ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
جلوی مسجد غوغایی بود. چند تا اتوبوس ردیف، پشت سر هم، نگه داشته بودند و منتظر سوار کردن رزمندهها بودند. مامان، در حالی که گریه میکرد، مدام بر سر و صورت محمد دست میکشید و او را میبوسید. آقا جان هم سعی میکرد خودش را کنترل کند و با گفتن اینکه خوشبختانه جبههها آرامتر شده خانواده بقیه رزمندهها را هم آرامتر میکرد.
همراه بویِ اسپندی که مراد داشت دود میداد و تکان خوردن مداوم پرچمها، صدای آهنگران از بلندگوی مسجد پخش میشد و حال و هوای دیگری به آن لحظات بخشیده بود:
ـ با نوای کاروان باربندید همرهان
این قافله عزم کرب و بلا دارد
بین رزمندهها، پیرمرد لاغری را دیدم حدوداً هفتاد هشتاد ساله. پیشانیبندش را چنان محکم به پیشانیاش بسته بود که ابروهایش تقریباً به هم چسبیده بود. با اینکه یکی دیگر از رزمندهها به او کمک کرد تا کولهبارش را از زمین بلند کند، قیافهاش آن قدر مصمم بود که احساس کردم اگر با همین شرایط توی جبهه با عراقیها روبهرو شود چنان آنها را با لگد و سیلی میزند که به صدام بگویند: «اَلخَر».
یکی از زنها نامهای برای پسرش نوشته بود و بینِ رزمندهها دنبال کسی میگشت تا نامه را به او برساند. محمد نامه را گرفت و توی جیبش گذاشت. من اگر جای محمد بودم، همین که اتوبوس راه میافتاد، نامه را در میآوردم بخوانم تا ببینم تویش چه چیزی نوشته. شاید برای همین چیزهاست که کسی به من اعتماد نمیکند.
صفحه 139 و 140/ آبنبات هلدار/ مهرداد صدقی/ انتشارات سوره مهر/ چاپ اول/ سال 1392/ 416 صفحه/ 14900 تومان
نظر شما