سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سیدجعفر علمداران، پژوهشگر، دکترای زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشگاه: در قسمت قبل گفتیم که کاووس، یازدهمین شهریار شاهنامه فردوسی است، شهریاری سبکسر، ماجراجو و خودرأی که همین خودرأیی، پای او را به ماجراهای بزرگ باز میکند. سفر به مازندران به خیال دست پیدا کردن به غنایم مازندران او را اسیر دیوسپید میکند و او و همراهانش در این لشکرکشی، به دست دیوسپید نابینا میشوند.
شاه سبکسر که اسیر دیو مازندران شده به تدبیر زال و توسط رستم نجات پیدا میکند، زال، کاوس را از این لشگرکشی برحذر داشته اما هیجانهای روحی کاوس مانع از پذیرفتن پندهای پدرانه زالِ سپیدموی حماسه ایرانزمین است اما همین که کیکاووس اسیر دیوسپید میشود، باز همین زال، پهلوان رستم، ابرمرد حماسه ایران را به کمک او گسیل میدارد و رستم برای رسیدن به کیکاووس «هفتخان» را پشت سر میگذارد، همچنین اینکه در قسمت قبل نمادهای هفتخان رستم را بررسی کردیم. اکنون ادامه ماجرای شهریاری کاووس را بخوانید.
۴۰۰ سال بعد از فردوسی، حافظ میفرماید:
سَحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
گفت بازآی که دیرینه این درگاهی
همچو جم جرعهٔ ما کش که ز سِرّ دو جهان
پرتو جام جهانبین دهدت آگاهی
بر در میکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
خشت، زیر سر و بر تارک هفتاختر پای
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
سر ما و در میخانه که طرف بامش
به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
تو دم فقر ندانی زدن از دست مده
مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی
حافظِ خامطمع شرمی از این قصّه بدار
عملت چیست که فردوس برین میخواهی؟
به راستی خضر کاووس در ادبیات حماسی چیست؟ کیست؟
خضر همان پیر و مرشد ادبیات عرفانی است که نمادی از آگاهی، خرد و خردورزی در شاهنامه نیز میتواند باشد.
خضر همان آگاهی کاووس است، زال و رستم کاووس است، اما سبکسری شاهنشاه کیانی، فراتر از آن است که به خضر فرخندهپی، و زال زر سپید موی و دانای شاهنامه و ابرمرد حماسه ایران رستم جهان پهلوان گوش دل بسپارد. چون همراهی خضر ندارد گمراه میگردد:
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
حافظ
شهریار اسطورههای ایران باید از فره ایزدی برخوردار باشد و همراهی خرد و اندیشه را سرلوحه کار خود قرار دهد، حال اگر این همراهی و همگامی با اندیشه و خرد نباشد، شهریار سقوط میکند، سقوط معنوی و سقوط شاهنشاهی که البته دودش علاوه بر چشم شهریار به چشم مردم نیز میرود:
جمشید تکبر میکند، به دست ضحاک تازی کشته میشود و ۱۰۰۰ سال مردم به جور و ستم ضحاک دچار میشوند.
دانایی و آگاهی و نور نماد اهورا و میترا و الهه نور است و در آیینهای ایران باستان همیشه مورد تاکید بوده و دین اسلام هم بر دانایی تاکید کرده است و هرگاه شهریار سبکسری کند در واقع از اهورا فاصله گرفته و به دامن اهریمن پیوسته است، و از طرفی میدانیم که در فرهنگ ایران کهن، علت آفرینش آدمیان و شهریاری شهریان، رواج نیکی محض در همهٔ کائنات است.
بنابراین، انسان ایرانی و شهریار ایرانی، با توانمندی جسمی و شادی و برگزاری آیینها و جشنها به رویارویی اهریمن رفته و رواج نیکی میکند و نیز میدانیم که هدف اهریمن، تاریکی و غم و اندوه و گمراهی مردمان و شهریاران و حذف انسانهای پاک و خردمند است، بنابراین ضحاک تازی به عنوان نماد اژدهای سه سر، سه پوز و شش چشم شهریار ایران جمشید را میکشد و به حذف جوانان و مغز جوانان میپردازد.
تراژدی رستم و سهراب
نوذر نیز مدتی دچار همین سبکسری میشود، اما تا این جای داستان شهریار شاهنامه کاووسکیانی بیشترین سبکسری و دوری از آگاهی و خضر دانایی را دارد.
