هرچند که اخیراً عدهای ماجرای هولوکاست را هم افسانه میدانند اما شاید در عدد و رقم اغراق صورت گرفته باشد اما اصل ماجرا دروغ نبوده. یهودیانی بودند که به خاطر قومیتشان مورد ظلم و تعدی قرار گرفتند. حتی اگر همه آنها افسانه باشد قطعاً جنایات صدام افسانه نیست.
اما یک قاتل زنجیرهای برای من خطر کمتری دارد. چقدر احتمال دارد که یک قاتل زنجیرهای سر راه من سبز شود و دلیلی برای کشتن من داشته باشد. قاتلان زنجیرهای همیشه که روی بورس نیستند. هرچندسال یکبار یکیشان شکار میشود. اینها هم خطر زیادی ندارند. خطر دیکتاتورها هم کم است. چون مگر چقدر احتمال دارد یک جنگ در بگیرد؟ با خوشخیالی به این فکر میکنم که ما هرگز درگیر جنگ نخواهیم شد پس دیکتاتورها خطری برای من نخواهند داشت.
اما نفرت چطور؟ یک دیکتاتور منفورتر است یا یک قاتل زنجیرهای؟ قطعاً دیکتاتورها. چون قاتلان معمولاً دچار نوعی جنون هستند. اما دیکتاتورها به خاطر حفظ منافع سیاسی خودشان اگر لازم باشد رحم و مروت را کنار میگذارند. آدمهای بیرحم و بیمروتی مثل چنگیزخان مغول، هیتلر یا صدام حسین. جنایات چنگیزخان مغول به تاریخ پیوسته و شاید بخشی از آن افسانه باشد. اما از جنایات هیتلر و صدام مدارک زیادی در دسترس است. هرچند که اخیراً عدهای ماجرای هولوکاست را هم افسانه میدانند اما شاید در عدد و رقم اغراق صورت گرفته باشد اما اصل ماجرا دروغ نبوده. یهودیانی بودند که به خاطر قومیتشان مورد ظلم و تعدی قرار گرفتند. حتی اگر همه آنها افسانه باشد قطعاً جنایات صدام افسانه نیست. جنایتهایی که حتی خیلی از آنها به خاطر ملاحظاتی به گوش ما نرسیده است.
اما اگر صدام و هیتلر در مقام رهبران سیاسی قرار نمیگرفتند مثلاً تبدیل به یک قاتل زنجیرهای میشدند؟ یعنی جنون آنها را به این جنایت وادار میکرد؟
اگر ندیدهاید حتماً ببینید. دیدار صدام با بیست و سه نوجوان اسیر ایرانی. یک جلسه سراسر لبخند و محبت و وعدههای خوب. حتی دختر کوچک صدام به نوجوانها نفری یک شاخه گل هدیه میدهد. این تصویر آیا شبیه تصویر یک آدمکش است؟ یا هیتلر یک روح هنرمند داشته است. یک نقاش حرفهای بوده است . این نقاش چه ربطی با آن نازی خشن دارد؟ هیچکدام از این دو نفر سرنوشت خوبی پیدا نکردند. یکی موقع فرار خودکشی کرد و دیگری بدون محاکمه واقعی اعدام شد. کسی که با وضعیت اسفناکی دستگیر شد.
قطعاً همه جنایتها توسط خود آنها صورت نگرفته بلکه آنها صادر کننده دستور جنایت بودند. شاید در جایی هم حضور داشتند اما عمدهئ جنایات توسط افسران و نظامیان صورت گرفته است. خرده دیکتاتورهایی که شاید حتی برای آن حد از خشونت دستور نداشتند.
مثل افسران صرب، کروات و بوسنیایی. در سال 1991 به مدت چهارسال یک جنگ خونین بین این اقوام صورت گرفت. جنگی که منجر به نسلکشی، تجاوز و جنایتهای بی حد و مرز شد. جنایاتی که احتمالاً دستورش از بالا صادر نشده بود اما یک افسر یا خود به تنهایی یا با کمک زیردستانش به آن اقدام کرده بود. مثل تجاوز به دختران کم سن و سال مسلمان یا اعدامهای دستهجمعی و...
هیچکدام از این جانیان گمان نمیکردند که روزی قرار باشد به خاطر اعمالشان جواب پس بدهند و محاکمه بشوند. اما دستِ سرنوشت تعدادی از آنها را روی صندلیهای دادگاه لاحه نشاند. تعدادی از این افسران قبل از دستگیری پنهان شدند یا فرار کردند اما تعدادی از آنها محاکمه شدند. آدمکشهایی که به چندینسال زندان محکوم شدند. از دوازده سال گرفته تا چهل و چند سال. حتی زندان انفرادی تا آخر عمر.
اسلاونکا دراکولیچ در کتاب «آزارشان به مورچه هم نمیرسید» تعدادی از این محاکمهها را به تصویر کشیده. دادگاهی با یک دیوار شیشهای که تماشاچیان پشت آن مینشینند و محاکمه را تماشا میکنند:«احتمالاً دیوار شیشهای را برای این گذاشتهاند که از متهمان در برابر حمله احتمالی محافظت کنند. اما به من حس امنیت در برابر مردان خطرناک پشت دیوار را القا میکند» و برخی شاهدانی که از پشت پرده شهادت میدهند. چون ممکن است جانشان به خاطر شهادت دادن به خطر بیفتد. جلسات محاکمه اکثراً کند پیش میرود:« محاکمه، نه فقط این یکی بلکه همه محاکمات، قائدتاً کند و کسالتبار پیش میرود. لازم نیست جالب یا سرگرمکننده باشد.
محاکمه موضوعی جدی است: عدالت زیر سؤال است، زندگی انسانها در خطر است و هیچ صحنه دیدنی در اثبات جرم یا بیگناهی کسی وجود ندارد» شاید به همین دلیل است که نویسنده فقط بخشهای مهم هر جلسه را روایت میکند. و شاید به همین دلیل این کتاب فقط شرح محاکمه نیست. در هر فصل به معرفی شخص محاکمهشونده پرداخته. افرادی که اگر جنگ رخ نمیداد احتمالاً آزارشان به مورچه هم نمیرسید:«کواچ به راستی ظاهری دارد که میتوانید دخترتان را از روی اعتماد با ماشین او به بیمارستان بفرستید و شاید پیش از جنگ چنین کاری انجام داده است» اما چه اتفاقی افتاده بود که آنها تبدیل به یک هیولا شده بودند؟
نویسنده خود نیز پاسخ درستی برای این اتفاق ندارد. شاید یک انتخاب غلط به عنوان شغل یا مثلاً فقر پیش از پیوستن به نیروی پلیس، حقارتها، عدم آموزش صحیح یا بیماریهای روانی ناشناخته. اما آیا اینها دلایلی قانعکننده هستند؟ یا آیا آنها خود معترف به جنایتکار بودن خود هستند. شاید برخی قبول کنند اما قطعاً اکثرشان سعی میکنند خودشان و دیگران را توجیه کنند. به بهانه اینکه از بالا دستور میگرفتند چارهای نداشتند یا...
نویسنده با این روایات هم خودش و هم مخاطب را به چالش میکشد. اگر من جای هرکدام از آنها بودم چه میکردم؟ چه جنایتکاران، چه قربانیان و چه شاهدان.
کتاب فقط چهارده فصل دارد. شاید با توجه به ابعاد جنایت میشد که حتی به چهل فصل هم برسد. اما آیا یک مخاطب توانایی مواجهه با این حجم از اندوه را خواهد داشت؟
نظر شما