قبلاً آشنایی مختصری با هابرماس داشتم. اما وقتی خواستم بفهمم رابطه بین یک تئوری درباره فلسفه زبان که در آرای هابرماس موجود است با زبانآموزی چیست، دریافتم که به این سادگی نیست و باید روی هابرماس بیشتر کارکنم تا بتوانم این شکاف را پرکنم. خوانش مفصل و پرحوصلهای از هابرماس را آغاز کردم. باید اعتراف کنم که در اوایل خیلی سخت بود و حس کردم که خیلی چیزها را نمیفهمم، اما سعی کردم که بفهمم و این کتاب در واقع حاصل آن تلاش است. این تلاش باعث شد که جذب هابرماس شوم ودریابم که خیلی بیش ازآنچه که مرسوم است باید به او توجه کرد، بهویژه اینکه در حوزه علوم اجتماعی، علوم سیاسی، فلسفه و... خیلی از هابرماس نامبرده میشود، اما هیچوقت درک خیلی منسجمی از آن ندیدم. زمانی که خودم به خوانش دقیق آرای او پرداختم و درنگ کردم بیشتر متوجه این شدم که چقدر هابرماس علیرغم اینکه به او ارجاع داده میشود ناشناخته است. به این فکر میکردم که چرا فهم هابرماس در ایران تا این اندازه سطحی است و بد فهمیده شده است. میتوانم بگویم که تقریباً تمامی کارهایی که درباره هابرماس منتشرشده است را خواندهام. اما بهندرت کاری هست که به هابرماس نزدیک میشود.
حتی کتابهای ترجمهشده خود هابرماس؟
شما در همان مقدمه به این اشاره میکنید که هابرماس به فیلسوف گفتگو معروف است اما همین زبان سخت مانعی برای گفتگو نیست؟
مانند راسل که خیلی ساده مینویسد.
اما دشواری فهم هابرماس از یکجهت دیگر هم هست که شاید خاص خود وی باشد. هابرماس فیلسوفی است که با طیف وسیعی از فیلسوفان دیگر از مکتبهای دیگر وارد گفتگو شده است. کمتر فیلسوفی است که تا این اندازه با منتقدان خودش و با فیلسوفان دیگر از نحلههای گوناگون وارد درگیری فکری و حتی گفتگوی مستقیم شده باشد. ضمن اینکه تئوریهای هابرماس ترکیب بسیار شگفتانگیزی از اندیشههای فلسفی خیلی از فیلسوفان دیگر در طول تاریخ فلسفه است. یعنی مفهومهایی که همه فیلسوفانی که هابرماس با آنها درگیر بوده بهگونهای در اندیشه هابرماس حضور دارد. هابرماس همه اینها را به هم درآمیخته و یک تئوری جدید از آنها درآورده است. هیچ فیلسوفی تا این اندازه از دیگران استفاده نکرده است. هرچند همه استفاده میکنند اما اگر یک تحلیل محتوا در این زمینه انجام دهید، میزان بهکارگیری مفاهیمی که هابرماس به کار میبرد ازهمه فیلسوفان بیشتر است. به همین دلیل برای اینکه مفهوم تئوریهای وی را دریابید باید با مفاهیم فیلسوفان دیگر هم تا حدودی آشنا باشید. استفادهای که هابرماس میکند هم استفاده تکنیکال است هم استفاده رتوریکال(بلاغی) است و هم اینکه زبان آنها را هم به کار میگیرد. طبیعی است که اینها فهم او را دشوار میکنند. در همین کتاب هم اگر دقت کرده باشید بااینکه سعی کردهام به سراغ فیلسوفان دیگر نروم و فقط به هابرماس بپردازم باز ناچار شدهام به بسیاری از فیلسوفان دیگر بپردازم چون درفهم هابرماس کلیدی بودند. مثلاًاستفادهای که هابرماس از فلسفه تحلیلی زبان میکند یا ارجاعهایی که به سوسور و چامسکی و دیگران میدهد گویای این است که در حوزه زبان تقریباً هابرماس تمام رویکردهایی موجود به زبان را در نظر دارد و از آنها استفاده کرده و در تئوری خودش به نفی یا اثبات گنجانده است. این وجه دیگری از آنچیزی است که شما مطرح کردید. معتقدم که چون فیلسوف گفتوگوست پس دشوار است. اتفاقاً چون با همه گفتگو کرده دشوار است.