برای خاموش کردن هوس درونی به مازندران لشکر میکشد، رستم به تاکید زال دانایی به نجات او میشتابد در زمان همین کاووس تراژدی «رستم و سهراب» نیز شکل میگیرد:
اگر تندبادی براید ز کنج
بخاک افگند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند دانیمش ار بیهنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست
حکمت و خرد فردوسی در شروع و پایان داستانها کمنظیر است، فردوسی با آوردن حکمتهای ناب، زمینه را برای کسب خودآگاهی مخاطب در ابتدای داستان رستم و سهراب آماده میکند و آنگاه به سراغ سوگنامه و اولین فرزندکشی در شاهنامه میرود:
کنون رزم سهراب رانم نخست
از آن کین که او با پدر چون بجست
ادامه داستان:
ز گفتار دهقان یکی داستان
بپیوندم از گفتهٔ باستان
ز موبد برین گونه بر داشت یاد
که رستم یکی روز از بامداد
غمی بد دلش ساز نخچیر کرد
کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
سوی مرز توران چو بنهاد روی
چو شیر دژآگاه نخچیرجوی
چو نزدیکی مرز توران رسید
بیابان سراسر پر از گور دید
برافروخت چون گل رخ تاجبخش
بخندید وز جای برکند رخش
به تیر و کمان و به گرز و کمند
بیفگند بر دشت نخچیر چند
ز خاشاک وز خار و شاخ درخت
یکی آتشی برفروزید سخت
چو آتش پراگنده شد پیلتن
درختی بجست از در بابزن
یکی نره گوری بزد بر درخت
که در چنگ او پر مرغی نسخت
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد
بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار
چرا از بامداد رستم غمگین است؟ فردوسی با برائت استهلال یا مقدمه شاعرانهای هنرمندانه میخواهد بگوید که حادثهای در کمین است یعنی تراژدی و سوگ نامه سهراب و کشته شدن پسری جویای نام به دست پدری پهلوان.
رستم در ابتدای داستان به مرز ایران و توران و شهر سمنگان رفته و در نزدیک مرز گورخری را شکار کرده و به خواب آرام فرو میرود، این کار رستم اعتماد به نفس او را میرساند و از طرفی کنایه به تورانیان است که پهلوان ایران در مرز توران آرام و بدون دلهره به شکار پرداخته و به خواب خوش اقدام کرده است. خود همین شکار کردن و خوابیدن در مرز دشمن نوعی مانور نظامی است.
اینکه هنگام خواب چگونه سربازان سمنگان رخش جهان پهلوان را میبرند جای تردید و سؤال است، رخش اسبی معمولی نیست، در انتخاب رخش در قسمتهای قبل توضیح دادیم.
رخش و مرد هر دو به منظور خاص به سمنگان راهنمایی میشوند، از رخش و مرد باید نژادی پدید آید که در مقابل ایرانیان تاب مقاومت رخشانه و مردانه داشته باشد.
خواب رستم گرچه بعد از خوردن گورخر کاملاً طبیعی است اما می تواند نمادی از خور و خواب جسمانی باشد که پهلوان را به سوی اسارت خود و اسارت رخش سوق دهد. رستم از خواب غفلت بیدار شده و در پی رخش به نزدیک سمنگان میرسد، سمنگانیان به پیشواز میآیند، حاکم بساط عیش میچیند و نوید پیدا کردن رخش را به رستم میدهد، شبانگاه تهمینه که از غم رستم دونیمه است به بالین پهلوان میآید:
چو یک بهره از تیرهْشب در گذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفتن آمد نهفته به راز
درِ خوابگهْ نرم کردند باز
یکی بنده شمعی مُعَنبَر به دست
خرامان بیامد به بالین مست
پسِ پرده اندرْ یکی ماه روی
چو خورشید تابان پُر از رنگ و بوی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به کردارِ سروِ بلند
روانش خرد بود تنْ جانِ پاک
تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
از او رستم شیرْدل خیره مانْد
بَر او بَر جهانْآفرین را بخوانْد
بپرسید زو گفت نام تو چیست؟
چه جویی شبِ تیره؟ کامِ تو چیست؟
چنین داد پاسخ که تهمینهام
تو گویی که از غم به دو نیمهام
یکی دختِ شاه سَمَنگان منم
