حالو هوای بهار همه را مدهوش خودش کرده است و تلاش و تکاپو را در هر جایی میتوان دید. توفیق نصیبمان شد تا با گروه مستندساز از نزدیک و از زاویه دیدی متفاوت، شاهد تلاش دو همکارمان در طرح «با هم بخوانیم» باشیم.
خروجی سمنان به سمت تهران و ابتدای جاده سمنان به فیروزکوه، تابلو روستای مؤمنآباد مسیر را به ما نشان میدهد. وارد جاده میشویم. فاصله چندانی با روستا نمانده است؛ شاید کمتر از پنج کیلومتر. کارخانههای گچ در دو طرف جاده بیشتر از هرچیزی توجه را جلب میکند. از دورتر و در سمت چپ بلوار ورودی مؤمنآباد، گنبد آجری بزرگی دیده میشود. نزدیکتر که میشویم، آرامگاه شیخ محمود مزدقانی (از شاگردان شیخ علاءالدوله سمنانی) است که هنوز از پس قرنها ظاهر خود را حفظ کرده است.
مؤمنآباد، روستایی که بافت جدید و قدیم معماریِ آن با هم درحال نزاع هستند و البته پیروزی بافت جدید قریب الوقوع است. پایینتر از آرامگاه شیخمحمود مزدقانی تابلو کوچکی ما را به سمتکتابخانه شیخمحمود مزدقانی راهنمایی میکند. در انتهای اینخیابان کوچک توقف میکنیم و از پلههای تند و تیز کتابخانه که قبلاً نیز با عنوان کتابخانه مسجد فعالیت میکرده است، به سمت مخرن کتابخانه پایینمیرویم. دوازده رز زرد (دانش آموزان
حاضر در این طرح که به صورت یک شکل، شال زردرنگ بر سر دارند) به صورت دایرهوار روی صندلیهای کودکانهای نشستهاند و هر کدام پوشهای در دست دارند. به تناوب صدای خاله زهرا از هر کدام از اینگلها شنیده میشود.
خاله زهرا (خانممؤمنآبادی همکار و کتابدار کتابخانه) نیز به تبعیت از گلهای زرد کوچک، شال زردرنگ بر سر دارد و با شور و شوقی مضاعف در حالپاسخگویی و راهنمایی به این کوچولوها بود. همبستگی عجیبی بین خاله زهرا و این گلهای رز کوچک احساس میشود. مهمتر از این همبستگی، فضای داخلی کتابخانه بود؛ خلاقیت از در و دیوار کتابخانه میبارد. درختی در گلدان به استقبال بهار میرود، سبزهای بر بالای قفسه کتابخانه به انتظار بهار نشسته است و سفره هفت سینی که تا چند روز آینده، میزبان سال جدید و میهمانان همیشگی خودش خواهد بود.
احساس آرامش خاصی در کتابخانه بیداد میکند. گویی گوشه دنجی پیدا کردهای که قبلاً سراغ نداشتی؛ جمع و جور، گرم، مهربان و کوچک و باصفا. زمان میگذشت ولی گذشتِ آن حس نمیشد. لبخندهای نوگلان دانشآموز و جدّیت آنها در کتاب خواندن و یادگرفتن نوید فردایی روشن برای خودشان و روستای مؤمنآباد میدهد.
کمی آنطرفتر، مادران این کودکان با نگاههایی با چاشنی رضایت و شادی درونی فرزندان خود را نظاره میکردند. برق شادی را میتوان در چشمان این مادران دید. هر کدام از این گلهای کوچک کارت کوچکی که با خلاقیت خاله زهرا درست شده بود، به لباس خود سنجاق کردهاند تا به نوعی خود را از سایر دانشآموزان مراجعه کننده به کتابخانه متمایز کنند. این کارت به منزله کارت شناسایی بود و حتی خود خاله زهرا هم چنین کارتی دارد.
