رمان با رفتن شروع میشود: رفتن غلام. این رفتن به حدی قابل لمس است که خواننده بدون اینکه بداند غلام کیست، چرا میرود، کجا میرود، از کجا میرود، با او همراه میشود برای یافتن جواب سؤالها. با یک بایاتی (ضربالمثل ترکی) وارد دنیای رمان «آب و زنجیر» میشویم؛ ائل آتان داش اوزاقا دوشر.
رمان در بند طبیعت مشگینشهر است. در نهایت میبینیم طبیعت شخصیتی جداناپذیر از رمان است و اگر حذف شود شخصیتهای انسانی چون دانههای تسبیح که نخاش گسسته، پراکنده میشوند. جای جای مشگینشهر جان دارد. رود غمگین میشود، کوه حس غرور دارد، دره خشمگین میشود، خورشید خوشحال میشود یا قهر میکند، حتی ماه مشگینشهر متفاوت با ماه بقیهی شهرهاست. «ماه سوراخیست که راه به دنیای دیگری دارد».
نویسنده احساسات غلام را در دل احساسات طبیعت پیش میبرد و این دو را به همدیگر گره میزند، انگار که طبیعت بخشی از وجود غلام است. وقتی غلام گریه میکند، باران میبارد. وقتی ناامید است، آسمان ابریست و خورشید پنهان. وقتی خشمگین است شلاق تگرگ خشم او و آسمان را نمایان میکند.
فضای رمان روستایی است. نان پختن، آش درست کردن، لباس شستن، پشمریسی، کَره گرفتن و آداب و سنتهای محلی، گیاههان کوهی و اسم ترکی آنها، بازیهای محلی، همه و همه باعث میشود خوانش رمان برای مخاطب بزرگسال حسرت و دلتنگی و برای مخاطب نوجوان لذت و حیرت به دنبال داشته باشد. حین خواندن رمان آرزو میکنیم ای کاش، تخممرغ آبپز یا نان و پنیر را در کنار رودخانه بخوریم و کمتر هوس خوردن پیتزا در رستوران به سراغمان میآید.
جای جای مکانها در رمان مفرح هستند. هر جا میروی کاری است که میتوانی انجام دهی. جایی برای شنا کردن، برای کوهنوردی، برای دویدن، برای بازی، برای میوه و شنگ خوردن، برای ترسیدن، برای فکر کردن، برای شکار مار و عقرب. جای جای خانهها پر است از کارهای لذتبخش. جایی برای نان پختن، برای درددل، برای کبوتربازی و نگهداری مرغ و خروس و سگ. چشیدن نان تازه و آش و... .
در رمان توجه ویژهای به زبان ترکی و قدرت آن در شعر و ضربالمثل و عبارتهای طنز شده است. استفاده از ضربالمثلها، آهنگها، اصطلاحات و کلمات ترکی و توضیح آنها در پاورقی باعث لذت مخاطب میشود: البته برای افراد ترکزبان و ساکنان مناطق سردسیر و کوهستانی بیشتر.
با خواندن رمان «آب و زنجیر» متوجه میشویم چهار دهه پیش طبقهٔ اجتماعی افراد کاملا به پول بستگی نداشته؛ بلکه شخصیت افراد و سلامت اخلاقی آنها مهم بوده است. معتاد بودن بیشتر از بیپول بودن باعث شرم میشده و بچهٔ صالح داشتن بیشتر از ماشین خفن داشتن باعث افتخار بوده است. دزد و دزدی عادی نبوده است؛ «وقتی به دزد نگاه کرد دید مثل بقیه آدمهاست!»
احساسات، موقعیت و رفتار شخصیتها، مکانها و کنش و واکنشها به حدی عینی و باورپذیرند و ریز و جزئی به تصویر کشیده شدهاند که خواننده میتواند خودش را در دل رمان حس کند. رمان برای متولدین دهههای چهل و پنجاه نوستالژیک است و یادآور روزهای گذشته با تمام سختی و لذتهایش.