ز پشت هُژَبر و پلنگان منم
به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست
چو من زیر چرخِ کبود اندکیست
کس از پرده بیرون ندیدی مرا
نه هرگز کس آوا شنیدی مرا
به کردارِ افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانَت بسی
که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ
نترسی و هستی چنین تیزچنگ
شب تیره تنها به توران شوی
بگردی بر آن مرز و هم نَغنُوی
فردای آن شب باشکوه و عاشقانه رستم مهرهای به تهمینه میدهد:
چو خورشید تابان ز چرخ بلند
همی خواست افگند رخشان کمند
به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتش که این را بدار
اگر دختر آرد ترا روزگار
بگیر و بگیسوی او بر بدوز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
ور ایدونک آید ز اختر پسر
ببندش ببازو نشان پدر
به بالای سام نریمان بود
به مردی و خوی کریمان بود
تهمینه به آرزوی خود رسیده و شبی را با ابرمرد حماسه ایران سپری کرده است:
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی پورش آمد چو تابنده ماه
تو گفتی گو پیلتن رستم است
وگر سام شیرست و گر نیرم است
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه، سهراب کرد
چو یک ماه شد، همچو یک سال بود
برش چون بر رستم زال بود
چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت
به پنجم دل تیر و پیکان گرفت
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود
که یارست با او نبرد آزمود
بر مادر آمد بپرسید زوی
بدو گفت گستاخ بامن بگوی
که من چون ز همشیرگان برترم
همی بآسمان اندر آید سرم
ز تخم کیم وز کدامین گهر
چه گویم چو پرسد کسی از پدر
سرخآپ یا سهراب میبالد و نیرومندی بدون رقیب شده و به جستجوی پدر با مهرهای بر بازو، مهره دست تورانیان و افراسیاب میشود، تورانیان به سهراب دل خوش دارند، در واقع سهراب را طعمه طمع خود میکنند و او را به جنگی ناخواسته گسیل میدارند زیرا هرطرف که کشته شود برای آنان برد برد است، سهراب کشته شود رستم در سوگ پسر کمر خم میکند و اگر رستم کشته شود که کار تمام است و با کشته شدن رستم آنان سهراب را هم حذف کرده و به آرزوی دیرینه خود میرسند:
خبر شد به نزدیک افراسیاب
که افگند سهراب کشتی بر آب
هنوز از دهن بوی شیر آیدش
همی رای شمشیر و تیر آیدش
زمین را به خنجر بشوید همی
کنون رزم کاووس جوید همی
سپاه انجمن شد برو بر بسی
نیاید همی یادش از هر کسی
سخن زین درازی چه باید کشید
هنر برتر از گوهر آمد پدید
چو افراسیاب آن سخنها شنود
خوش آمدش خندید و شادی نمود
ز لشکر گزید از دلاور سران
کسی کاو گراید به گرز گران
ده و دو هزار از دلیران گرد
چو هومان و مر بارمان را سپرد
به گردان لشکر سپهدار گفت
که این راز باید که ماند نهفت
چو روی اندر آرند هر دو بروی
تهمتن بود بیگمان چارهجوی
پدر را نباید که داند پسر
که بندد دل و جان به مهر پدر
مگر کان دلاور گو سالخورد
شود کشته بر دست این شیرمرد
ازان پس بسازید سهراب را
ببندید یک شب برو خواب را
سهراب که مهره دست افراسیاب تورانی شده، با سپاهی گران به ایران حملهور میشود، هجیر که از مرزداران ایران است را اسیر کرده و با گردآفرید، دختر ایران که لباسرزمِ مردانه پوشیده مبارزه میکند، نیزه که برکلاهخودِ گردآفرید فرود میآید سهراب میفهمد که ایرانیان برای دفاع از کیان، زن و مرد ندارند و همه تا پای جان از ایران دفاع میکنند.
گردآفرید زیرکانه از چنگ سهراب جان بدر برده و ترکبچه تورانی را ناکام میگذارد و خبر حمله ترکان را به پایتخت میرساند. کاووس با پهلوانان هماندیشی کرده چاره کار را در فراخوان رستم از زابلستان به پایتخت میبینند، اما رستم تعلل میورزد!!
