«زن درون آلپاچينو» نوشته فرید حسینیان، داستان زندگي سه نسل از يك خانواده را توصيف ميكند كه در ميان رفت و آمد و سفرهاي پيدرپيشان به داخل و خارج از كشور، سه دهه از زندگي اين اشخاص بررسي ميشود.
«زن درون آلپاچینو» که در دوازده بخش تدوین شده، رمانی عجیب و روانشناختی است که سعی میکند در درون خود تصویری تازه و بدیع از شخصیت نهفته در درون انسانها را روایت کند.
طرح نخستین این رمان در قالب یک داستان کوتاه با عنوان «سیگار دوم بعد از صبحانه» در سال 1385 نگاشته شد اما با توجه به شاخصههای داستان کوتاه و رمان، ازجمله تعداد کلمات، تبیین جزئیات، تعدد فضاها و شخصیتها، امکان بسط روایت اصلی و تولید روایات فرعی و گسترش عرضی و طولی شخصیتپردازیها و اتفاقات، تبدیل به هسته یک رمان بلند شد.
فرید حسینیان در مقام شاعر و مترجم، با این باور که هر شخصی در درون شخصیتهای پیرامونیاش تمثالی ساخته که دوستشان میدارد، براساس یک ایده شاعرانه این رمان را برای مخاطبش تدارک دیده است. حسینیان در پی درج این باور در رمان خود است که دوست داشتن و موضوعاتی از این دست به معنای علاقهمندی به شخصیت ساخته شده توسط انسان در درون شخصیتی است که به او ابراز علاقه میکند و نه خود حقیقی طرف مقابل.
حسینیان برای بیان این ایده در رمان خود، از تمامی ابزارهایی چون شعر و تکبیتهایی که در ابتدای فصول این کتاب دیده میشود تا استفاده از هفت راوی برای قصه پردازی و انتخاب اسامی قابل اعتنا برای عنوانبندی قصههایش بهره برده است. همچنین انتخاب ورودیههای مناسب برای هر فصل در کنار انتخاب پایانبندیهای درست در هر فصل، بیش از پیش بر جذابیت این متن افزوده است.
در بخش پنجم این رمان با عنوان «قرار ملاقات شبانه» میخوانیم:
به یاد نمیآورد کِی به خانه آمده است، چه کسی آورده بودش. فقط در لحظات مبهم بین خواب و بیداری دیده بود زنی جوان – نیمه برهنه – وارد جایی میشود و دری را پشت سرش میبندد، که بعد از شنیدن صدای آب فهمید حمام است. او در اتاقی کوچک و پاکیزه، در خانهای که احتمالا به زن تعلق داشت، خوابیده بود. یک کت و پیژامه سرمهای به تن داشت؛ شبیه همانهایی که مهین برایش میخرید، اما از آنها نبود.
تنها چیزی را که به خاطر میآورد، دمپاییهای روفرشی مشکیاش بود که کنار تخت جفت شده بودند. حدس زد در راه بانک به سمت خانه – یا برعکس – در خیابان تصادف کرده و از هوش رفته است. حتما کسانی او را یافته و آورده بودند به این خانه. یا اینکه به بیمارستان بردهاند و بعد آوردهاند اینجا تا به هوش بیاید و بگوید کس و کارش کیست. با اینکه تنها آشنایش همان یک جفت دمپایی بود، ولی نمیتوانست رابطهای بین آنها و این دو سناریو بیابد...
موهایش آشفته بودند و صورتش را تهریش یکروزهای پوشانده بود. فکر کرد که پیرتر هم شده است. چیزهایی مثل جرقه توی چشمش میجهید که خیلی واضح نبودند. جای سوزنهای روی دستش او را به یاد بیمارستان میانداخت. سر طاسش، یک بالش پر از موهای سفید را به خاطرش میآورد. زیر سِرُم خوابیده بود. ماده سوززندهای در رگهایش جریان داشت، اما به هوش بود. بیمارستان و پرسنل آن برایش آشنا بودند. به فضا عادت داشت. حدس زد حتما مدت زیادی در کما به سر برده و ناخودآگاهش آن لحظات را ثبت کرده است. این طرز تلقی میتوانست به یاد نیاوردن جای آن زخمها و سوزنها و همچنین ضعف بنیه و کهولت سنش را توجه کند.
فکر کرد به هر دلیلی که اینجاست خوبیت ندارد با یک زن غریبه در این خانه تنها بماند. باید به خانه میرفت.ساعت را نگاه کرد: ده صبح بود. حتما بچهها مدرسه بودند و مهین هم پس از مرتب کردن خانه رفته بود خرید. اگر میفهمید که او اینجاست، با خودش چه فکری میکرد؟! شاید بیش از آنکه ناراحت شود یا فکرهای ناجور به سرش بزند و حسادتش گل کند، تعجب میکرد. به هرحال از او توقع چنین کاری نمیرفت. همین که شب بدون خبر به خانه نرفته بود، تا به حال در زندگی مشترکشان سابقه نداشت. شاید هم واقعا تصادفی رخ داده بود و زمان زیادی از ناپدید شدنش میگذشت و آنها هم حالا نگرانش بودند. باید زودتر آنجا را ترک میکرد...
