شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸ - ۰۹:۲۲
آیا می‌توان رسم زیبای کوساگلین را برای نسل بیگانه با کتاب زنده کرد؟

امروز، در میان نسلی که با خواندن کتاب، سخت بیگانه شده، آیا می‌توان انتظار داشت که رسم زیبای کوساگلین بار دیگر در روستاهای سرماخیز کشور، برپا شود و به چشم دید؟

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- نصرالله حدادی: آغاز نوروز امسال را با سیل در چندین استان کشور آغاز کردیم و خسارات معتنابهی متوجه کشور شد و با سیل اخیر سیستان و بلوچستان، در روزهای پایانی بهمن‌ماه، این امر تکمیل شد و با بارش برف‌های سنگین در چندین استان ـ امری که طی سی چهل سال اخیر، کمتر سابقه و صبغه داشت ـ انشاالله سال پرباری داشته و «ترسالی» را تجربه کنیم و خاطرات تلخی همچون کمبود آب ـ همانند تابستان سال 1380 ـ هرگز، بار دیگر مذاق و مزاج ما را نیازارد. هرچند که «کرونا ویروس» نیز به‌عنوان یک تجربه جدید، روزهای آخر سال را بر ما ایرانیان، همراه با اذیت و آزار کرد.

زمستان‌ها، به قول قدیمی‌ها، دیگر «زمستان‌گیری» نمی‌نمایند و با وسایلی که در روزگار ما در دسترس است، سرما چندان آزاردهنده نیست و برف و یخبندان‌ها هم، چندان پایدار نیستند و اصولاً فصول سال، معنا و مفهوم خود را در زندگی ماشینی و سریع‌السیر امروزی، از دست داده‌اند.

دیرزمانی نیست که مردم زمستان را «سیاه» می‌دانستند و به سختی از آن پرهیز می‌کردند تا دچار نقصان و دردسر مضاعف نشوند. دردسر تهیه سوخت، بارش برف‌های سنگین و بسته‌شدن راه‌های روستایی، عموم مردم را در محدوده و چهارچوب روستاها محبوس می‌ساخت و چه‌بسا تا پایان یافتن فصل سرما و بازشدن راه‌ها، بر اثر آب‌شدن انبوه برف‌ها، هیچ‌گونه مراوده‌ای با شهر و دیار مجاور نداشتند و به همین سبب سرگرمی‌ها، آداب و رسومی را شکل داده بودند که امروزه حتی نامی از آن‌ها باقی نمانده و اگر مرحوم انجوی شیرازی نبود، به یقین این‌گونه مراودات اجتماعی هرگز ثبت و ضبط نمی‌شدند و به عنوان میراث معنوی برای ما باقی نمی‌ماندند!
 
انجوی شیرازی، سیدابوالقاسم؛ جشن‌ها و آداب و معتقدات زمستان، جلد اول، چاپ سوم، 234 صفحه، وزیری، امیرکبیر، 1389، تهران.
امسال زمستان، واقعه بسته شدن صدها راه روستایی در کردستان، گیلان و زنجان به گوش رسید و با تلاش مردم و مسؤولین، پس از چند روز، رفع معضل شد و از آنجا که به قول قدما، این بارش‌های سنگین در روزهای پایانی «چله کوچک» رخ داده و زمین گرم شده بود، تسریع در امر آب‌شدن برف‌ها صورت گرفت و مددکار مسؤولین شد، وگرنه این میزان سرما و بسته‌شدن جاده‌ها ـ مثلاً قزوین ـ رشت و یا زنجان به تبریز ـ اگر نیم قرن پیش اتفاق می‌افتاد، تا ماه‌ها باقی می‌ماند.

مرحوم انجوی، در مجلد اول کتاب مورد اشاره، به بازی‌ها و سرگرمی‌های زیادی در جای جای ایران اشاره دارد که بعید است در روزگار ما، حتی اهالی آن محل، نامی از آن‌ها شنیده باشند: برفی کردن در شهرهایی چون جاسب در استان مرکزی، گلپایگان در استان اصفهان و دودانگه در استان مازندران.

مثلاً در جاسب در نزدیکی محلات و یا در خمین، بعد از بارش برف، آن را در «بسته‌ای می‌پیچند و در قابلمه‌ای قرار می‌دهند و به پسری که برنده آن است رموز اغفال طرف و گریختن به موقع را گوشزد می‌کنند. پسر اگر زرنگ باشد با چهره‌ای بس ساده و بی‌خبر از همه جا سلام می‌کند و می‌گوید: مادرم گفت: آش پخته بودیم، یاد شما بودیم. آن‌گاه ظرف را می‌دهد و می‌گوید: بی‌زحمت ظرفش را خالی کنید. اگر طرف آن ظرف را گرفت، پسر پا به فرار می‌گذارد و فریاد می‌کند: آی باختی! و صاحب‌خانه متقلابلاً فریاد می‌کند: بگیریدش، اگر پسر را می‌گرفتند، روی او را با دوده یا زغال سیاه می‌کنند. اگر هیچ یک از این دو نبود، از بازوی او یک نیشگون خیلی سخت ... می‌گیرند و او را رها می‌کنند. در هر صورت بازنده باید یک آش رشته بدهد.»

