بعضی شرکتکنندگان با چمدان آمده بودند و بعضی با کولهپشتی. به وسایل خودم نگاه کردم؛ من فقط یک کیف ساده دستی داشتم و یک کیف لپتاپ. همانجا بود که احساس کردم من این سفر را دستکم گرفتهام و قرار نیست جادهای فرعی در کنار خیابان اصلی کارهای من یا فعالیت شرکتکنندگان باشد؛ بلکه درواقع این سفر و این دوره، بخشی از راه اصلی زندگی ما در حوزه کودک و نوجوان است و باید آمادهتر میآمدم.
کبری بابایی، شاعر حوزه نوجوان به عنوان مسئول هماهنگی کنار خیابان ایستاده بود تا ببیند اتوبوس کی میآید. دیر کرده بود. هوای صبح تهران گرم بود و ما نالان؛ اما نمیدانستیم گرمای تهران به گردِ پای گرمای قم هم نمیرسد. خانم بابایی را نمیشناختم و فقط یکی از سلولهای تهِ ذهنم میگفت: «چهرهاش آشناست.». شنیدم کسی صدایش کرد «خانم رباعی» و من دیگر مطمئن شدم او را نمیشناسم؛ ولی دست روزگار کار بامزهای با ما کرد. او با من هماتاق شد و من فهمیدم رباعی نیست، بابایی است؛ کسی که چندروز پیش با او مصاحبهای داشتم درباره شعر نوجوان.
اتوبوس با تأخیر آمد و همه سوار شدند. کنار پنجره نشستم تا جادهها را ببینم و آهنگی گوش بدهم؛ اما دو دقیقه از حرکت ماشین نگذشته بود که خوابم برد و خواننده هنوز داشت توی گوشم میخواند. از سرمای اتوبوس در خود جمع شده بودم و هر چه که دریچه کولر را اینور و آنور میکردم فایده نداشت. الان که با خود فکر میکنم میگویم کاش زیر آن دریچه قندیل میبستم؛ چرا که قم گرم است و گرم است و گرم!
از ده صبح گذشته بود که به مجتمع فرهنگیآموزشی یاوران مهدی(عج) رسیدیم؛ بزرگ بود و ساکت. وارد که شدیم از سکوتش کم شد؛ چون از جاهای مختلف کشور برای برگزاری دورههای مختلف آمده بودند و ما هم یکی از آن دورهها بودیم. پذیرش شدیم و هر یک به اتاقی در خوابگاه یاسین رفتیم. یکی در ابتدا چادرش را از سر برداشت و دیگری شالش را روی تخت گذاشت، یکی درباره برنامههای روز اول دوره حرف میزد و دیگری درباره گرسنگی. من به اتاقی که برای اسکانم معین شده بود رفتم و وسایلم را روی یکی از تختها گذاشتم. حالا وقت چه بود؟ بروم بالا و در سالن انتظار به دنبال سوژه بگردم. اینجا پر از سوژه کودک و نوجوان بود. چشمم به سیداحمد میرزاده افتاد. اسم او را در برنامه کارگاههای دوره آموزشی «قاصدک» دیده بودم. سلام و احوالپرسی کردم و فهمیدم علاوهبر یکی از مدرسان، دبیر علمی این دوره است و همین شد دری که من وا کنم و متوجه شوم در این دوره قرار است چه اتفاقاتی بیفتد. گفتوگویمان شد این مطلب. در حال خوردن صبحانه گفتوگو را در لپتاپ نوشتم و منتشر کردم.
از همان صبح تهران و جلوی خانه کتاب و ادبیات ایران تا همین ظهر شهر قم و این مجتمع، من دختران و پسران نوجوانی را میدیدم که برایم جالب بودند. از خانم بابایی پرسیدم و او گفت آنها در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان عضو هستند و علاقهمندند به شاعرشدن و نویسندهشدن برای کودکان و نوجوانان. به این دوره آمدهاند تا اصولی نوشتن و سرودن را یاد بگیرند. لبخند زدم. حضور آنها من را امیدوار میکرد؛ تربیت نسل جدید نویسندگان از دل خود نوجوانان قطعا کار درست و انتخاب بهجایی بود.