اما برگردم به اینکه چرا ادعامیکنم هابرماس در ایران ناشناخته مانده یا فهم عمیقی از او وجود ندارد. چون کسی دقیق درهسته اصلی تئوری هابرماس غور نکرده در ایران نامفهوم باقیمانده است. آن هسته هم همان فلسفه زبانی است که هابرماس تمام تئوریهای فلسفیـ اجتماعی ـ سیاسیاش را حول آن سامان میدهد. اگر آن محور را نفهمید ربط اینهمه تئوری و کتاب رانخواهید یافت. من دراین کتاب سعی کردهام فقط آن محور را توضیح دهم.
آن محور هم زبان است.
تئوریای که درباره زبان میپروراند چیست؟
در کتاب هم این امر مشهود میشود بهویژه زمانی که به آخر کتاب نزدیک میشویم احساس میشود که زبان محوریترمیشود. در صفحه 23 کتاب بحث مدرنیته را مطرح کردهاید. تعریفی که هابرماس از مدرنیته میکند چیست؟ برداشت من این بود که او تعریفی فلسفی از مدرنیته میکند که همان چیزی است که میگوید مدرنیته فقط به معنی مدرن شدن ابزار نیست، بلکه آن چیزی است که از روشنگری آمده و مدرنیته در واقع در تفکر انسانهاست. گویی هابرماس مدرنیته را اینگونه میبیند. میخواستم از زبان شما بشنوم که اساساً از منظر هابرماس مدرنیته چیست؟ در صفحه 24 کتاب میبینیم که او برای انسانها نسخه میپیچد که من را به این پرسش رساند که این راه و برنامه برای سعادت بشر است، اینگونه نسخهها همواره بشر را به جهنم برده است تا اینکه سعادتمند کند، اگر ممکن است درباره این موضوع هم توضیح بفرمایید؟
درواقع این را یک فرایند میبیند؟
اینها فیلسوفانی هستند که سعی در deconstruction مدرنیته دارند. یعنی آن کنستراکتی که محصول کار عظیم فکری کانت بود را میخواستند دیکنستراکت کنند.میخواستند آن را بشکنند یا ویران کنند یا ساختارش را به هم بریزند چراکه معتقد بودند مدرنیته ساختار درستی ندارد و توهم ماست که فکر میکنیم مدرنیته یکچیز درست و اخلاقی و زیباست. درون آن فلاکت و نکبت هم زیاد است. این فیلسوفان سعی کردند که از مفاهیم اصلی مدرنیته مانند سوژه، پیشرفت، روشنگری و... ساختارشکنی کنند.اما دسته سوم که هابرماس شاخص آنهاست، «بازسازی» یا reconstruction مدرنیته را در دستور کار خود قرار دادند.اینان از تمام کنستراکشنها و دیکنستراکشنها آگاهاند و میدانند چه اتفاقی افتاده و حالا میخواهند بازسازی کنند.
هابرماس حتی این بازسازی را به یک اصل متدلوژیک در فلسفه خود تبدیل میکند. من در کتاب اشاره کردهام که «روش بازسازنده» به چه معنی است. این روش را هابرماس هم در فلسفه زبان و هم در تئوری اصلیاش و هم در حوزههای مختلف علوم اجتماعی، سیاست و... به کار میبرد. اصولاً در فلسفه زبان او که گفتم محور همه دیدگاه او است این روش حضور دارد و کار میکند. بنابراین ازنظر او مدرنیته پروژه بیپایانی است که مدام «بازسازی»میشود. یعنی اینکه از درون خودش دیکنستراکت میشود و دوباره خودش همچون ققنوسی سر برمیآورد و خودش را بازسازی میکند. بنابراین هیچوقت مدرنیته پروژهای نیست که به مرحلهای برسد و تمام شود و خیال همه راحت شود. همواره مدرنیته، یا انسان مدرن یا اندیشه مدرن نیاز به نقد و البته دفاع دارد.
همان چیزی که کانت میگوید، یعنی نقادی خود و مدام حرکت کردن به جلو.