این مراسم، در آستانه نوروز، در برخی از استان‌ها و در استقبال از بهار، به اشکال دیگر رخ می‌نمود. در مازندران «عروس گولی» و پیر بابو، بسیار رایج بود و «کوساگلین» و «خدیر نبی» در آذربایجان نزد اهالی آن، ارج و قربی داشت.
 
انجوی شیرازی، سیدابوالقاسم؛ جشن‌ها و آداب و معتقدات، زمستان، جلد دوم (استان‌های آذربایجان و همدان)، 340 صفحه، وزیری، چاپ سوم، امیرکبیر، 1389، تهران.
مرحوم انجوی شیرازی، درباره «کوسا گلین» در آذربایجان و خلخال، چنین نوشته است:
«بنا به یک افسانه خیلی قدیمی، حضرت موسی(ع) که در خدمت شعیب چوپانی‌ می‌کرد، یک بار پنجاه روز به نوروز مانده سری به گوسفندانش زد و دید همه دوقلو زاییده‌اند. چون به خانه بازگشت از شدت شادی و خوشحالی به زن خود مژده داد و در حیاط، فقیران را ولیمه داد و مراسم کوسه که امروز [نیم قرن پیش] در شهر ابهر و آبادی‌های آن مرسوم است، از همان زمان باقی مانده است و جشن زمستانی کوسه در ابهر با این افسانه توأم است...

در زمستان پربرف و بارندگی آذربایجان و بخصوص در میان چوپانان هنوز مرسوم و متداول است. چراندن گاو و گوسفند و حشم و غنم به‌طور طبیعی و قهری [در زمستان] تعطیل است و احشام در آغل‌ها هستند و چوپانان چون کاری نکرده‌اند، توقع مُزدی هم ندارند، اما هنوز چند ماهی از سال باقی مانده است و ناچار باید زندگی کنند و معاشی داشته باشند. از این رو به صورت دسته‌های متعدد در می‌آیند و به سراغ حشم‌داران می‌روند و کوسه در می‌آورند و آنچه از نقد و جنس گرد کنند، کفاف زندگی آنان را می‌دهد و با همان می‌سازند تا نوروز فرا رسد و دوباره راهی کوه و دشت و صحرا شوند. از سوی دیگر دارندگان گوسفند و گاو در انتظار آمدن کوسه هستند و قدم آنان را خوب و برکت‌آور می‌دانند و معتقدند هرکس با دار و دسته کوسه مزاح و شوخی و سپس محبت و کمک کند، عاقبت بخیر می‌شود.

زمان این جشن در حدود اواخر چله بزرگ و اوایل چله کوچک یعنی پنجاه و پنج روز یا پنجاه روز به عید نوروز مانده است. هنوز پنج شش روز به آغاز مراسم باقی است که عده‌ای از چوپان‌ها شریک و رفیق می‌شوند و پول روی هم می‌گذارند و مقداری پرتقال یا انار می‌خرند، بعد چندنفر مأمور می‌شوند که این میوه‌ها را بین خانه‌های آبادی تقسیم کنند. دادن این میوه بشارتی است برآمدن کوسه و به در هر خانه‌ای که می‌روند، یکی دو تا انار یا پرتقال به کسی که دم درآمده می‌دهند و می‌گویند: میوه مژده آورده که همین روزها کوسه می‌آید و صاحب‌خانه‌ها هم با خوشحالی جواب می‌دهند: خوش آمده و به این ترتیب مردم می‌فهمند که پنجاه روز به عید مانده است و کوسه همین روزها می‌آید. مردم به این میوه‌ها هدیه کوسه یا «کوسا پایو» می‌گویند و معتقدند که این کوساپایو نشانه خیر و برکت سال آینده است. وقتی همه اهل خانه دور هم جمع شدند، آن میوه‌ها را می‌خورند، و حتی اگر خیلی هم کوچک باشد طوری آن را قسمت می‌کنند که به همه سهمی برسد، اگرچه مختصر هم باشد. بعد هرکس مقداری کشمش، آرد، برنج، لپه، عدس، نخود، روغن زرد، پیاز، قورمه، بلغور، سنجد، گردو، نان، پول یا چیزهایی دیگر به اندازه وسع خود آماده می‌کند که به کوسه بدهد.