مراسم افتتاحیه نخستین دوره آموزش شعر و داستان کودک و نوجوان «قاصدک» عصر چهارشنبه (۲۱ تیرماه) در سالن همایش وصال با حضور علی رمضانی، مدیرعامل خانه کتاب و ادبیات ایران، غلامرضا طریقی، مشاور مدیرعامل، حامد محقق، معاون شعر و ادبیات داستانی خانه کتاب و ادبیات ایران، سیداحمد میرزاده، دبیر علمی دوره آموزشی «قاصدک» و شرکتکنندگان نوجوان و بزرگسال این دوره برگزار شد. مدیرعامل خانه کتاب و ادبیات ایران در این مراسم خبرهای خوبی برای ادبیات کودک ایران داشت؛ اینکه قرار است «جایزه ملی کتاب کودک» به تقویم جوایز کشور اضافه شود و فعالان حوزه کتاب کودک جایزهای ملی داشته باشند تا پررنگتر برای کودکان کشورمان اثر تولید کنند. رمضانی در صحبتهایش نکتهای را گفت که از هر کس میشنوم دلم قرص میشود برای بهترشدن وضعیت ادبیات کودک و نوجوان کشورم. وی گفت: «برخی فکر میکنند اگر فردی داستان و شعر کودک و نوجوان بنویسد مربوط به ابتدای کارش است و اگر رشد کند و بزرگتر شود، کار بزرگسال خواهد نوشت؛ اما واقعیت اینطور نیست. کارکردن در حوزه کودک و نوجوان مثل کارکردن در حوزه پزشکی تخصصی است و برای بزرگسال مثل پزشکی عمومی. حوزه کودک و نوجوان تخصصی است. شما به عنوان علاقهمندان به نویسنده و شاعر شدن در این حوزه، به مرحله سختی پا گذاشتهاید و کاری تخصصی در پیش دارید.».
آگاهی به این نکته که ادبیات کودک و نوجوان تخصصی است، ما را پلهپله به پیشرفت و ترقی نزدیک میکند و خوشحال شدم که این نکته را از مسئولی شنیدم. مدیرعامل خانه کتاب حرفهای انرژیبخشش را با این جمله تکمیل کرد: «امیدوارم بعد از اتمام دوره شادابتر و آگاهتر از اینجا خارج شوید.». بعد از افتتاحیه، شرکتکنندگان در رفتوآمد بودند تا آبی بنوشند، چیزی بخورند، هوایی تازه کنند و آماده شوند برای اولین جلسه عمومی امروز یعنی «آشنایی با روانشناسی کودک» با سخنرانی خدیجه یوسفی که روانشناس است. این جلسه نیز آغاز شد و یوسفی برای ما و مخاطبان نشسته بر صندلیها از نقش خانواده در روانشناسی کودک گفت، از اینکه پدر و مادر نباید در کودکشان احساس گناه ایجاد کنند، از اینکه نویسندگان و شاعران حوزه کودک باید روانشناسی کودک بدانند یا از روانشناسان این حوزه راهنمایی بگیرند. او برای مخاطبان فرق بین اعتمادبهنفس و عزتنفس را شکافت و از آنها خواست که هر روز در آینه به خود بگویند: «دوستت دارم، تو توانایی، تو میتوانی از پس کارها بربیایی». همچنین گفت: «در زمان طلایی همدلی با افراد بویژه کودکان، نباید آنها را نصیحت کرد. صرفا باید درک کرد.»
کارگاه بعدی «آشنایی با کتاب کودک» بود که کبری بابایی مربیگری آن را برعهده داشت. میدانستم کارگاه جالبی خواهد شد؛ چرا که شخصیت این شاعر و فعال حوزه کودک و نوجوان مهربان، پویا و همراه با مخاطب بود و قطعا میتوانست خواب بعضی از شرکتکنندگان را بپراند؛ چون عصر بود و گرم و شکمها سیر و وقت، وقتِ خوابیدن. همانطور که تصورش را داشتم. او با پرسشوپاسخ جلسه را شروع کرد و ادامه داد و به پایان رساند. روش او در همراهی با مخاطبش برای انتقال مفاهیمی که میخواست بگوید، بسیار درست و حرفهای بود. من نیز مانند بقیه شرکتکنندگان سراپا گوش بودم برای حرفهایش. در این جلسه فهمیدیم کتاب کودک و نوجوان چیست، چطور میتوان کتاب خوب را از بین اینهمه کتاب موجود در بازار انتخاب کرد، چطور نگاه تحلیلگر و انتخابگر داشته باشیم و مسئله داستانهای عامهپسند در ادبیات کودک نیز مانند ادبیات بزرگسال بسیار مهم است. شب است؛ گرسنهام و تشنه. کلاسها ادامه دارد. بین کلاسها به سالن غذاخوری میرویم تا عصرانهای بخوریم. من بالاخره به نسکافه میرسم تا از حجم خوابآلودگیام کم کند: مثل برداشتن کف روی نوشیدنی با قاشق تا بتوانی رنگ واقعی آن نوشیدنی را ببینی و مزه خودش را بچشی نه کَفَش را. من کمکم داشتم همه اتفاقات دوروبرم را کفآلود میدیدم: گنگ و مبهم. حالا بهتر شده بودم. انرژی گرفته بودم برای ادامه این روز. در همان سالن غذاخوری چشمم به چند دختر نوجوان افتاد. به کنار میزشان رفتم و از آنها خواستم به چند سؤالم پاسخ بدهند.