از عقلانیت سخن گفتید و در کتاب هم بر «عقلانیت ابزاری» زیاد تأکید کردهاید. آیا هابرماس به عقلانیت ابزاری معتقد است یا منتقد؟
یعنی درحوزه علم و تکنولوژی که به جهان طبیعت مربوط میشود اصولاً عقلانیت ابزاری عمل میکند. اگر این عقلانیت نباشد اصلاً علم و تکنولوژی شکل نمیگیرد و میدانیم که علم و تکنولوژی یکی از بزرگترین دستاوردهای روشنگری،مدرنیته و بشریت است. بنابراین نقد هابرماس به تئوری عقلانیت ماکس وبر این نیست که عقلانیت ابزاری به درد نمیخورد و همه بلاهای ما به خاطر این عقلانیت است. بلکه میگوید چرا ماکس وبر منطق عقلانیت ابزاری را که در حوزه علم و تکنولوژی کاربرد دارد به حوزههای دیگر یا دوجهان دیگر (یعنی جهان هنر و جهان اخلاق) سرایت داد. هابرماس میگوید که دوعقلانیت دیگر داریم که باید دربارهاش بحث شود یکی عقلانیتی است که در حوزه سوژه است و به هنر و ادبیات میرسد و دوم عقلانیتی که در جهان میانذهنی ما عمل میکند و به اخلاق و سیاست میرسد. به همین دلیل نیز سیاست از دیدگاه هابرماس تعریفی متفاوت از دیگران دارد. منطق این سه نوع عقلانیت را کانت بهخوبی از هم جدا کرده است.
عمدهترین نقدهایی هم که به مدرنیته و پروژه کانت میشود این است که چنان این حوزهها را از هم جدا کرده که دیگر هیچ ربطی به هم ندارند. حاصل آن این است که نتوانستهایم ارزشهایی را که در حوزههای اخلاق و هنر و علم وجود دارد به هم ربط دهیم و بهیکباره علم وتکنولوژی بلای جان انسان میشود. برعکس آن هم صادق است. یعنی شما میبینید که یک سیاستمدار یا کنشگر اجتماعی آنقدر در درون منطق میانذهنی غرق میشود که هیچ توجهی به حقایق علمی نمیکند و کنش خودش را مبتنی بر اسطوره و خرافه سامان میدهد. مثلاً سیاستمداری که معتقد است امر سیاسی باید یک منشأ فرازمینی یا فراطبیعی داشته باشد مشخصاً دارد از یک اسطوره یا خرافه در حوزه کنشها بهره میگیرد. این یعنی رابطه بین حوزه اخلاق و علم قطع شده است، همین درباره نسبت میان حوزه هنر و حوزههای اخلاق و علم هم صادق است. اگر عالم و دانشمند هیچچیزی از هنر و آن چیزی که به زندگی تکتک انسانها ارزش میدهد نداند، جهان چگونه واجد زیستن میشود؟ اینجاست که نقد هایرمانتیکها به پروژه کانت خودش را نشان میدهد. هابرماس این را میفهمد و به این فکر میافتد که باید راهی باشد که عقلانیتهای تکهپاره شده در این سه حوزه دوباره در جایی به هم برسند. این کاری است که کسی نکرده است. هابرماس وظیفه خود میداند که از سویی استقلال این حوزهها حفظ شود و از سوی دیگر ارتباطشان در یک سطح دیگری تأمین و تضمین شود. نظریه کنش همرسانشی چنین کاری به انجام میرسد.
این کار را هم بازبان انجام میدهد؟
در کتابتان درباره مفهوم «توانش همرسانشی» بحث میکنید. در آنجا از هابرماس نقل میکنید که میگوید «منظور من از توانش همرسانشی آن است که گویندهای که در پی فهم دوجانبه است...». منظورش چیست؟
در ادامه به مفهوم«کنش»میرسیم. هابرماس کنش را پیوندگاه نظریه اجتماعی و فلسفی میداند. این به چه معنی است؟
در اواخر قرن نوزدهم این دوگانه از جهتهای بسیاری زیر سؤال میرود، مثلاًفیلسوفانی همچون نیچه، کیرکگور و... اصولاً سنت فلسفههای هستی با زیر سؤال بردن اسنس و جایگزین کردن اگزیستنس بهجای آن سعی میکنند که از آن دوگانه عبور کند. نقد دیگر نقد مارکس است، منظورم مارکسی است که در مفهوم پراکسیس سعی میکند این دوگانه را باهم آشتی بدهد اما باز هم خیلی موفق نیست. نقد دیگر را فروید سامان میدهد که در آن نقش آگاهی در شکل دادن به هستی انسانی به پرسش گرفته میشود. انقلاب دیگر انقلاب زبانی است که باکارهای سوسور، ویتگنشتاین و دیگران مشخص میشود. چرخش