سردخانه گذاشتیم و بعد در همین اثنا ساعت نزدیکهای ۱۲ بود که بیرون شایع کرده بودند که پارچه برای برای روی تختهای بیمارستان و برای مریضها خون میخواهیم. خانمها آن طرف حیاط بیمارستان صف بستند اما کسی نبود که بیاید از اینها خون بگیرد. که اصلاً هیچکس به هیچکس نبود.
روحیه انقلابی پزشک بیمارستان
من در آن زمان کمک پزشک شدم و جلوی در اتاق عمل ایستادم و زخمیها را روی تخت میگذاشتم و نخ و سوزن به آنها میدادم. در این اوضاع خانم دکتری که از این تیپ طاغوتیهای بیحجاب بود و قد بلندی داشت وارد بیمارستان شد. حدود ساعت ۵/۱۱، ۱۲ بود. زمانی که وارد شد همه دکترها و پرستارها اطراف وی جمع شدند. در آن لحظه پسر بچه ای ۱۳ یا ۱۴ ساله که غرق در خون بود ناله میکرد. خانم دکتر رو به پرسنل بیمارستان کرد و گفت فوراً او را بردارید و به اتاق من بیاورید. بلافاصله کیف خود را باز کرد و گوشی و لوازم پزشکی را درآورد ما هم آن لحظه همگی پریشان بودیم وی روبه مردم کرد و گفت این انقلاب خون میخواهد تا پیروز شود. این حرفها نیست که شما خیال میکنید. حالا به این زودی کارها درست میشود. با خودم گفتم عجیب است این خانم با این اوضاع این قدر انقلابی است. خلاصه دکترها را جمع کرد و گفت ما وظیفه داریم که به اینها برسیم و اینها هم وظیفه دارند که این کارها را انجام دهند. انقلاب خون میخواهد تا پیروز شود تا ما به اهداف مان نرسیم نباید رها کنیم. بعد از این صحبتها همچنان مصمم و پرتوان با آن پوشش شیک و لباس و کیف زیبایی که داشت در حالی که خودش هم غرق خون شده بود، به زخمیها رسیدگی میکرد و روحیه زیادی به همه ما و پرسنل پریشان آنجا داده بود که قابل توصیف نیست. مردم این گونه مشغول فداکاری بودند.
استتار با لباس کادر درمان
من هم کمک خانم دکتر شدم. ساعت حدود ۲، ۲/۵ بود که یک وقت دیدیم که کماندوها به بیمارستان ریختند. یک پاسبانی بود به او میگفتند اصغر سبیل. سیاه بود و نمیدانم ورامینی بود، کجایی بود؟ در ۱۵ خرداد هم من یادم است آدم سفاکی بود و خیلی کشتار کرده بود. وقتی وارد حیاط بیمارستان شدند همه کلتها روی دستشان و شروع به تیراندازی هوایی کردند. بنده چون لباسهایم خونی بود، پرستارها گفتند شما داخل بروید با این اوضاعی که دارید کار دست خودتان میدهید. پرستارها من را به اتاق پرستاران بردند و یک دست لباس سبز پزشکی نمیدادند که بپوشم یک کلاه هم سر ما گذاشتند و تظاهر کردم دستیار پزشک هستم. وقتی کماندوها وارد راهرو بیمارستان شدند جلو رفتم و گفتم اینجا بیمارستان است و اینها همه مریض هستند که یک دفعه در جواب گفتند شما هم با اینها همدست و با نظام مخالف و دشمن هستید و اگر صدایتان در بیاید شما را در همین اتاق عمل میزنیم. ولی فقط تیر هوایی میزدند و رعب عجیبی برای بیمارستان ایجاد نمودند.
خلاصه نیم ساعتی هم بالا و پایین رفتند و تیراندازی کردند با این سرو صدها تمام بیمارها از حال رفتند تا اینکه از بیمارستان خارج شدند. یعنی حدودساعت ۳/۵، ۴ بود که از بیمارستان رفتند. بیرون حدود ساعت ۵ بعد از ظهر بود که اوضاع فروکش کرده بود.
رئیس ساواک منطقه در بیمارستان
یک وقت ما دیدیم یک نفر وارد بیمارستان شد و حالا ما هم همان لباسها را به تن داشتم. دیدیم دکترها و ساواکیها همه دور او را گرفته بودند و گزارش میدادند بله اینجا این جوری شد. من پرسیدیم کیست؟ گفتند رئیس ساواک منطقه است. من هم ایستاده بودیم. یکی یکی گزارشها را به او میدادند که بله اینها را اینجا عمل کردند و یک دستوراتی داد و گفت که شما یک مقداری رسیدگی کنید و این کارها نباید شود. نمیدانم چه شده بود که اینها آمده بودند، یک گزارشی ببرند. گویا برای مقامات بالاتر بود. تا نزدیکهای غروب در بیمارستان بودیم و آرام آرام نزدیکهای غروب به منزل رفتم. همه پریشان بودند که کجا هستم و چه شده است. همه وابستگان نزدیک ما فکر میکردند ما هم کارمان تمام شده و ساعت ۷ صبح تا غروب هیچکس از ما خبری نداشت معمولاً همه کسانی که دست اندر کار انقلاب بودند، احوالشان این گونه بود.
نظر شما