سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ از شهید حسین فهمیده که صحبت میکنیم، چند عنوان کتاب درباره زندگی و خلقیاتش به ذهنمان میرسد. از جمله «شهید فهمیده» به قلم محمدرضا اصلانی و «فهمیده رزمنده کوچک» از قاسم کریمی، که هر دو کتابهایی ارزشمند هستند و هر کدام به سهم خود، روایتی از زندگی این نوجوان شهید ارائه میدهند. میشود از کتابهای دیگری هم نام برد. اما در میان همه آنها، کتاب «خواب خون» حس و حال متفاوتی دارد. هم خواندنی و جذاب است و هم ما را به عمق حوادث جنگ تحمیلی، یا به عبارت درستتر، به دل تاریخ میبرد. با شعری زیبا از قیصر امینپور آغاز میشود:
من از او بوی خودسوزی شنیدم
حدیث عشقآموزی شنیدم
ز آهنگ شکست استخوانش
صدای پای پیروزی شنیدم
این کتاب، کاری از محمد عزیزی است و چند سال قبل، یکی از برگزیدگان جایزه ادبی شهید غنیپور در بخش زندگینامههای داستانی معرفی شد. عزیزی مینویسد: «خواب خون» را در پاسخ یک نیاز درونی دیرینه نوشتهام. و چون آن را یک رمان تاریخی میدانم، در نوشتن حوادث آن از وقایع تاریخی معاصر استفاده کردهام. پس آنچه در این کتاب آمیده است، الهامگرفته از واقعیتهای تلخ و شیرین دوران دفاع مقدس و شاید تنها تصویری گنگ و مبهم از آن حماسههای شورانگیز است.»
میگویند این کتاب برای نوجوانان نوشته است. اما انصافاً محدود به دوره سنی خاصی نیست و هر مخاطبی، در هر سن و سالی از خواندنش لذت میبرد. نه فقط لذت میبرد، چیزهایی زیادی درباره جنگ و خوزستان و خرمشهر و مردم آن جغرافیا میآموزد. به قول عزیزی، چون شهید فهمیده در خرمشهر جنگید و در همانجا به شهادت رسید، لاجرم تصویر کلی جنگ خرمشهر برای قوام این داستان ضروری بود و «من برای خلق چنین تصویری میبایست به خاطرات رزمندگان درباره خرمشهر پناه میبردم. پس هرچه در این باره یافتم، خواندم و بدیهی است که از آن میانه بعضی حوادث عینی را از آن خاطرات گرفتم.»
میخوانیم: حسین در حال سجده آنقدر دعا خواند و خواند که کمکم سرمای صبحگاهی را فراموش کرد. دوباره چشمهایش گرم شد و خوابش برد… خوابش که برد، دید انگار دوباره کودک شده است. دوباره مثل روزهای کودکی روی شانههای پدرش نشسته و همراه با او دارد دور حرم حضرت معصومه (ع)، دور حرم حضرت امام رضا (ع) طواف میکند… بعد دید ناگهان همه جا شلوغ شد. شلوغِ شلوغ مردم از همه سو ریختند کنار دست پدرش و او را سوار شانههای خود کردند. حسین حالا سوار بر شانههای مردم داشت پرواز میکرد. شاد و سبکبال… آن سویتر مادرش را دید. مادر داشت حسین را صدا میزد: «حسین! حسین! حسین!»
حسین تبدیل شد به یک کبوتر سفید و از آن بالا، از روی شانههای مردم به سوی مادرش پرواز کرد. آمد رو به روی مادرش، روی دیوار یک باغ بزرگ و سر سبز، باغ پر از گل و گیاه و میوههای رنگارنگ نشست و به مادرش لبخند زد. مادر هم به او لبخند زد و گفت:
- چرا اونجا نشستی حسین جان بیا… بیا اینجا پیش من بیا روی شانههای من بنشین پسرم.
- میترسم خستهات کنم مادر.
- چه حرفها میزنی پسر تو قوت شانههای منی تو میوه دل و جان منی. تو روح و روان منی حسین جان.
و حسین از لبه باغ پر کشید و روی شانه راست مادر نشست. روی شانه مادر که نشست، مادر احساس کرد تمام غمهای عالم را فراموش کرده است. و دید که شاد و سرحال دست در دست حسین - که حالا لباس سفید سفید تن داشت - کنار دسته سینهزنی راه میرفت. نوحهخوان با بلندگو میخواند: «این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست، این چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست» و حسین هم همراه بقیه زنجیر میزد و میخواند: «این حسین کیست…»
داستانی که عزیزی برایمان روایت میکند، داستان مردمی است که حسین فهمیده، آن نوجوان دلیر از میانشان برخاست و با شهادت، قهرمانشان شد. داستان آن باوری است که او را، در آن سن و سال به صحنه نبرد، به مواجهه با دشمن متجاوز برد و کاری درخور سرودهای حماسی کرد. او، چنانکه ویژگیهای قهرمانان است، تجلی آرمانها و اعتقادات مردمی است که خودش یکی از آنان بود. دشمن تا دم در خانه آمده بود و او، که هنوز نوجوان بود به دفاع از این خانه ایستاد. جانش را هم پای این ایستادگی داد. و به قهرمانی بزرگ تبدیل شد.
نظر شما