سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) _ مرصع موسیالرضایی، پژوهشگر زبان و ادبیات فارسی: ضحاک یکی از اصلیترین ضدقهرمانان در اسطورههای ایرانی و همان اژیدهاک متون اوستایی است، اژی به معنای مار بزرگ و اژدها و دهاک به معنی سوزنده و گزنده. این شخصیت در اوستا هیولایی سه سر و در شاهنامه انسانی ستمگر است که حکومتی هزار ساله دارد.
پسر بُد مرین پاکدین را یکی… که از مهر بهرهش نبود اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود… دلیر و سبکسار و ناپاک بود
کجا بیوراسپش همی خواندند…چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار… بود بر زبان دری دههزار
ز اسبان تازی به زرین ستام… وُرا بود بیور که بردند نام
پس از آنکه مرداس، پدرضحاک، با نیرنگ اهریمن به چاه افتاد و کشته شد، ضحاک بر تخت پادشاهی نشست. هم زمان با این موضوع، ایرانیان از پادشاه خود به ستوه آمده و در پی کسی بودند تا جمشید را از تخت شاهی به زیر کشد، پس عدهای از بزرگان ایران به سراغ پادشاه بین النهرین، دشت سواران نیزهگزار، ضحاک رفتند. ایرانیان که آوازۀ مرداس، پدر ضحاک را در عدل و دادگری بسیار شنیده بودند، امید داشتند تا از شاهِ پسر نیز چنین رفتاری ببینند. ضحاک آزمند و قدرت طلب، از درخواست آنان استقبال کرد و با سپاهی عظیم به ایران تاخت.
جمشید که غرق در خودکامگیهای خود شده بود، به یکباره قصرش را در محاصرۀ سربازان ضحاک دید. به ترفندی مخفیانه از قصر گریخت و صد سال در خفا زندگی کرد. سرانجام جاسوسان و فرماندهان ضحاک، محل اختفای او را یافتند و در همان جا او را با اره به دو نیم کردند. و اینگونه دوران حکومت ضحاک بر ایران آغاز گشت.
روزی از روزها جوانی خوشسیما به دربار ضحاک وارد شد و اجازۀ ملاقات با شاه جوان را خواست. مرد خود را خوالیگری (آشپز) چیرهدست معرفی کرد که برای خدمت به شاه به آنجا آمده است. ضحاک که شیفتۀ ظاهر و کلام جوان شده بود، به او اجازۀ آشپزی داد و جوان هر روز برای ضحاک خوراکهای لذیذی میساخت و او هر روز بیش از پیش شیفتۀ آشپز جوان میشد. تا اینکه روزی از خوالیگر خواست تا بابت خوراکهایی که برایش میسازد، پاداشی طلب کند.
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد.. شگفت آمدش زان هشیوار مرد
بدو گفت بنگر که تا آرزوی… چه خواهی بخواه از من ای نیک خوی
خوالیگر جوان که در انتظار این سخن ضحاک بود از او خواست تا اجازه دهد بر شانههای شاه بوسه زند. ضحاک پذیرفت و مرد جوان دو شانۀ شاه را بوسید و پس از آن یکباره ناپدید شد! ضحاک دریافت او انسانی عادی نبوده است. جای بوسه روی شانهها شروع به درد و سوزش کرد و ناگهان دو مار از جایش بیرون زد. ترس بر ضحاک چیره گشت.
ببوسید و شد در جهان ناپدید… کس اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیاه از دو کافش برُست… غمی گشت و از هر سویی چاره جست
ضحاک از افرادش خواست تا فوراً آن مارها را سر ببرند. چنین کردند اما دوباره مارها سر بر آوردند. دوباره و سهباره و صدباره مارها را بریدند، اما باز هم درآمدند و بزرگ شدند.
ضحاک که از بودن دو مار در کنار سرش هم مضطرب و هم اندوهگین بود فرمان داد تا طبیبان را از سرتاسر قلمرویش فرا خواندند تا بتوانند چارهای بیابند. طبیبان زیادی آمدند اما هیچکدام نتوانستند چارهای بیندیشند.
تا اینکه مردی که ظاهری چون پزشکان داشت و ادعای دانایی و فضل میکرد به دربار آمد. او چارۀ رام کردن مارها و توقف رشدشان و در نهایت از بین رفتنشان را غذادادن به آنها میدانست، اما نه غذایی معمولی، که خوراکی از مغزِ سرِ مردان جوان!
ترس به دل درباریان افتاد. اما چارهای جز اطاعت فرمان ضحاک نداشتند. او برای آرام کردن و از بین بردن مارهای سر شانهاش هر کاری انجام میداد. و اینگونه شد که هر روز دو مرد جوان را برای مارهای روئیده از جای بوسۀ اهریمن، سر بریدند!
ایرانیان در ابتدا از آمدن این پادشاه غیرایرانی، خرسند بودند؛ تا اینکه با گذشت زمان خوی شیطانی او بر همه آشکار شد. او که با وسوسۀ اهریمن دستش به خون پدر آلوده بود، باز هم فریب ابلیس را خورده و اینگونه زندگیاش در مسیر دیگری قرار گرفت.
ایرانیانی که به امید داشتن پادشاهی عادل و دادگر به سراغ ضحاک آمده بودند، اینک نه تنها ظاهری اهریمنی که کارهای شیطانی نیز از او میدیدند. روزگار به تلخی و خفقان میگذشت. تا اینکه شبی از شبها ضحاک خوابی عجیب دید.
ادامه دارد…
نظر شما