آیا سهراب را می شناسد؟ بله حتماً می شناسد. پس چرا پسر را می کشد؟ چون جهان پهلوان ایران است، چون ایران خط قرمز رستم است و سهراب با شعاری نابخردانه به ایران که قلب و تمامیت وجودی رستم است تجاوز کرده و علیه شهریار ایران سخن رانده است:
چو رستم پدر باشد و من پسر
به گیتی نباید کسی تاجور
ذهن کودکانه سهراب پاک است اما نمیداند که رستم حافظ تخت و تاج است، نمیداند که پدرش تاجبخش است و تاجگذار نیست.
رستم جهانپهلوان ایران حافظ کیان ایران و تاج شهریاریست و نمیتواند جای شهریار بر تخت شهریاری تکیه زند، او از اسطوره ایرانی و آیین مهری و فره ایزدی اطلاع ندارد، نوجوانی سراسر احساس با نیروی بدنی شگفت که خواهان بر تخت نشستن پدرش رستم است.
نقش تقدیر و سرنوشت در سوگنامه رستم و سهراب
بیچاره سهراب با اندیشه کودکانه، قربانی طمع تورانیان که دشمن دیرین ایرانیان هستند، میشود.
نقش تقدیر و سرنوشت در سوگنامه سهراب تاثیر فراوان دارد از همان ابتدای تولد تا نرساندن و دیر رساندن نوشدارو به وسیله کیکاووس به رستم. سهراب از هجیر ایرانی که اسیر اوست خواهش میکند که رستم را به او معرفی کند اما نقش تقدیر و سرنوشت مانع از این معرفی میشود.
ژندهرزم دایی سهراب، پسر شاه سمنگان از پهلوانان تورانی است او را تهمینه مادر سهراب، همراه سهراب فرستاده بود که در صورت دیدن رستم او را به سهراب نشان دهد اما شب قبل از حمله، رستم با مجوز کیکاووس برای سرکشی از لشگریان سهراب شبانه در هیات تورانی به نزدیک چادر سهراب آمده بود که ژندهرزم از چادر بیرون میآید و رستم را میبیند، میخواهد از او کنکاش کند که به یک مشت رستم کشته میشود و تقدیر، ژندهرزم یعنی تنها امید تهمینه و سهراب برای شناسایی رستم، را به دست خود رستم حذف میکند.
در آخرین لحظات این تراژدی، رستم از کاووس تقاضای جاندارو یا نوشدارو میکند که دلگیری کاووس از رستم مانع رساندن به موقع نوشدارو میشود. (البته جاندارو فقط آرزوی دوام و بی مرگی بشریت در اسطوره است)
به این ترتیب زمین و زمان دست به دست هم میدهند تا بیچاره تهمینه، سوگ سهراب را ببیند و کمر جهان پهلوان در سوگ پسر خم شود.
و همه همین مصیبتها و جریانات به گردن سرنوشت و تقدیر و روزگار باژگون بیفتد:
دگرباره اسپان ببستند سخت
به سر بر همی گشت بدخواه بخت
به کشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمر
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا به کردار موم
سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببست
غمی بود رستم بیازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کاو هم نماند به زیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیدار دل بردرید
بپیچید زانپس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
بدو گفت کاین بر من از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید
تو زین بیگناهی که این کوژپشت
مرا برکشید و به زودی بکشت
نقش تقدیر در دو بیت بالا کاملاً مشخص و مشهود است. اما سخن پایانی سهراب گُرد خطاب به قاتل خود، بدان که:
کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من
ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستار
رستم با شناسایی کامل جگرگوشه، خود را فدای ایران میکند زیرا جگر گوشه با شعاری ضد آیین و به زیر پرچم دشمن به ایران او حمله کرده است، رستم سبک و فوراً میان ایران و سهراب یکی را انتخاب میکند و خنجر را فرود میآورد، اما زین پس رستم دیگر رستم نیست پدری است که در سوگ پسر نشسته است:
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید زان پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخویی
ز هر گونهای بودمت رهنمای
نجنبید یک ذره مهرت ز جای
چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم
سهراب بیگناه با مهره مهرپدری بربازو به دست پدر کشته میشود، چرا که ناخواسته مهره دست دشمن ایران، افراسیاب تورانی شده است و زمانی هویت مهره مهر پدری آشکار میشود که زمین و زمان و تقدیر و سرنوشت و همه و همه سوگ سهراب را رقم زدهاند و پسر پیش پدر جان میسپارد.
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار
کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت
نظر شما