به مناسبت ششم بهمن، سالروز انقلاب سفید
خانهایی که رعایا را میکشتند یا در چاهها حلقآویز میکردند!
امین فقیری به عنوان یک داستاننویس اجتماعینگر در قصه «آب» خود در مجموعه داستان «دهکده پرملال» واقعیت انقلاب سفید و موانع فرهنگی اجرای اصلاحات ارضی را در زندگی مردم روزگار خود ثبت کرده است.
حالا اسد تمام زمینهای «سرآبش» را کاشته، محمدآقا، رستم، کاووس، قربونعلی- خب موقع چلتوککاری چطور آب به زمینهای پایینی میرسد. میگن بابا آیش بذار، بزار یکسال یه تکه زمینت سر راحت زمین بذاره. امسال آب کمه چشمه دیگه کمر نداره. حال نداره تا حرف زدی میگه دهقان آزادم. دهقان آزاد تو سر تو بخوره. شاه به ما زمین داده که به هم کاکو باشیم حالا من سعی میکنم مال یکی دیگه رو بخورم. فلان زید هم همینطور...»
این روایتی است مردمنوشت از تاثیر پیادهکردن بی مطالعه و شتابزده برنامه «اصلاحات ارضی» در زیست روزمره مردم روستاها؛ این روایت را امین فقیری به عنوان یک داستاننویس اجتماعینگر در قصه «آب» خود در مجموعه داستان «دهکده پرملال» نقل میکند تا واقعیت انقلاب سفید را در زندگی مردم روزگار خود ثبت کرده باشد، چیزی که در هیچ متن سندی و حکومتی به این صراحت و روشنی به ثبت نرسیده است چرا که حکومت وقت این انقلاب را انقلاب مقدسی میانگاشت و بدین وسیله مدعی بود که این انقلاب، زندگی رعیت را از رنج، به پویایی رسانده است؛ هرچند کوشش برای از ریشه برافکندن نظام خانخانی و سیستم معیوب زیست ارباب و رعیتی در نگاهی گذرا اقدامی سنجیده به نظر میرسد که پروژه مدرنیزاسیون حکومت پهلوی را در پیوند با زندگی عینی مردم کامل میکرد.
اما همین دادههای پراکنده از زندگی و تاریخ اجتماعی مردم نشان میدهد که این ساز و کار اصلاحی، در عمل چنان با خلل و سوءمدیریت و ناکارآمدی و بیعدالتی و فساد همراه بوده است که بالطبع نتیجه درخشانی در زندگی مردم روستا نمیتوانست بر جای نهد؛ در واقع تجربه زیسته مردم در نظام نوپا و ناکارآمد پس از انقلاب سفید نشان میدهد که مشاوران حکومت وقت، پیش از این قبیل اقدامات ضربتی، باید با صبر و تامل و مطالعه زیرساختهای فرهنگی، زمینه را برای این تحول بزرگ در بنمایههای زندگی مردم ساده هموار میکردند و وقتی این بستر فراهم شد، تغییرات بزرگتر میتوانست نتیجه بخش و کارآمد باشد اما مطالعه گذرای انقلاب سفید نشان میدهد که حکومت وقت با آگاهی از نارضایتیهای پراکندهای که درباره نظام اقتصادی جامعه وجود داشته، شتابزده کوشیده است، اقداماتی را که برای نتیجهبخش بودن به زمان نیاز دارد، در مدتی فشرده و کوتاه به جامعه تحمیل و به زبان بهتر تزریق کند و حاصل این شتابزدگی دستکم در بخش اصلاحات ارضی، بیش از هر چیز به از هم گسیختگی مدیریت اقتصادی زمینداری انجامیدهاست و از دیگر سو زندگی عاطفی و مسالمتآمیز مردم را نیز به مخاطره افکنده است؛ فقیری در روایت زیر بخشهای دیگری از این نابسامانی را بازنمایی کرده است:
«پیش از عید ماشین آبیاری بیصدا آمد مهندس آبیاری پیاده شد گفت بهار چشمه جزء آبیاری میشود مردم خندیدند چشمهای که هزارها سال است آب این دهات را میدهد جزء آبیاری بشود؟حق آب بدهیم؟ برای رودخانه حق آب گذاشته بودند. حق داشتند. دریایی آب بود. ولی این چشمه که با صبوری آب پنج ده را تامین میکند برای چه؟ هیچکس این موضوع را جدی نگرفت. یکی دو باران آمد. گندمها بارور شدند پیش از عید بیست سانت قد کشیده بودند. خوشحالی در قیافهها نمود داشت. دکاندارها خوشحال بودند زندگی دهقانان در حیطه تسلط دکاندارها بود که کمرشان را زیر بار قرض شکسته بودند. گندم یک من سه تومان در خرمن پانزده ریال چلتوک چهارتومان در خرمن دو تومان.
تاکنون چند نفر از همین دکاندارها از صدقهی سر همین مردم حاجی شده بودند. حالا اگر درست دقت میکردی میدیدی که دکاندارها هستند که گندمها را بلند و کوتاه میکنند تخمین میزنند حدس خرمن میزنند. چون مال خودشان بود. دهقان بیچاره آب میداد. غم باران میخورد. غم چشمه میخورد برای آب دعوا میکرد و احیانا کشته میشد و حال اگر باران نمیآمد محصول خوب نمیشد. کار دکاندارها هم خراب میشد {...} با این حال دهقان بود که میباخت.»
چنانچه پیداست دهقانان هرچند در ظاهر از سلطه اربابهای پیشین رها شده بودند اما در عمل مایملک آنها به سلطه دکاندارها و دیگر اقشار بالادستی درآمده بود و از دیگر سو مجبور بودند تسلط حکومت و نظام آبیاری را هم که اغلب با بیانصافی همراه بود، برتابند: «مهندس میگفت: فردا تمام معتمدین دههای قاسمآباد – جعفرآباد – نصرتآباد – علیآباد و حسنآباد باید بیان تو تنگ برای تقسیم آب. مردم فریاد زدند جناب مهندس این آب را که خدا تقسیمش کرده علت نداره تقسیمش کنید. مهندس جواب داد:
به من ربطی نداره حکم دارم. فردا اگر نیائید غائب محسوب میشوید. بدون حضور شما آب تقسیم میشه. آنوقت دولت دربارتون تصمیم میگیره. جماعت به فکر فرو رفتند. ماشین آبیاری در دل صحرا گرد میکرد. نگاهها نگران بوده چند لحظهای به سکوت گذشت همانجا نشستند به مشورت تمام یک قول گفتند که زیر سر ده علیآباد است. هر کار کرده آنها کردن.»
و به این ترتیب دخالت حکومت در نظام زیست زمینداری و کشاورزی پیشین عملا به جای آنکه زندگی رعایا را بسامان کند، آنها را گرفتار مناقشات تازهای کرده بود که بر سر حق آب میان روستاها در گرفت. جوی از سوءتفاهم و عناد و دشمنی میان رعایای روستاهایی که مستقل ماندهبودند و روستاهایی که با نزدیکشدن به حکومت و عاملانش میکوشیدند سهم بیشتری از آب و زمین و محصول برای روستای متبوع خود مطالبه کنند که همین موضوع نشان میدهد چگونه همان نظام معیوب ناعادلانه پیشین در قالبی مدرن و روزآمد -که یک بند آن به حکومت وصل بود - بازآفرینی شده است.
اما آنچه در متون حکومتی و تاریخ رسمی بازتاب پیدا کرده است، نه واقعیت تلخ اجتماعی روستاهای دچار خلاء که نگرشی تقدسگرا به موضوع انقلاب سفید بوده است؛ حکومت وقت و شخص محمدرضا پهلوی با غرور از برنامههای انقلاب سفید و مشخصا دستاوردهای اصلاحات ارضی اینسو و آنسو یاد میکرده و آن را گامی برای بهبود زندگی کشاورزان و رعایا و بهویژه رهایی آنها از ظلم و اجحاف و مرگ و میرهای ناشی از سلطه مالکان بیرحم معرفی میکرده است و مثلا در کتابی به قلم خود و تحت عنوان «انقلاب سفید» چنین نوشته است که:
«در زمان خانخانی گذشته رفتاری که در برخی موارد با این رعایا می شد واقعا غیرانسانی و وحشیانه بود. بسیار اتفاق میافتاد که خانهای محلی مستقیما یا بهوسیله مباشرین و ایادی خودشان رعایا را میکشتند یا در چاهها حلقآویز میکردند و گاه نیز این رعایا مجبور میشدند تحفههای انسانی نزد ارباب ببرند.» اما اگر این دادهها را در کنار تصاویری قرار دهیم که امین فقیری در قصههایش از جنگ آب پس از اصلاحات ارضی و مداخلات حکومت در مساله بغرنج تقسیم آب -که قبلا تحت مدیریت مالکان وضعیت بسامانتری داشته- نقل میکند، در خواهیم یافت که اصلاحات ارضی و انقلاب سفید تماما نقطه پایانی بر رنجهای رعایا نبوده است و مرگ و میر ناعادلانه در زندگی پرمصیبت آنها ادامه داشته است و این بار در شکلی دیگر که حاصل عدم فرهنگسازی درست و بجاست، این روایت را فقیری در قصه «آبی و عشقش» نقل میکند و بهترین حسن ختام بر این گفتار میتواند باشد:
«ده آبستن بود. از زمستان نطفه رشد میکرد. غده رشد میکرد. حالا چرکین شده بود. میخواست از هم بپاشد و فساد بار بیاورد. آب موضوع دعوایشان بود. بالاخره در تنگنا گیر آمدند. در فکر و در حرف به هم پریدند چون چاره در بیچارگی بود. صبح بچهها که به مدرسه آمدند دانهای یک کیفار (قلماسنگ) دستشان بود. مردم شب با الاغ از رودخانه سنگ آورده بودند برای کیفار زنها از تو حیاط برای مردهایشان سنگ بالا میانداختند و شش پرها در نور هرکدام ستارهای بودند کوچک. ساعت ده بود که دعوا شروع شد. زنها گاله (کل و هو) میزدند و مردها فحش میدادند. همه سر بامها بودند – بامها به هم وصل بود – شلوغی بود و فساد شاگرد در مدرسه نبود فرار کرده بودند!
من هم رو بامها زیر باران سنگ میدویدم. التماس میکردم که دست بردارند کی گوش میداد یک طرف را با هزار زحمت پایین میکردی طرف دیگر بالا میآمد. خسته شده بودم، نمیشد آزادانه جولان داد. سنگ با کیفار مثل شصتتیر است. هی که جلو برود ضربش بیشتر میشود. وقتی به درتختهای میخورد در تریشتریش میشد. خسته برگشتم. تا عصر دعوا بود. محمود عصر تو مدرسه آمد گفت: «پنج نفر زخمی دم مرگند فرستادم دنبال ژاندارم. دوتاش زنه! اسم یکیش را گفت و دیگری را نگفت. دلم شور افتاد نمیدانم چرا به یاد آبی نیلوفر کوچکم افتادم. رفتم در مدرسه ایستادم در غروب، غمگین، دلواپس، خواهر آبی آمد گفت: آی سنگ خورده تو سرش – سفیدی مغزش معلومه – دائم اسم شما رو میاره»
نظر شما