جلسه هفتگی «با هم بخوانیم» آغاز شده بود و از گوشهای آنها را زیر نظر داشتم. جلسه با خواندن قرآن شروع شد و با شعرخوانی و بلندخوانی پیش میرفت. جدیت خاصی درچهره هر کدام از این دانشآموزان موج میزند. سوال و جواب درباره مطلبی که خوانده شده بود، رکن اصلی برنامه بود. گویی همه به دنبال یافتن پیام قصهای بودند که خوانده شده بود. شور، شعف، اشتیاق، جدیّت شاخصه اصلی این برنامه بود.
جلسه این هفته «با هم بخوانیم» هم رو به اتمام بود و وقت رفتن فرا رسیده بود. گلهای رز زرد کوچولو یکی، یکی از در کتابخانه در حالی که تاریخ تشکیل جلسه بعد را از خاله زهرا سؤال میکردند، به سمت بیرون میرفتند و ما هم پشت سرشان، کتابخانه را ترک کردیم تا به سمت کتابخانه دیگر استان که میزبان طرح «با هم بخوانیم» بود، برویم.
مقصد بعدی ما روستای «فریومد» از توابع شهرستان میامی است. از مؤمنآباد خارج شدیم و به سمت سمنان راه افتادیم و من در این فکر بودم که هنوز شادی در میان بچههای روستا علیرغم وجود محرومیتها در جریان است. هنوز خلاقیت، علاقه و پشتکار، مصدر انجام کارهای بزرگ است و هنوز کتابداران این سرزمین، معلمان بزرگ رویج فرهنگ کتابخوانی هستند و من خوشحالم که امروز با یکی از این کتابداران (خانم مؤمنآبادی) از نزدیک دیدار کردم.
و اما ......
از روستای مومن آباد خارج شدیم و بعد از عبور از شهرهای سمنان و دامغان به شاهرود رسیدیم. به دلیل فاصله طولانی (حدود 400 کیلومتر) با روستای فریومد، شب را در شاهرود ماندیم. به راستی که شاهرود قاره کوچکی است. صبح زود شاهرود را به مقصد میامی و از آنجا به سمت فریومد ترک کردیم. کویر مطلق در تمام جهات در چشمانمان سوسو میزند. به دو طرف جاده که نگاه میکنیم، خبر آمدن بهار را نوید نمیداد و رنگ و بوی بهاری به خود نگرفته بود. اگرچه نفسهای زمستان به آخر رسیده است، ولی هوا رنگو بوی زمستانی هم نداشت. گرم و سوزان مثل یک روز تابستانی بود. تشنگی از کویر میبارد.
چشمان کویر به آسمان است و ناله العطش آن به گوش میرسید. انگار آسمان از کویر کینهای به دل دارد که رحمت و عطوفت خود را بر سر آن نباریده است و قصد باریدن هم ندارد. جادهای که در آن قرار داشتیم، همچون خط نصفالنهار بود که بیابان را به دو قسمت تقسیم میکرد. در بیابان به پیش میرویم ولی انگار مقصدی برای این جاده تعریف نشده است و این جاده خیال انتها داشتن در سر ندارد.
راههای زیادی روبهروی ما بود ولی وجود تابلوهای راهنما ترس از بیراهه رفتن را در ما از بین برده بود. در طول مسیر از چند روستای کوچک و بزرگ عبور کردیم ولی هیچکدام فریومد نبودند. یکی از این روستاها باعث تعجب همه ما شد چرا که تمامی اهالی یک روستا همگی از اولاد پیغمبر (ص) و سیّد بودند. همچنان با کمک تابلوهای راهنما به سمت فریومد میرفتیم. انتظار به سر رسید و خود را در اول روستای فریومد دیدیم.
برعکس تمام روستاهای ایران که در حال خالی شدن از سکنه هستند، اینجا وضع بهگونه دیگری است. اینجا زندگی در جریان است، آن هم با دور تند. نهر آب زلالکوچکی از وسط کوچه پس کوچههای روستا میگذرد و کودکانی در گوشه و کنار روستا در حال بازی دیده میشوند. همه به ما به عنوان مهمان، نگاه میکردند و کوچک و بزرگ، زن و مرد در اوج ادب و احترام به ما سلام میکردند.
وارد روستا شدیم. بافت قدیمی روستا زیبایی دوچندانی به آن داده است. خانههای خشت و گلی با ساکنانی ساده و صمیمی. روستا دارای درختهای گوناگونی است، کاج، سرو، انار و.... در راه رسیدن به کتابخانه تابلو مغازهای توجه همه ما را جلب کرد: تعاونی نهال فلفل. با پُرس و جو متوجه شدیم یکی از محصولات کشاورزی اینجا فلفل است. هنوز بهار، خود را به درختان روستا نشان نداده است ولی جنب و جوش و تلاش و تکاپوی روستاییان خبر از آمدن قطعی بهار را میداد.
برای لحظهای میایستم و نگاهی گذرا به کل روستا میاندازم. ناخودآگاه این مصرع از شعر شهریار به ذهنم رسید: «آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری». و براستی که اینگونه بود. حال و هوای بهاری روستا، وجود نهر کوچک آب در روستا، ابنیه تاریخی زیبا با قدمتی کهن، امامزاده و... همه دلایلی بود برای تایید این مصرع از شعر شهریار.
تابلویی کوچک مسیر کتابخانه را به ما نشان میدهد. مسیر جوی آب روستا در امتداد تابلو کتابخانه بود. با جریان آب به سمت کتابخانه همراه میشویم. جوی آب زلالی که دقیقاً از وسط کوچه میگذرد، ما را به سمت «کتابخانه ابن یمین» میبرد. به وسط کوچه رسیدیم که کتابخانه را در کنار خود دیدیم.
حیاط بزرگ کتابخانه روبهروی ما قرار دارد و تا درب ورود به کتابخانه در حدود ۲۰ متر است. در این حیاط بزرگ و البته پاکیزه درختهایی وجود دارد. تابلو جلو درب اصلی کتابخانه، تاریخ تولد کتابخانه را سال ۱۳۷۳ ثبت کرده است. ساختمان کمی قدیمی به نظر میرسد اما روح و روان حاکم بر آن، این نظریه را به کلی رد کرد.
با همه سادگی و صمیمی بودن فضای کتابخانه، ذهنم پر از سوالهایی بود که باید برایش جوابی مییافتم. تمثال ۳۴ شهید (تعداد شهدای خود روستای فریومد ۲۱ نفر است و بقیه تمثالها متعلق به شهدای سایر روستاهای دهستان فریومد است)؛ و این اولین سوالی بود که با توجه به جمعیت روستا، برایم کمی عجیب به نظر میرسید. جواب این سؤال را در اعتقاد پاک و قلبی این روستاییان به امام، انقلاب و میهن عزیزمان یافتم.
علامت سوال دوم به سرعت به سراغم آمد. تابلویی روبهرویم بود که روی آن «نویسندگان بومی» نقش بسته بود. مگر فریومد چقدر جمعیت دارد که یک قفسه به نویسندگان آن اختصاص یافته است؟ جواب این سوال با پرسش درباره آن، برایم روشن شد. وجود حداقل ۳۰ نفر نویسنده بومی، مُهر تاییدی بر وجود قفسه نویسندگان بومی بود. علمآموزی و رسیدن به جایگاههای بالای علمی از تلاش و پشتکار این روستاییان نشأت میگیرد. به گردش در کتابخانه ادامه دادم. کمی آن طرفتر سفره هفت سین سادهای روی زمین گسترده شده بود که هفتسین آن را کتابهای نویسندگان بومی فریومد تشکیل میدهد.