فضای رمان پسرانه است. شوخیها، بازیها، رفتارها، علایق و آرزوها همه پسرانهاند؛ اما زن در رمان حضور قوی و پررنگی دارد. «ارکیناز» و اقتدار زنانهاش که لحظهای بیکار نمیبینیمش. او برای حفظ خانواده و دفاع از آنها قدرتمند است و در عین حال دلش لبریز مهری پنهان. «ننهتللی» برکهای عمیق و زلال است که موقع تشنگی آب برای رفع عطش نزد او میشود پیدا کرد. «آی گونش» خواهر غلام بهاری زیبا یا شکوفهای است که تلاش دارد زمختی شاخه به چشم نیاید، این دختر به ظاهر شکننده، در موقع نیاز میتواند چهرهٔ جسارتکننده را چنگ بزند و به سختی زخمی کند.
غلام شخصیتی شر از خود به نمایش میگذارد در عین حال احساساتی هم است. شیشه خرد میکند، کتک میزند، سر میشکند، خشن و زورگوست؛ اما نگران تصویری است که از او در ذهن دوستانش نقش میبندد. بامرام است و در دوستی مورد اعتماد.
حیوانات هم مثل طبیعت در رمان صاحب شخصیتاند. «قیزیل»، «قارا»، «بایتال» سگ زرد و بقیهٔ سگها، خرس، زنبور، لاکپشت، گرگها، همگی مخاطب را به لایههای درونی رمان هدایت میکنند. کندوها، خون خرسی که در رودخانه ناپدید میشود که مثلا جرم انسان محو شود، شبدر چهارپر، سیل، تگرگ، کبوترها همه بهقدری نمادین هستند که وقتی از خواندن فارغ شدیم همه بار دیگر پیش چشممان نمایان میشوند و معنی یا معناهای دیگری پدید میآید.
نویسنده لذت عمیق دوستی با حیوانات را زیبا به تصویر کشیده است، به گونهای که مخاطب فاقد تجربه با چنین ارتباطی غرق در لذت میشود و چه بسا برای قیزیل یا حتی قارا اشک بریزد. دلتنگ کبوترهای غلام میشود و دلش از رفتن خروس لاری میگیرد. «قیزیل» برای غلام چنان ارزشمند است که دوست ندارد کسی به جان سگش قسم بخورد.
رمان سرشار از رنگ است و بو و صدا و البته مزه. مزهٔ ترش آلوچه، شنگ، ترههای کوهی، نسترن وحشی. بوهای خوشایند و ناخوشایند و حتی بوی مرگ زنبور عسل. بعید است مخاطب شهرنشین از بوی پِهن خرسند شود؛ اما وقتی با غلام همراه است دوری از بوی پِهن هم برایش سخت و دغدغه میشود. رنگ آسمان، رنگ گلها، گیاهان، آب، سنگها تا مدتها به یاد مخاطب میماند.
«قیزیل» برای «غلام» تنها یک سگ نیست. او رفیق و همدم غلام، افتخار او و خورشید آسمان دلش است. وقتی کشته میشود، خورشید هم میرود، غلام در دل تاریکیها گرفتار عذاب باد و تگرگ و طوفان میشود. دیگر کوه و درّه برایش غریب و ناآشناست. همهچیز برایش بیمعنی و بیارزش میشود. قیزیل زیبایی و قدرت و افتخار غلام است؛ اما خودش را فدای غلام میکند تا غلام به چیزی ارزشمندتر برسد: به خود وجودیاش. او در تاریکی درهٔ «خیاوچایی» که بسیار شبها در آن احساس امنیت کرده و درواقع خانهاش است دیگر نمیتواند یک قدم درست بردارد و بارها زمین میخورد. خورشید هم اگر به آسمان خیاو برمیگردد به دل غلام نور نمیتاباند. «قیزیل» رفته، زنجیرش مانده. زنجیری که بسته شده به دل و جان غلام. گرهای که به نظر هیچوقت پاره نمیشود.