زبانشناختی در اواخر سده نوزده و اوایل سده بیستم به کل از مبدأیی به جز دوگانه ذهن/عین عزیمت میکند. به سخن دیگر، رابطهای که میتواند بین ذهن و عین برقرار شود به مسئله تبدیل میشود و نه خود ذهن یاعین. این رابطه نیز جنسی زبانی دارد. انقلاب سوسور این بود که به زبان وجه هستیشناختی داد و کلاً وجه هستیشناختی را ازذهن و عین گرفت. یعنی میگفت که نه عینی وجود دارد و نه ذهنی، هرچه هست زبان و ساختارهای زبانی است. بنابراین انقلاب زبانشناختی هم به گونه دیگری سعی کرد از فلسفه آگاهی درگذرد. درواقع همه این نحلهها سعی کردند که مشکلات آن پارادایم را نشان بدهند. تلاش یا خط اندیشگی دیگری که سعی کرد از آن پارادایم گذر کند خط جامعهشناسی است. این خط کل بحثها را کنار گذاشت و گفت ببینیم که جامعه چگونه شکل میگیرد و آدمها و جامعه چگونه کنش میکنندودرون این کنش هم وجه عینی وجود دارد و هم وجه ذهنی و ما چه اصراری داریم که بگوییم یا ذهنی است یا عینی است، اصلاً باید کنش را اصل قرار بدهیم. یعنی خود آن رابطه مهم است که جامعهشناسان آن را کنش مینامند. پس بهطورکل میتوانیم بگوییم نظریه کنش یعنی همان جامعهشناسی یا به تعبیر دیگر علوم اجتماعی جدید این گونه بود که توانست خط اندیشگی پرنفوذی را آغاز کند. اما علوم اجتماعی یا جامعهشناسی با قطع رابطه خودش با فلسفه، بهویژه در معنای فلسفه آگاهی، توانست راه خودش را پیش ببرد. یعنی بین فلسفه و جامعهشناسی یک جدایی افتاد و جامعهشناسی احساس نیاز به فلسفه نداشت. میتوانست عقلانیت خودش را یا ادعاهای خودش را مستقل از هر چیزی پیش ببرد. شبیه این اتفاق قبلاً در حوزههای علوم طبیعی هم افتاده بود.
اکنون نهتنهاجامعهشناسی بلکه علوم انسانی دیگر مانند تاریخ و روانشناسی هم راه خودشان را از فلسفه جدا کردهاند. در این حالت بود که فلسفه مانده بود که چهکار بکند. اما ازنظر هابرماس فلسفه هنوز وظایفی دارد، یکی از این وظایف چیزی است که هابرماس از آن با عنوان «فرافلسفه» یاد میکند و باید نسبتش میان فلسفه و علوم دیگر را از موضعی فرافلسفی روشن کند. فلسفه و جامعهشناسی و همه علوم انسانی و علوم دیگر باید دوباره باهم پیوند بخورند. خودش کارش را پیوند یا بازسازی دوباره رابطه فلسفه و علوم دیگر قرار میدهد. تمام نظریاتش به گونهای به این صورت قابل تفسیر است. به همین خاطر است که ما وجه فیلسوفی هابرماس را نمیتوانیم از وجه جامعهشناختیاش جدا کنیم. همه اینهاباهم است.
در صفحه 106 کنش موفق را منوط به پذیرش دیدگاه گوینده از سوی مخاطب بیان میکنید. پرسش این است که اساساً چرا باید تلاش کنیم که دیدگاهمان پذیرفته شود، درصورتیکه گفتگو به این مفهوم نیست که حتماً مخاطب دیدگاه ما را بپذیرد. حتی در دیدگاه هابرماس هم میتوان این تفسیر را کرد که همرسانش یعنی نزدیک شدن به همدیگر و نه الزاماً پذیرش دیدگاه یکطرف از سوی دیگری. چرا اینجا این پذیرش از طرف دیگری مطرح است؟
مفهوم زیستجهان، جایگاه خاصی در اندیشه هابرماس دارد، در کتاب به نقل از هابرماس میآید «زیستجهان ساختاری است که وقتی آن را به پرسش میگیریم از وجود آن آگاه میشویم». پرسش از زیستجهان در اندیشه هابرماس به چه معناست؟
یعنی ما اگر زیستجهان را یک کلیت در نظر بگیریم که رابطهها درون آن جفتوجورمیشود، بهپیش میرویم و مشکلی نداریم و پرسشی نمیکنیم. اما زمانی که مشکل ایجاد میشود و رابطه جفتوجورنمیشود ما به دنبال علتهای آن میگردیم و انگار که مشکلی در زیستجهان وجود دارد که رابطهای شکل نگرفته است. بنابراین زیستجهان به پرسش گرفته میشود. یعنی نظام میانذهنیای که هر رابطهای درون آن نظام میتواند معنادار باشد و شکل بگیرد به پرسش گرفته میشود.
