به همت بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان یزد و به قلم شمسالدینی
اختلاس سه هزار میلیاردی، زمینهساز نوشتن «گفتنش با تو» شد
کتاب «گفتنش با تو» که به خاطرات غلامرضا زارعزردینی میپردازد از سوی بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان یزد به چاپ رسید. ماجرای اختلاس سه هزار میلیارد تومانی، زمینهساز نوشتن این خاطرات شد!
شمسالدینی درباره زارعزردینی در بخشی به نام «به جای مقدمه» نوشته است: «اولین بار «غلامرضا زارعزردینی» را با یک برگ خاطره توی دستش دیدم. به سفارش یکی از دوستان آنچه را که نوشته بود خواندم. خاطرهای زیبا از فداکاری و بصیرت شهدا و بچهرزمندهها بود. آن موقع هنوز قصه اختلاس سه هزار میلیارد تومانی داغ بود. برای همین از سوز دل آن خاطره را نوشته بود. خاطره یک بسیجی نوجوان را که: «شب عملیات پوتینش را درآورد و گفت: «حیفه! مال بیتالماله. اگر برگشتم خودم میپوشمش.» اما رفت و دیگر برنگشت. چند وقت پیش هم یکی سه هزار میلیارد تومان از بیتالمال را زد به جیب، او هم رفت و دیگر برنگشت.
معلوم بود که هنوز هم روحیه جوانی و مبارزاتیاش را خوب نگه داشته است، نه اینکه خودش را توی پیچ و خم این زندگی گم کرده باشد. از صحبتهای آن روزش فهمیدم، ایمیل و وبلاگ دارد و توی شبکههای اجتماعی هم صفحهای به نام خودش باز کرده است. گهگاه خاطرات و نظراتش را مینویسد اما همهاش پراکنده است. میگفت یک بار تمام خاطراتش را برای یک نفر دیگر گفته؛ اما هیچ اقدامی برای پیادهسازی و نگارش آنها نشده است.
به پیشنهاد دوست مشترکمان قرار شد همه این خاطرات یکجا جمع شود. قرار مصاحبه را گذاشتیم؛ اما یکی، دو هفته فاصله افتاد. آخر درگیر برگزاری یادواره شهدای روستاشان بود. کاری که یک تنه شانه داده است زیر بارش و هر سال برگزارش میکند.
آن روزها بارها با هم خندیدیم و گریه کردیم. خندهها خیلی بیشتر از بغضها بود؛ اما هربار که او بغض میکرد گفتوگو را قطع میکردم و او را توی اتاق مصاحبه تنها میگذاشتم. گاهی که به آن روزها فکر میکنم میفهمم که او و امثال او چه رنجی کشیدهاند و حالا با بازگو کردن خاطراتشان چه رنج مضاعفی که نمیکشند! شاید هنوز هم بشود در حکایت شهادت حاجابراهیم جعفرزاده و ملاقات با آن سربازی که دستهایش قطع شده بود صدای لرزان غلامرضا را شنید و یا وقتی به او گفتند: «گفتنش با تو!» احساس کرد که چقدر زجر کشیده است.
بعد از پایان مصاحبهها نوبت من بود که از میان کلمات، صدای او را و شاید درد دلهایش را به گوش خواننده برسانم. و حالا آنچه در دستان شماست، نتیجه همان مصاحبهها و روایت زندگی رزمندهای است که هنوز خودش را رزمنده میداند.»
نویسنده، خاطرات غلامرضا زارعزردینی را در 102 عنوان دستهبندی کرده است و در خلال آن به ماجراهای مخالف زندگی او از سالهای تحصیل، جوانی، مبارزه و سالهای پس از جنگ تحمیلی پرداخته است.
داستان یک عکس، زندگی در شرایط سخت، اشرف شهیدان، مثل صحنه کربلا، بوی خون و باروت، موشهای صحرایی شلمچه و گروهان مستقل عاشورا، برخی بخشهای این کتاب را تشکیل میدهند.
در صفحه 143 کتاب در مطلبی با نام «کتاب ماهی 2» میخوانیم: «تفاوت دیگری که شلمچه با خط کوشک داشت این بود که توی خط کوشک، عراق با موتور پمپ، آب میانداخت توی منطقه؛ اما آب پشت دژ مرزی شلمچه وصل بود به رودخانه دجله و فرات. اینجوری طبیعی بود که توی شلمچه ماهی بیشتری پیدا شود و به دنبال آن ماهیگیری هم رونق بیشتری بین بچهها داشته باشد.
همیشه منتظر بودیم تا گلوله عراقیها بخورد توی آب، آن موقع میدویدیم و ماهیهایی را که هنوز نمرده بودند از آب میگرفتیم. اگر هم گلوله عراقیها نمیآمد، خودمان دست به کار میشدیم و نارنجک صوتی میانداختیم توی آب و ماهیهایی را که میآمدند روی آب جمع میکردیم. بعد هم به همان شیوه سابق ماهیها را کباب میکردیم و میخوردیم. معمولاً توی جبهه وقتی که یگانی نیرو کم میآورد از یگانهای دیگر کمبودش را تأمین میکرد و بهنوعی نیرو قرض میگرفت. موقعی که شلمچه بودیم، یک گروهان نیروی کمکی از یکی از استانهای کشور مأمور شدند به تیپ الغدیر.
دم غروب بود که فرمانده گروهان کمکی و معاونش آمدند توی خط و من هم بهعنوان پیک محور، وظیفه داشتم قسمتهای مختلف خط، سنگرهای اجتماعی و سنگرهای نگهبانی را نشانشان دهم و کاملاً توجیهشان کنم. وقتی که داشتند برمیگشتند که نیروهاشان را بیاورند توی خط، بچهها تعارفشان کردند توی سنگر و کباب ماهی گذاشتند جلوی رویشان. چشمهای فرمانده گروهان گرد شد و هیجانزده پرسید: «این ماهیها رو از کجا آوردین؟» یکی از بچهها جواب داد: «از همین پشت» و اشاره کرد به پشت خاکریز: «اینجا تا دلت بخواد ماهی هست. فقط کافیه یکی حوصله گرفتن و کباب کردنش رو داشته باشه»
با این حرف انگار هوش از سر فرمانده گروهان کمکی و معاونش رفت. معلوم نبود بیچارهها چند ماه خوراکشان فقط نان خشک و پنیر بوده. لحظهشماری میکردند که زودتر برگردند عقب و نیروهاشان را بیاورند توی خط مستقر کنند و بروند سراغ ماهیگیری.
شب که شد نیروهای گروهان کمکی با هفت هشت تا تویوتا از راه رسیدند. به فرمانده گروهان کمک کردم نیروهاش را ببرد توی خط و مستقرشان کند توی سنگرهاشان. کار نقل و انتقال که تمام شد، دیدم فرمانده گروهان روی پایش بند نیست. آمد پیش من و خیلی آرام و ساده پرسید: «آقای زارع! این ماهیهایی که گفتی کجاست؟ از کجا گرفتین؟» لبخندی زدم و گفتم: پشت خاکریز هرچقدر که دلت بخواد ماهی هست. دریا به دریا!»
«گفتنش با تو» را انتشارات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان یزد با شمارگان سههزار نسخه، قطع رقعی، 352 صفحه و به بهای 140 هزار ریال روانه بازار نشر کرده است.
نظرات