مریم پاکنیت، ۱۵ساله بود و چهره مصممی داشت. احساس میکردم میداند با خودش و مهارتهایش چند چند است. او علت شرکت در این دوره آموزشی بویژه آموزش داستان را کسب تجربههای جدید دانست و درباره کتابخوانیاش گفت: «از اول ابتدایی در کانون پرورش فکری کتاب میخواندم و ۹ساله بودم که اولین رمان را خواندم.»
فانتزی و کلاسیک، ژانرهای موردعلاقهاش هستند و خودش هم دوست دارد چیزی بین واقعیت و فانتزی بنویسد. همچنین گفت که بیشتر داستان کوتاه مینویسد؛ چون حس سوژههای داستانیاش را در داستان کوتاه میتواند پیاده کند.
از او پرسیدم چرا میخواهد از این سن نویسندگی را یاد بگیرد و نمیگذارد وقتی که بزرگتر و باتجربهتر شد آن را فراگیرد؟ گفت: «در سن کم مغز قدرت یادگیری بیشتری دارد و وقتی در بچگی به دنبال کسب مهارتی بروید، بهتر و بیشتر میتوانید یاد بگیرید و بهطور کل، در نوجوانی به درک بیشتری از داستان میرسید.».
نوجوان دیگری که با او صحبت کردم سیدههانا پورکاشانی بود که او هم ۱۵ سال سن داشت و آمده بود داستاننویسی کودک را یاد بگیرد؛ اما دوست نداشت صحبت کند. میگفت «نمیتواند، خجالت میکشد و نمیخواهد». از ما اصرار و از او انکار! بالاخره برایم از دنیای نوشتن و خواندنش گفت: «از ۹سالگی کتاب میخوانم و خودم کتابها را پیدا میکنم: آن هم از کتابخانه. به کتابخانهها میروم و از کتابدار میپرسم بهترین کتاب برای من و سنم چیست و آنها هم معرفی میکنند.».
او میگوید داستان نویسندگان ایرانی را کم میخواند؛ آنها جذاب مینویسند ولی داستانهای خارجی را بیشتر دوست دارد؛ چون احساس میکند تخیل موجود در آن داستانها بهتر است و با روحیاتش سازگارتر.
من نفهمیدم دقیقا این سازگاری بهتر یعنی چه و در آن داستانها چهچیز وجود دارد و در این داستانها چهچیز وجود ندارد که مخاطبی مثل سیدههانا چنین تصمیمی برای کتابخوانیاش گرفته است. این را باید نویسندگان ایرانی حوزه کودک و نوجوان بفهمند، کنکاش کنند، بررسی و تحلیل کنند و درنهایت تصمیمی بگیرند که نوجوانان را به داستانهایشان متصل کنند: اتصالی دلچسب و هیجانانگیز و ماندگار.
خاطره افتخاریمنشِ ۱۶ساله مصاحبهشونده دیگر من بود. او را متفکر دیدم. شاید فقط برداشتی اولیه در نخستین صحبتم با او بود؛ اما دوست دارم اگر متفکرانه به هر چیزی مینگرد، این روند تفکر نقادانه را بالغ و بالغتر کند همزمان که خودش بزرگ و بزرگتر میشود. خاطره درباره دلیل شرکتش در این دوره آموزشی گفت: «دوست داشتم در این دوره شرکت کنم تا چیزهای جدیدتری یاد بگیرم و به دانش اندکی که دارم اضافه کنم.».