پس الزاماً پرسش در اینجا به این معنی نیست که در درون زیستجهان پرسش باید باشد یا نباشد؟
بله و آن را به سه جزءفرهنگ، جامعه و شخصیت تقسیم میکند. در یکجا جامعه را متشکل از این سه میداند و درجایی دیگر معادل با سیستم و هم جامعه میداند. اینجا هابرماس چگونه این را حل میکند؟
یعنی معادل میگیرد؟
حتی برای گفتگو فرصت ایجاد میکند.
نمونه دیگر فضای مجازی است که فرصتی را ایجاد میکند که بدون اینکه مسافتی را طی کنیم با فردی در آنطرف دنیا گفتگو میکنیم. یعنی سیستم به کمک آنهمرسانش آمده است.
درست است. بنابراین جامعه همزمان هم سیستم و همزیستجهان است. مسئله بر سر این نیست که زیستجهان خوب است و سیستم بد است. هابرماس در پی این نیست و ارزشگذاری نمیکند بلکه میگوید منطق اینها نباید قاطی شوند. از طرف دیگر ما نباید اجازه بدهیم که منطق سیستم بهکلی بر زیستجهان حاکم شود. از طرف دیگر زیستجهان هم نیاز به نظم، پیشرفت و رفاه دارد که با سیستم حاصل میشود. تعریف پدیدارشناسانه صرف از زیستجهان طوری است که گویی آدمها همینجوری درون هم میلولند.اما ما به سیستم هم نیاز داریم. مهم این است که منطقشان به هم درنیامیزید. درعینحال از وجوهی از زیستجهان مراقبت کنیم که انسانیت در آنجاها بروز دارد، یعنی همان وجه رابطههای غیرابزاری، آن وجه باید همیشه وجود داشته باشد و نباید اجازه دهیم که منطق سیستمی آن را مخدوش کند.
در صفحات 174 و 175بهگونهای به رسانههای گروهی و بعد به دنیای تکنیکالیزه شدن کنونی میپردازید. حس کردم ارزشگذاری میکنید و جهان کنونی را بد و خوب میکنید. مثلاًمیگویید این دستاورد سرمایهداری است، پس بد است. این پرسش برایم پیش آمد که آیا این سخن زائیده تفکر توطئه نیست؟ با توجه به اینکه خود هابرماس مدافع و همراه این است که زیستجهان به سیستم نیاز دارد.
هابرماس در آنجا دارد هشدار میدهد، یعنی دارد مخرب عقلانیت ابزاری روی زیستجهان راپیشبینی میکند و درواقع میگوید اگر حواسمان نباشد اینگونه میشود. اتفاقی که افتاده این است که تلویزیونها و رسانههای بزرگ در کشورهای دیکتاتوری بهراحتی ابزاری در دست حاکمیت یا قدرت سیاسی است، برای اینکه زندگی آدمها کنترل وذهنهاجهتدار بشود. حتی پیچیدهتر از آن در جوامع دموکراتیک (چون بههرحال سیستم بازار آزاد وجود دارد، هرچند هابرماس اصلاً ضدلیبرالیسم نیست) اما این آزادی باعث میشود که آن وجه سلطهگرانه آدمها یا وجوه ابزاری آدمها آنقدر پررنگ شود که پول و قدرت به شیوههایی پیچیده حتی در جوامع دموکراتیک به نحوی غیرمستقیم زیستجهان را استعمار کنند. مثلاً در جریان حمله امریکا به عراق (در سال 2003) جورج بوش با به خدمت گرفتن رسانهها ادعای خودش را به یک خواسته عمومی تبدیل کرد. گفت در عراق سلاح هستهای وجود دارد. این خبر را بهوسیله رسانهها عمومی کرد که همه ترسیدند و به جنگ رضایت دادند.این اتفاقی است که در کشوری آزاد افتاد، اما میبینیم که رسانه در خدمت ایدئولوژی قرارگرفته است و جنگی شکل گرفت که بعداً هم مشخص شد که اصلاًاینگونه نبوده است. هابرماس میگوید درست است که دموکراسی باوجودرسانههای همگانی تضمین میشود، اما باید حواسمان باشد که همین رسانه میتواند در خدمت اهداف ضددموکراتیک و ضدزیستجهانی باشد. درواقع آن وجوه انتقادی هابرماس اینجاها خودش را بروز میدهد.
در پایان اگر نکته خاصی دارید بفرمائید.
بحثی بین هابرماس و فوکو درگرفت که هابرماس در کتاب «گفتمان فلسفی مدرنیته» مفصل به آن میپردازد. خلاصه آن اینگونه است: ازنظر فوکو همه رابطههای انسانی رابطه قدرت است، اما ازنظر هابرماس رابطههای انسانی گرچه رابطههای قدرت را هم شامل میشود اما غیر از رابطههای قدرت سنخ دیگری از رابطه که هابرماس آن را رابطه اجتماعی مینامد هم وجود دارد. یعنی همان رابطه همرسانشی که فارغ از قدرت است. به فرض مثال رابطه بین یک معلم و شاگرد، یعنی اتفاقی که در امر تربیت رخ میدهد. در امر تربیت یک نوع رابطه انسانی است که شاید بخشی از رابطه قدرت هم درآن باشد، اما بخش دیگر و غالب آنرابطهای انسانی است که فارغ از قدرت است. اگر رابطه انسانی فارغ از قدرت وجود نداشته باشد جامعه شکل نمیگیرد و درآن حالت همه رابطهها رابطه ستیزآمیز میشوند. هرچند برخی از ستیزها شاید وجه سازنده داشته باشند، اما ستیز عنصر همرسانش را ناممکن میکند. بالاخره جاهایی ما همدیگر را میفهمیم. آنجاهایی که خواست فهم دیگری وجود دارد مبنای شکلگیری رابطه اجتماعی فارغ از قدرت میتواند باشد. هرکسی به نحو پدیدارشناسانه درون خودش رجوع کند و با خودش صادق باشد میتواند دریابد که در جاهایی رابطه قدرت وجود ندارد. رابطه من با بچهام لزوماً رابطه قدرت نیست. من بچهام را دوست دارم و همین مهر است که میتواند پایه شکلگیری و بازتولید جامعه باشد. دو تا دوست که باهم درد دل میکنند هرچند ممکن است که منافعی هم برای هم داشته باشند اما الزاماً رابطهشان رابطه قدرت نیست.بنابراین تقلیل دادن رابطههای انسانی تنها به رابطه قدرت، ندیدن بخش بزرگی از واقعیت انسانی است و این عمده اختلاف فوکو و هابرماس است. به تعبیر دیگر جامعه انسانی جامعهای است که درآن ستیز هست اما تفاهم هم هست. آدمها درست است که برای اینکه از همدیگر متمایزشوند و هویت خودشان را داشته باشند باید تمایزهایی داشته باشند، اما همرسانش به این معنا نیست که آدمها یکی بشوند و هویتشان را از دست بدهند.
در دیدگاه فوکو هرگونه هویتی یعنی نفی دیگری، یعنی سلطه بر دیگری. اما در دیدگاه هابرماس هویت یعنی تمایز و نه تضاد، مهم این است که ما نگذاریم که تمایزها به تضاد تبدیل شوند بلکه حتی تمایزها تقویت شوند. ازنظر هابرماس سیاست یعنی جلوگیری از تبدیل تمایزها به تضاد. این وجه اخلاقی سیاست است. درحالیکه از نگاه فوکو یا کارل اشمیت اصولاً اینچنین انگیزهای وجود ندارد. چون بخش بزرگی از واقعیت انسانی را نمیخواهند ببینند. میگویند سیاست اصولاً یعنی مدیریت تضادها.
رابطههای انسانی رابطههای بین هویتهای متمایز است و جامعه یعنی عرصه به هم رسیدن هویتهای متمایز. این یعنی رابطه اجتماعی. اگر ما رابطههای انسانی را فقط رابطههای قدرت بدانیم آنوقت برای جامعهشناسی هیچ کاری نمیماند، بنابراین هیچ جامعهشناسی نمیتواند فوکویی باشد چون جامعهشناس میخواهد جامعه را توضیح بدهد یعنی رابطههای فارغ از قدرت را بتواند توضیح بدهد. فوکو جامعهشناس نیست چون هیچ رابطه انسانی را فارغ از قدرت نمیداند.
نظر شما