غلام دنبال شبدر چهارپر است. شبدری که برگهای آن نماد ایمان، امید، عشق و شانس است. مدتها دنبال عاقبتبخیری میان انبوه شبدرها، شبدری نایاب را جستوجو میکند. بیخیال ایمان، امید و عشق و کمتوجه یا بیتوجه به آنها.
غلام گاهی حسود است و بسیار اوقات تمامیتخواه. او در کوتاهترین زمان میخواهد به نتیجه برسد، کبوترهای بلندپروازش را با تمام قدرت پرتاب میکند در دل آسمان؛ اما برای جوجهها زمان دارد که از میان پِهن برایشان کرم پیدا کند و بخوراند. درباره دوستانش فداکار است، از آنها هم توقع فداکاری در اندازههای خودش را دارد و این فداکاری اطرافیانش را کافی نمیبیند؛ حتی از سوی «سوغان» رفیقی که همه دوست داریم یکی شبیه او کنارمان باشد و ما را با تمام خوب و بدهایمان دوست بدارد.
«فیاض» شبدر چهارپر را پیدا کرده، غلام به دنبال انتقام از اوست. میخواهد فیاض و نامی که از او بجا مانده را شکار کند؛ اما مثل شکار خرس در میماند و اینبار چیزی دیگر را در این مبارزه از دست میدهد. زیر تگرگ میمیرد و بخشی از خودش را به سیل میسپارد تا دوباره زنده شود.
نویسنده بیرحمی مردم را با اجرای نمایش «غلام و خرس» توسط اهالی محل نشان میدهد. مردم از مسخرهبازی خوششان میآید، کسی غلام را درک نمیکند، غم از دست دادن «قیزیل» را نمیفهمد حتی برادرش که با آوردن سگی دیگر نمک به زخمش میپاشد. روح غلام باید سبک شود باید قیزیل (طلا) را از دست بدهد تا بالغ شود. از دست دادن چیزی که انسان دوستش دارد و درد ناشی از آن، باعث میشود آدم دل از بقیهٔ دلبستگیها هم بشوید و جنبههای دیگری از زندگی را ببیند.
«نامهٔ فیاض» بهانه است برای حرکت، کوچ کردن از خویشتن و راهی شدن. غلام از درون عوض شده است. قسمتی از اشتباهاتش را جبران میکند؛ اما بخشی از اشتباهها جبرانناپذیر است، نه خیره به شبدر چهارپر که فراتر از آن، مثل آب از لای زنجیرها جاری میشود و میرود.
فصل آخر رمان، توصیفی از دانههای برف است، ابتدا بخشی از لحاف سفید روی شانهٔ ساوالان، برفی که قطره میشود میریزد به خیاوچایی، میپیوندد به «قره سو» بعد میرسند به «آراز» و در نهایت جاری میشوند توی «دریای خزر».
«ائل آتان داش اوزاقا دوشر. این را «ارکیناز» گفته بود. غلام به دور دستها میرفت؛ اما حس طرد شدهها را نداشت».
رمان با این جمله آغاز شده و با همین جمله به پایان میرسد؛ اما حسوحال خواننده فرق کرده است. تک پریدنهای غلام تمام شده، میدانیم کیست، چرا و کجا میرود و مهمتر اینکه از کجا میرود.
مخاطب تا انتهای رمان دلتنگ قیزیل است، دلتنگ تمام قدرت، زیبایی و خوی آرامش. در انتها قیزیل هنوز توی درّه از لای سنگها و صخرههای سیلآورده به دنبال غلام میشتابد.
اتوبوس از درّه خارج و از خیاو (مشگینشهر) دور میشود؛ اما مخاطب دلش میخواهد برگردد و تمام جاهایی را که فصل فصل رمان در آنجا رخ داده ببیند.
نظر شما