ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
فیلیپ: از این موعظهها زیاد شنیدم: «انسان عزیز است.»، «زندگی انسان مقدس است.»، «جان شیرین خوش است.» ... ولی تمام اینا با اولین گلولهای که از تفنگت خارج میشه و قلبِ انسانی رو سوراخ میکنه، از کلهات میپره بیرون... آره، رنگِ خون برای این تیره است که نشه این جملههای قشنگو از پشتش خوند! آره، بعد از چهار سال آدمکشی دیگه این مزخرفات تو کله آدم فرو نمیره... خون با خون فرقی نداره، کافیه چشم به فورانش عادت کنه!
جیمز: خیال میکنی این حرفارو تو دادگاه هم بتونی بزنی؟ گوش قضاتِ شریف و وطنپرست، از این استدلالها پره.
فیلیپ: حرفای محکمهپسند هم دارم: «نفهمیدم چطور شد! دشمن میخواست منو نابود کنه. طبق عادت ماشهرو فشار دادم. چکوندم تو مغزش... یا قلبش» هرکدومو دوست داشته باشین! آماده چاپ در صفحه حوادث روزنامهها: «حادثه دلخراش. بنابر گزارش خبرنگار ما، برادرزاده جنگجوی مقتول پس از یک مجادله طولانی از کوره در میرود و ...»
جیمز: تو اسم اینو میذاری شجاعت؟! از جبهه پرافتخار جنگ پاشدی اومدی این جا که به روی یه آدم بیدفاع اسلحه بکشی؟ اینه معنیِ روح جوانمردی که تو ارتش یادتون دادن؟
صفحات 33 و 34/ آقا پسر به خانه میآید/ اِی. اِی. میلن/ ترجمه سیروس ابراهیمزاده/ انتشارات پوینده/ چاپ دوم/ سال 1392/ 42 صفحه/ 2000 تومان
نظر شما