...کلید را بر داشت و در را باز کرد. حیاط آب و جارو شده بود و در شیارهای موزاییکهای کف حیاط هنوز آب خشک نشده بود. در ورودی خانه عطر نعناهایی که شاخههایشان بلند و برگهایشان درشت شده بودند، مشامش را انباشت، اما با گشودن در خانه دیگر مجالی برای استمرار نداشت. بوی کته تمام فضای خانه را یک تنه اشغال کرده بود. از وقتی رئیس شعبهای نزدیک خانه شده بود، ناهارها را به خانه میآمد و مهین هم از این وضع خوشحال بود حاضر و آماده از شوهرش پذیرایی میکرد. ناهار و چای در استکان کمر باریک و بعد هم زیرسیگاری کریستال بزرگ مخصوصش را میآورد تا تک سیگار بعد از ناهارش را چاق کند و ضمن چرت دود میکرد.
«آقا پاشو برو تو اتاق یه چرت بزن بعد برو بانک! چشات داره میره.»
«نه خوبم! نمیشه... یه خروار کار سرمونه، بخوابم کسل میشم. فعلا خداحافظ!»
از خانه بیرون زد. در حیاط همه جا را چشم انداخت. صدا کرد. جوابی نشنید. هیچ کس خانه نبود. اواخر خرداد بود و بچهها هم امتحاناتشان را داده و خانه بودند. نگرانی وجودش را فراگرفت. به خیابان آمد تا از همسایهها پرس و جو کند. ناگهان با صحنهای مواجه شد که در ورودش متوجهش نشده بود. کنار دیوار کوچه – پشت درخت – دوچرخه رامین افتاده و کنارش روی زمین مقداری خون ریخته بود. ناگهان پاهایش سست شد. روی زمین نشست و به درخت گردو تکیه داد. نمیدانست کجا پیشان برود. چند دقیقهای در دلواپسی سوخت تا صدای قدمهایی نزدیک شد و بعد پاهایی را جلوش دید. سرش را بالا آورد. خانم مهاجر، همسایه کناری و دوست مهین بود. او یک دختر داشت که همبازی رعنا بود: سیما.
«سلام آقای رحمتی! من سیمام، مهاجر. همسایه کناریتون. چرا اینجا نشستین؟ هوا سرده سرما میخورین...»
«سلام! حال شما خوبه خانم مهاجر؟ آقا خوبن؟ شما از مهین و بچهها خبر ندارین؟»
نگرانی را توی صورت زن دید. صورتش جوان شده بود.
«مهین خانم که... رعنا میدونه اومدین اینجا؟...»
گنگ نگاهش کرد.
«راستی من کلید دارم، الان میارم براتون ... به رعنام زنگ میزنم... چند لحظه صبر کنین! ... راستی میخواین بفرمایین تو!»
جلوی چشمش از همه چیز خالی شده بود. زن – بی آنکه منتظر جواب تعارفش شود – رفته بود و از دوچرخه و لکه خون هم خبری نبود...
به طبقه بالا که رسید همه چیز را به یاد آورده بود. هر پلهای که بالا میرفت به همان نسبتی که از رمقش کاسته میشد، آگاهیاش از بارقههای منفک، به روشنایی محو و یکدستی بدل میشد. نور در چشمانش ته نشین میشد و چون پردهای شفاف در انتهای ذهنش نقش میبست. از بینایی به بینش میرسید. رو به عکس مهین بر طاقچه لبخندی زد و رفت سراغ یخچال کوچک آشپزخانه آن طبقه تا بسته سیگار بهمن کوچک که پیش از رفتنش جاسازی کرده بود، بردارد. با سیگار روشن آمد و ایستاد روبرویش. چشمهای مهین مثل زمان زنده بودنش، وقتی میخواست به او خبر خوشی بدهد، برق داشت.
«اومدم خانوم! زودتر از قرار. فقط تو رو به خدا زود حاضر شو! الآنه که سر و کله اون دختر لوس و ننرم پیدا بشه!»
از طبقه پایین صدای مضطرب رعنا که اسم او را فریاد میزد با صدای گامهای محکمش بر پلهها آمیخت. صدای آرامتر حامد شوهر رعنا هم به گوش میرسید که به رعنا هشدار میداد که مراقب پلهها باشد.
مهین لبخند پیرمرد را بر پسزمینه چهره وحشتزده دخترش میدید.
رمان «زن درون آلپاچینو» نوشته فرید حسینیان در 276 صفحه، شمارگان هزار و 200 عنوان و با قیمت 16هزار تومان، توسط انتشارات نیستان چاپ و روانه بازار کتاب شده است.
نظر شما