او میخواهد در کنار داستانهای نوجوان، نوشتن داستانهای کودک را هم یاد بگیرد. خاطره برایم از این گفت که چرا دوست دارد در سن نوجوانی داستان نوجوان بنویسد: «چون احساس میکنم بهتر میتوانم با دوستان خودم ارتباط برقرار کنم و شاید بتوانم به آنها چیزی را یاد دهم که از زبان خود نوجوانان باشد.»
نکته جالب دیگری هم در حرفهایش دیدم. او پنجاهپنجاه داستان میخواند: «من هرچقدر داستان ایرانی بخوانم داستان خارجی هم میخوانم. میخواهم با نگرش هر دو طیف آشنا شوم و ببینم زاویهدیدشان چطور است برای روایت یک اتفاق.» اعلام کردند کارگاه بعدی شروع شده است. مصاحبههایم را تمام کردم و با این دختران نوجوان و بقیه شرکتکنندگان به سالن همایش وصال رفتم. کارگاه «مخاطبشناسی کودک» با مربیگری سیداحمد میرزاده در حال برگزاری بود. او به مخاطبان از دو مسئله مهم در شناخت کودک گفت که یکی از آنها موضوع واسطهها بود. در اینباره بیان کرد: «در ادبیات بزرگسال نویسنده با مخاطب مستقیم و بدون واسطه در ارتباط است؛ اما در ادبیات کودک اینطور نیست و در آن واسطه وجود دارد: مثل معلم، مربی، آموزش و پرورش و والدین. دخالت آنها نیز زیاد است؛ مثلا مادر تشخیص میدهد چه کتابی برای کودکش بخرد یا مربی کتاب را طوری برای کودک میخواند که اصل قصه آن نیست. لحن خواندن قصه نیز در انتقال مفهوم دارای بار است. انواع دخالتها و واسطهها در ادبیات کودک وجود دارد. شناخت این واسطهها مهم است و نویسندگان حوزه کودک میتوانند با شناخت این واسطهها داستان بهتری برای کودک بنویسند.».
کارگاه «شعر کودک» با مربیگری علی باباجانی نیز در حال برگزاری بود. به ساعت نگاه کردم. ۲۲ و ۳۰ دقیقه بود و هنوز مربی نکته میگفت و دانشآموزان نکته برمیداشتند. دلم میخواهد بگویم دانشآموز؛ زیرا واقعا در هر سنی که آنها بودند آمده بودند دانشی بیاموزند: دانشی از دنیای بزرگ و خیالانگیز ادبیات کودک و نوجوان. علی باباجانی از مخاطبانش خواست که حتما در نوشتن شعر کودک هم به کودک درون خودشان توجه کنند و هم به کودک بیرون که همان کودک امروز است. او علت ارتباط برقرار نکردن کودکان امروز با شعر کودک شاعران امروز را در این دانست که «شاعر از تجربیات سیچهلسال قبل خودش مینویسد و از کودکی خودش برای کودک امروز میگوید: نه از کودکی همین کودک امروز». در سرم حرفها و درسهای مربیان و مدرسان امروز وول میخورد و در چشمم درد اذیتکنندهای که دیگر نمیتوانم آنها را باز نگه دارم. به اتاق برمیگردم. میدانم که گزارشم تکمیل شده است و فقط میماند بیان یک نکته در تهِ اولین شب دوره آموزش شعر و داستان کودک و نوجوان «قاصدک»؛ آن هم اینکه خوشحالم برای همه نوجوانانی که در این دوره شرکت کردند و در سرشان کلی سؤال بود، خوشحالم برای همه بزرگترهایی که میدانستند با نسل امروز فاصله دارند و این احتیاج را حس کرده بودند که باید بیشتر و بیشتر و از راههای مختلف با کودکان و نوجوانان ارتباط بگیرند و خوشحالم برای مدرسانی که علمشان را نشر میدادند و حرفهای قلنبهسلنبه برای شرکتکنندگان نداشتند؛ بلکه ریز به ریز جلو میرفتند و حرف اصلی نوشتن برای کودک و نوجوان را صادقانه و صریح به مخاطب میگفتند. آن چیست؟ اینکه کودک و نوجوان امروز با دیروز فرق میکند؛ این فرق را بشناسید و بر اساس آن داستان و شعر بنویسید.
نظر شما