یک دسته کوسه، کمتر از پنج شش نفر نمی‌شود که همگی چوپان هستند، ولی تعداد افراد دسته در هر آبادی فرق می‌کند و بستگی دارد به این که جشن را چه‌طور برگزار کنند. هرچه سنگین‌تر بگیرند و برنامه مجلل‌تر و مفصل‌تر باشد، تعداد افراد بیشتر خواهد بود. در بعضی از آبادی‌ها، هر نقشی به فرد مشخصی تعلق دارد مثلاً در «کیوی خلخال» چوپانی که گوسفندان را می‌چراند عروس و یا گلین می‌شود و با دقت و سلیقه فراوان گلین را می‌آرایند و اسم او را صنم می‌گذارند. لباس این گلین عبارت است از یک دامن بلند ابریشمی که به آن تومان می‌گویند. یک پیراهن کوتاه ابریشمی، یک یل، یک روسری بافتنی سفید یا صورتی چهارگوش که دور آن رشته‌های بلندی آویزان شده و قد آن به یک ذرع می‌رسد و تا نزدیکی پای عروس می‌رسد، یک نوار باریک از پارچه هم به دور روسری او می‌بندند و یک پارچه نازک یا تور هم روی صورت او می‌کشند که تا زیر چشمش را می‌پوشاند. در ضمن هفت قلم او را آرایش می‌کنند که درست شبیه نوعروسان بشود. صنم یک سوزن جوالدوز هم به دست می‌گیرد که اگر بچه‌ها خواستند او را اذیت کنند، آنان را از خود دور کند و با آن جوالدوز آنان را بترساند. چوپانی هم که گاوها را به چرا می‌بَرَد، می‌شود کوسه یا شوهر گلین، که یک لباس کهنه می‌پوشد و کلاهی از پوست بُز یا نمد بر سرمی‌گذارد که تا گردن او را می‌پوشاند روی این کلاه دو تا شاخ می‌گذارد و برای اینکه بتواند پیش پای خود را ببیند، دو تا سوراخ مقابل چشمانش در آن سرپوش تعبیه می‌کند و یک کمربند بزرگ که چند تا زنگوله بزرگ و کوچک به آن آویزان است، به کمر می‌بندد. به یک دست یک شمشیر چوبی می‌گیرد و به دست دیگرش هم یک چوبدستی یا زنجیر چوپانی»

به دنبال کوسه و گلین، دسته‌ای طبل و نقاره‌زن، راه افتاده و چند تن نیز به اسم توبره‌کش همراه شده و به در خانه افراد حشم‌دار رفته و ضمن نواختن طبل و نقاره، به دست افشانی و پایکوبی پرداخته و ضمن خواندن اشعاری در وصف بهار و نوروز و مژده پایان یافتن زمستان و فرا رسیدن روزهای پرخیر و برکت، از آن‌ها هدیه دریافت می‌داشتند.

***
 
هشتم اسفندماه، سی و ششمین سالگشت خاموشی زنده‌یاد غلامحسین بنان، مردی با صدایی مخملین و حنجره‌ای که مثل و مانند نداشت، بود. آیا در روزگار ما، در میان این نسل، هستند کسانی که به «کاروان» او گوش دهند و لذت ببرند؟ او که با «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا» شهریار و «همه عمر برندارم سر از این خمار مستی» سعدی و «ای ایران، ای مرز پرگهر» حسین گل گلاب و ده‌ها ترانه دیگر، جاودانه شده است، در میان جوانان امروز دوستدار و طرفداری دارد؟ آیا دیگر کسی پیدا خواهد شد «الهه ناز» را چون او اجرا کند؟
 
***
در میان اشعار سروده‌ شده در وصف بهار و باران و طراوت طبیعت، به یقین «باز باران» زنده‌یاد مجدالدین میرفخرایی (گلچین گیلانی) که در اوزان شعر فارسی «بحر طویل» نامیده می‌شود، جایگاه خاصی دارد.
تلخیص شد، این بحر طویل زیبا را در کتاب‌های درسی خوانده‌ایم و در کمتر کتابی متن کامل آن به چاپ رسیده است.
 