به سمت مخزن کتابهای کتابخانه رفتم و از پنجره آن به بیرون، نگاه کردم. مقبره و آرامگاه ابن یمین فریومدی همچون نگینی میدرخشد و حس اعتماد به نفس مضاعفی در آدمی پدیدار میسازد و الگویی میشود برای مبارزه و رفع محرومیت برای مردمان و به ویژه کودکان این روستا. انصافاً وجود این مقبره زیبایی دوچندانی به کتابخانه داده است.
به گشت و گذارم در کتابخانه ادامه میدهم و این بار خودم را پشت پنجره بخش کودک دیدم. پرده اتاق را که به کناری کشیدم، شکوه و عظمت مسجد تاریخی فرومد (از بناهای تاریخی دوره خوارزمشاهیان) که در برابر همه ناملایمات روزگار استوار مانده، نظرم را به خودش جلب میکند. زیبا بود و استوار.
گوشه به گوشه کتابخانه پر از خلاقیتهای گوناگونِ خالهی کتابخانه (همکار گرامی و کتابدار کتابخانه، خانم بهادری) و اعضای کتابخانه بود؛ نمایشگاه نقاشی کودکان، اسامی برترینهای مسابقه کتابخوانی، کاردستیهای گوناگون، گلدانهای گل طبیعی و مصنوعی و....
خیلی زود کتابخانه شکل کلاس درس به خود گرفت؛ کلاس درس «با هم بخوانیم». سه ردیف صندلی که در هر ردیف سه تا چهار دانشآموز روی آن نشسته بودند. هر ردیف یک گروه بود و وجه تمایزش با گروههای دیگر در رنگ شالی بود که بر سر داشتند. گروهی رنگ بنفش، گروهی به رنگ قهوهای و گروهی به رنگ طوسی. نظم و ترتیب و رنگ شال این کوچولوها شمایل زیبایی به کلاس درس داده بود. هر کس که قصد صحبت و یا بیان نظرش را داشت، اول اجازه میگرفت و بعد میایستاد و کلامش را با مهربانی به خاله میگفت. شاید همکار ما برایشان مربی بود، شاید خاله و شاید خواهر بزرگترشان بود؛ هرچه بود، رابطه عمیقی بین مربی و دانشآموز بود.
محبت، سادگی و معصومیت از سر و روی این کودکان میبارد. در پشت نگاه هر یک، میل به یادگیری و کنجکاوی عمیقی برای دانستن نمایان بود. هر گروه، قصهی آن جلسه را برای یکدیگر میخواندند و با مشورت با هم به دنبال یافتن و فهمیدن پیام داستان بودند و سپس نظرشان را به خاله میگفتند. حس اعتماد به نفس در گفتارشان و مقایسه با سایر اعضای کتابخانه کاملاً هویدا بود. همگی بعد از اتمام این بخش از کلاس، به سراغ نقاشی از مفهوم قصهای که خوانده بودند، رفتند و آنچه را در ذهنشان بود، در قالب تصویر کشیدند. کلاس درسشان رو به انتها بود و ما هم باید مسر آمدنمان را دوباره برگردیم.
بعد از گشت و گذاری کوتاه، قدم در راه برگشت نهادیم. روستا در پشت سرم قرار گرفت و من به کودکان طرح «با هم بخوانیم» فکر میکنم و میدانم غول محرومیت نمیتواند مانع رشد آنها شود. آنها کودکان سرزمینی بودند که شهیر بود به ادیب پروری. قدمتی دارد به درازای تاریخ. شکوه پابرجایی دارد به مثابه مسجد تاریخی آن. و از همه مهمتر دوست، مربی، خواهر بزرگتر، خاله و یا مشاور خوبی چون کتابدار کتابخانه دارند که در این راه با کتابهای کتابخانه یاورشان خواهد بود.
روستایی چون فریومد با فاصله چندصد کیلومتری از مرکز استان، حالا مهد کتابخوانی شده بود و کتابدار ما فراتر از مسئولیت خودش در حال خدمترسانی فرهنگی است. شاید خدمت واژه صحیحی نباشد. واژه جهاد مناسبتر است. کتابدار یا جهادگر فرهنگی؟
نظر شما