امروز، در میان نسلی که با خواندن کتاب، سخت بیگانه شده، آیا می‌توان انتظار داشت که رسم زیبای کوساگلین بار دیگر در روستاهای سرماخیز کشور، برپا شود و به چشم دید؟ آیا هستند کسانی که به «کاروان» بنان عشق بورزند، و شعر زیبای گلچین گیلانی را بخوانند؟ آیا شاعری در زمان ما قدرت سرایش با این همه سادگی و زیبایی را دارد؟
 
دانش‌پژوه، منوچهر؛ تفنن ادبی در شعر فارسی، 502 صفحه وزیری، انتشارات طهوری، 1381، تهران.
 این روزها که «کتابخانه طهوری» به آخرین روزهای فعالیت‌اش رسیده و تنها در چارچوب «انتشارات طهوری» از این پس ادامه حیات خواهد داد، با استفاده از کتاب «تفنن ادبی» با متن اصلی و کامل «شعر ترانه» باز باران بازخوانی می‌کنیم، تا یادی از گذشته‌های نه چندان دور کنیم. روزگاری که در خلخالِ عبدالغفار طهوری، کوسا گلین می‌گرفتند، ترانه «ای ایران» بنان را عموم مردم زمزمه می‌کردند و فرزندانش با «باز باران» به خواب رفته و آرامش می‌گرفتند:

باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان، می‌خورد بر بام خانه، من به پشت شیشه تنها، ایستاده، در گذرها، رودها راه اوفتاده، شاد و خرم، یک دو سه گنجشک پرگو، باز هر دم، می‌پرند، این سو و آن‌سو، می‌خورَد بر شیشه و در، مشت و سیلی، آسمان امروز دیگر، نیست نیلی، یادم‌ آرد، روز باران، گردش یک روز دیرین، خوب و شیرین، توی جنگل‌های گیلان، کودکی ده ساله بودم، شاد و خرم، نرم و نازک، چُست و چابک، از پرنده از خزنده، از چرنده، بود جنگل گرم و زنده، آسمان آبی، چو دریا، یک دو ابر اینجا و آنجا، چون دل من، روز روشن، بوی جنگل، تازه‌ و تر، همچو می مستی دهنده، بر درختان میزدی پر، هرکجا زیبا پرنده، برکه‌ها آرام و آبی، برگ و گل هر جا نمایان، چتر نیلوفر درخشان، آفتابی، سنگ‌ها از آب جسته، از خزه پوشیده تن را، بس وزغ آنجا نشسته، دم به دم در شور و غوغا، رودخانه، با دوصد زیبا ترانه، زیر پاهای درختان، چرخ می‌زد، چرخ می‌زد،

همچومستان، چشمه‌ها چون شیشه‌های آفتابی، نرم و خوش در جوش و لرزه، توی آن‌ها سنگ ریزه، تا دهد بر آب لرزه، بهر چاه و بهر چاله، می‌شکستم «کرده‌خاله»* سرخ و سبز و زرد و آبی، با دو پای کودکانه، می‌دویدم همچون آهو، می‌پریدم از لب جو، دور می‌گشتم ز خانه، می‌کشانیدم به پایین، شاخه‌های بیدمشکی، دست من می‌گشت رنگین، از تمشک سرخ و مشکی، می‌شنیدم از پرنده، داستان‌های نهانی، از لب باد وزنده، رازهای زندگانی، هرچه می‌دیدم در آنجا، بود دلکش، بود زیبا، شاد بودم، می‌سرودم، روز، ای روز دلارآ، داده‌ات خورشید رخشان، این چنین رخسار زیبا، ورنه بودی زشت و بی‌جان، این درختان، با همه سبزی و خوبی، گرچه می‌بودند جز پاهای چوبی، گر نبودی مهر رخشان؟ روز ای روز دلارآ، گر دلارآیی‌ست، از خورشید باشد، اندک‌اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره، آسمان گردید تیره، بسته شد رخساره خورشید رخشان، ریخت باران، ریخت باران، جنگل از بادگریزان، چرخ‌ها می‌زد چون دریا، دانه‌های گرد باران، پهن می‌گشتند هرجا، برق چون شمشیر بُرّان، پاره می‌کرد ابرها را، تندر دیوانه غُران، مشت می‌زد ابرها را، روی برکه مرغ آبی، از میانه، از کرانه، با شتابی چرخ میزد بی‌شماره، گیسوی سیمین مه را، شانه میزد دست باران، بادها، با قوت، خوانا، می‌نمودش پریشان، سبزه زیر درختان، رفته رفته گشت دریا، توی این دریای جوشان، جنگل وارونه پیدا، بس دلارآ بود جنگل، بس گوارا بود باران، به چه زیبا بود باران، می‌شنیدم اندر این گوهرفشانی، رازهای جاودانی، پندهای آسمانی، بشنو از من کودک من، پیش چشم مرد فردا، زندگانی خواه تیره، خواه روشن، هست زیبا، هست، زیبا، هست زیبا.

* کِردِه خاله، چوبی عصا مانند، به بلندی پنج شش متر که به دسته سطل و یا دلو آویخته و از چاه آب بکشند. بچه‌های گیلانی، با «کرده خاله» بازی می‌کردند و گاه باعث شکستن آن و معطل ماندن خانواده می‌شدند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها