با دقت نگاه کن
شهره احدیت: چهارده ساله بودم که با چخوف آشنا شدم. باغ آلبالو را در مخزن کتابخانهٔ باغ فین کاشان که دیدم، فکر کردم داستانی پیدا کردهام که هرم گرمای ظهرهای تابستانم را با خنکای عشق پر خواهد کرد. آن روزها کتابهای کمی در شهر کوچک ما در دسترس بود و من این شانس را داشتم که از کتابخانهٔ باغ فین استفاده کنم.
باغ آلبالو اولین نمایشنامهای بود که خواندم. داستان عاشقانهای نبود که دوست میداشتم زیر آسمان پر ستاره شهر بخوانم و رؤیا بپرورانم. اما چیزی داشت که مرا به خواندن آثار دیگر این نویسنده تشویق میکرد.
بعد از آن روزهای نوجوانی به دام داستانهای کوتاه چخوف افتادم. کوتاهی و روانی داستانها مرا آنقدر درگیر نکرد، بلکه شخصیتهایی که چخوف ساخته بود چنان بودند که نگاه منِ نوجوان و بعد جوان را تغییر دادند. من با داستانهای چخوف یاد گرفتم جیزی ورای ظاهر آدمها را ببینم. داستانها ماجراهای سادهای داشتند. داستانهایی از جنس اتفاقهای روزمرهٔ یک شهر کوچک. آن زمان دوستانم بیشتر به دنبال داستانها و رمانهای مهیج یا عاشقانه بودند. پس چرا من از خواندن این داستانهای کوتاه سیر نمیشدم؟
گمان میکنم به این جاذبه که مرا درگیر کرد، «همبافت» میگویند. درک همبافت در یک اثر ادبی، برداشتی پنهانتر و عمیقتر از خود اثر ادبی در اختیار ما مینهد. همبافت هم اصطلاحی رایج در زبان شناسی است، هم اصطلاحی مرسوم در نقد ادبی. به عنوان یک اصطلاح در زبان شناسی، تعاملی است میان خواننده و نویسنده، سرِ نخهایی در مورد رابطهٔ میان فرستنده و گیرندهٔ پیام، نگرش نویسنده در قبال راوی، شخصیت پردازی و الگوهای بیانی گوناگونی که در متن وجود دارد. در نقد ادبی «همبافت» مفهومی پیچیدهتر دارد و به هر ویژگی فرامتنی و تأثیرگذاری اطلاق میشود که بر سبک و متن عارض میشود. همبافت از اندیشهها و تجربیاتی با خواننده میگوید که بیرون از متن وجود دارد و به کار تفسیر و گفتمان خواننده میآید؛ مثلاً اینکه متن دارای چه زمینهٔ اجتماعی، فرهنگی و تاریخی است؟ چخوف مرا به اندیشیدن وامیداشت.
داستانهای کوتاه چخوف به من کمک کردند به مفهومی بیشتر از آنچه در ظاهر داستان بود، بیندیشم. خواندن داستانهایی با شخصیتهای ملموسی که انگار هر روز در شهر میدیدم، مرا به خواندن و کاویدن زمینهٔ اجتماعی و تاریخی قرن نونزده ترغیب کرد و این امر باعث شد به روابط مرسوم در شهرم عمیقتر نگاه کنم.
ایران با روسیه علیرغم نزدیکی جغرافیایی، تفاوتهای فرهنگی زیادی دارد؛ اما در داستانهای چخوف شخصیتها چنان بودند که میتوانستم ویزگیهای قشر متوسط و فقیر جامعه را در آنها پیدا کنم. چخوف با داستانهایش آینهای بزرگ ساخته بود تا مخاطب در هر گوشه جهان بتواند خود را با همهٔ خوبی و بدیهایش در آن پیدا کند. خواندن داستانهایی متفاوت با فضای داستانهای نویسندگان بزرگ روسی که آن موقع رایج بود، دنیای تازهای نشانم میداد که اگرچه مشابه جامعهای بود که در آن زندگی میکردم اما تازگی و عمق اندیشه حاکم بران را دوست داشتم. در آثار چخوف نه از خش خش دامنهای کرپدوشین خانمها هنگام رقص خبری بود، نه از فضای انقلابی و سیاسی فرودستان جامعه که گورکی پرچمدارش بود.
چخوف داستاننویس زندگی بود. برای او انسان مقدس بود، سلامتی، هوش و ذکاوت و الهام، عشق و آزادی است. آزادی از ظلم و دوری از دروغ و ریاکاری. او داستانهایش را با طنزی همراه میکرد و ضربهاش را به آرامی میزد. تصویرسازی و دیالوگهایش هر دو درخشان بودند همین بود که میشد داستانهایش را مدام خواند و آموخت.
چخوف به من یاد داد که میشود با سوژهای ساده از زندگی روزمره داستانی عمیق و چند بعدی نوشت. چند سالی با خواندن داستانهای چخوف تلاش کردم که کاری پژوهشی در مورد شخصیتهای زن در داستانهای چخوف انجام دهم. شخصیتهای زن در داستانهای او، ویژگیهایی دارند که شاید پذیرش آن اکنون در این قرن مشکل باشد. بیشتر زنهای داستانهای او وراج و ریاکارند و مشتاق ازدواج. درست مثل زنهای همسایه ما در روزهای جوانی من. من زنهای داستانهای کوتاه چخوف را هر روز میدیدم. البته گاه در داستانهای او با شخصیتهای زن قوی هم روبرو میشویم که البته اندکند. همین توجه و نگاه دقیق او به آدمهایی دور وبرش از مهارت خاص او در روانکاوی آدمها و شناخت جامعهاش نشان داشت و من یاد گرفتم برای نوشتن داستان، باید خیلی چیزها بخوانم و یادبگیرم.
در میان داستانهای چخوف چند تایی را بیشتر دوست دارم. از آن میان بانو وسگ ملوس را هیچوقت فراموش نخواهم کرد. هر زمانی که این داستان را خواندهام، حس متفاوتی داشتهام. جوان که بودم در آن عشقی نمیدیدم و حالا آن را سرشار از عشقی میبینم که محکوم به فراق است.
اما اندوه داستان دیگری دارد. انگار چخوف با نوشتن این داستان جان در میان کمان قلم گذاشته و رها کرده است. این همه تنهایی و این همه اندوه و این همه جدایی آدمها از یکدیگر و این همه درد. نمیدانم اگر چخوف در روزگار ما زندگی میکرد از تنهایی آدمها چطور مینوشت؟ اما هر وقت، هر جا کسی را میبینم که با حیوان خانگیاش زندگی میکند به یاد پیرمرد داستان اندوه میافتم:
داداش مادیان عزیزم پسرم دیگر در این میان نیست...نخواست زیاد عمر کند...
چه کسی بهتر از این میتواند از تنهایی و بیهمزبانی آدمی بنویسد. چخوف شاهد بیطرف دردهای آدمهاست. او با داستانهایش چگونه نگاه کردن را آموزش میدهد. میشود باری به هرجهت دردی را دید و از آن نوشت اما چخوف میگوید
با دقت نگاه کن. قضاوت کار تو نیست. تو فقط بر شخصیتهایت نور بیفکن و بگذار حرف بزنند.
مکاتباتِ آنتوان چخوف
فرشته نوبخت: از آنتوان چخوف آثار بسیاری بهجا مانده است. چخوف را غالبا با نمایشنامههایش میشناسند. در حالیکه او بیش از هفتصد داستان کوتاه و تعدادِ قابل توجهی نامه نوشته که عمدهی آنها خطاب به برادر و همسرش بوده است. چخوف، در شکلگیریِ ادبیاتِ مدرن نقش عالمگیری داشته و بسیاری از نویسندگانِ پس از خود را متاثر ساخته است. ویرجینیا وولف، برنارد شاو و سلینجر از جمله نویسندگانی هستند که زبان به تحسینِ چخوف گشودهاند و ما میدانیم که او - که روزگاری همینگوی مبتذلنویس و سطحی نامیدش - اکنون مشهورترین و محبوبترین نمایشنامهنویسِ جهان پس از شکسپیر است. اما من میخواهم در این فرصتِ کوتاه و محدود از یک جنبهی خاص به چخوف نگاه کنم و آن مکاتباتِ او با نزدیکانش است. به این دلیل که نامهها، مجموعهای هستند از فرایندِ زیستن و خلق کردن، یعنی آنچه از چخوف بین سالهای بیستوشش سالگی تا چهلوچهار سالگیاش برجای مانده است و ما اکنون به واسطهی آنها او را میشناسیم.
اما چرا نامهها؟
بررسی روندِ مکاتباتِ چخوف از ابتدای آغازِ نگارشِ نامهها خطاب به برادرش آلکساندر نشان از سیرِ تحولاتی ژرف و اساسی در روحیاتِ نویسندهی روس دارد. ضمن اینکه بخشِ عظیمی از زندگیِ روزمره و عادتها و اقداماتِ چخوف را بازنمایی میکند. در بسیاری از این نامهها میتوان نشانهها و اشارههایی از چگونگی شکلگیریِ سبکِ خاص او در نوشتن را یافت. به عنوان مثال، او در ده می ۱۸۸۶، در حالیکه بیستوشش سال داشته است، در یکی از نامهها مینویسد: «توصیفِ طبیعت باید از توضیحاتِ مبتذل عاری باشد و در عینحال جزئیاتی را باید در آن لحاظ کرد، طوری که با خواندنِ متن، اگر چشمهایت را ببندی همهی آنچه نوشتهای مقابل چشم مجسم شود.» یا در جایِ دیگر مینویسد «باید طوری نوشت که از کردار و عمل قهرمان بتوان به روحیهاش پی برد و نه از توصیفِ روحیاتِ او ...» چخوف اینها را در لابهلایِ روزمرگیهایش مینویسد. در حالیکه در مسکو «هوا بد است و باد میوزد» و چخوف خود را «هنوز جوان و شیکپوش» میداند و مشغولِ نوشتن «شهر آینده» است. چخوف در نامههای بعدی و بعدی به برادرِ نویسنده و روزنامهنگارش با لحنی طنز و کنایی وضعیتِ تاریخی که در آن به سر میبرد را وصف میکند و از جریانات و وقایعِ زمانهی خود مینویسد که غالبا بیربط به ادبیات نیست. مانند ماجرایِ سرقت ادبی سوورین (مدیر روزنامهی عصر جدید) از پوشکین که افشایِ آن همراه با واکنشهایی از سویِ دانشجویان و روزنامهها در زمانهی خود بوده است و یا ذکر جزئیاتی از ملاقاتهایش با تالستوی و نامهنگاریها با امیل زولا و دیگران و حتی جزئیاتی که بر وضعیت آشفتهی حاکم بر روزنامهها در روزگارِ او گواهی میدهد: «... مقالات خودستایانهی ایوانف. گزارشهای شنیعِ پیتر بورژتس و همچنین جملات خشمآلود تئاتروف! این مشت کاغذ که واقعا روزنامه نیست. بلکه فقط باغوحشی است از گلهای شغالهای گرسنه که مدام یکدیگر را گاز میگیرند.» (نامهها، ترجمهی ناهید کاشیچی، نشر طوس) به این ترتیب نامههای چخوف سراسر ترسیمی واقعگرایانه از وضعیتِ نویسنده در رابطه با جهانِ بیرون است که نشان میدهد آثار او در چه شرایطِ اجتماعی و تاریخی خلق شده و درگیر با چه فرایندهایی بوده است. لحنِ طنزِ چخوف در نگارش نامهها که گاهی به شدت در تلاش برای پوشاندن یا تعدیلِ خشم و انزجارش از برخی مسائل بوده است و نیز وجهی برجسته از شخصیتِ چخوف را آشکار میکند را می توان در نمایشنامهها و بسیار پررنگتر در داستانهای کوتاهِ او پیگیری کرد. این لحن، که ما را به یادِ شکسپیر میاندازد، آنقدر در آثارِ چخوف حضور دارد و تکرار میشود که به ندرت تبدیل به نوعی از بیان - که میتوان آن را استعاری نامید- شده است. نامهها نشان میدهند که چنین بیانی از کُجا منشا گرفته است و چرا برخی چخوف را طنزنویس میدانند و برخی به شدت به مقابله با این دیدگاه میپردازند. اما این تمام آنچیزی نیست که میتوان دربارهی مکاتباتِ چخوف دریافت. بخشِ مهمی از مکاتباتِ او با زنی آلمانی به نام آُلگا کنیپر است که چخوف او را «هنرپیشه» خطاب میکند. در این بخش از مکاتبات ما با جنبهها یا وجوهی بسیار عمیقتر از شخصیتِ نویسنده روبرو هستیم که در یادداشت دوم به آن خواهم پرداخت.
میراث چخوف در آفریدههای نویسا
منیژه باختری: میخواهم خالد نویسا را همچون آنتوان چخوف "راوی بزرگ قصههای کوچک" بنامم. همان سان که چخوف با روایت زندهگی روزمره مردم، داستانهای بزرگی آفرید، نویسا نیز زندگی مردم را تصویر میکند بدون این که "درد روشنفکری" را بدون دلیل در داستانهای سرشار از سادگی خود جا داده از ملاحت گوهر قصه بکاهد و یا هم اصل داستان را فدای یک سری تکنیکهای داستانی نماید.
شاید منصفانه نباشد که نویسنده هزاره سوم را با نویسنده یی که صد و هفت سال از مرگش میگذرد، مقایسه کنیم. آنتوان چخوف و خالد نویسا راویان دو نسل متفاوتاند. از سوی دیگر هدف این همسان پنداری، اشاره به تقلید نیست؛ بل میخواهم بگویم که نویسا به شدت از طرز نویسش چخوف متأثر است و با وجود این که این تأثیر به زیبایی داستانهایش افزوده است، او یک نویسنده مستقل و صاحب فکر با شیوه نبشتاری ویژه است.
از سوی دیگر چخوف داستان نویس بزرگی بود و پس از گذشت بیشتر از صد سال هنوز هم از بهترینهاست و داستانهایش برای خواننده معاصر همچنان از تازگی و جذابیت برخوردارند. اصلهایی را که او برای نبشتن داستانهای کوتاه برگزیده بود، تا امروز هم طلایه دار جریان داستان نویسی اند. آنتوان چخوف با آفرینش داستانهای کوتاه و نمایشنامههای بی همتا، مقام سترگی در تاریخ داستان نویسی جهان دارد. او از پیشگامان و پایه گذاران داستان کوتاه است و در زندگی کوتاه چهل و چار سالهاش بیشتر از هفتصد داستان کوتاه و نمایشنامه نوشت و مکتب جدیدی را در داستان نویسی بنیاد گذاشت.
چخوف خلاف رمان نویسان دوران خودش و یا سالهای پیشتر از خود، شخصیتهای داستانی خویش را از میان مردم برمی گزید و با بازتاب برش کوتاه از زندگی آنان از واقعیتهای ملموس و جریان زندگی عادی سخن میگفت، بدون این که از ماجراهای شگفتی برانگیز و یا هم مسائل شگفتی آور سخنی بگوید. چخوف نویسنده واقع گرا و مردمی بود. با این که هیچ گاهی با شعار گویی و سیاه و سپید نگری، داستانهای خود را رنگ نداد، درون مایه داستانهایش با افق دید مردم نگرانه عجین است. از سوی دیگر او نویسنده ایدئولوژی زده نبود. حتا با وجود گرایش به طبقات فرودست و دوستی نزدیکش با ماکسیم گورکی، راه نبشتن ویژه خودش را پیمود.
چخوف، همان گونه که محتوای داستانهایش را ساده و شفاف بیان میکرد، ساختار و چارچوبهایی را که برای داستانهایش بر میگزید، نیز به سادگی، محتوا را در بر میکشیدند. با بیان دیگر، پیرنگ داستانهایش ساده، بدون ابهام، خطی و سرشار از طنز اند. آن چه داستانهایش را برجسته میسازد، نثر استوار، ساختار محکم و درون مایه اجتماعیاند که با طنز ملایمی در هم پیچیده است.
طنز چخوف ژرفانگر و پویا است. او با بازی با واژهها طنز نمیآفریند تا خواننده سطحی نگر را به خنده وادارد؛ افزون بر این که در تمام آفریدههای چخوف طنز جریان دارد، داستانهای چون:(امریکایی وار)، (چاق و لاغر)، (ماسک)، (نامه به همسایه دانشمند)، (شوخی)، (آدم مغرور)، (انتقام زن)، (بچه تخص)، (نقل از خاطرات یک دوشیزه)، (خوشحالی)، (بوقلمون صفت)، (از خاطرات یک ایده آلیست) و... با بن مایه اصلی طنز آفریده شدهاند.
با بیان دیگر، واقع گرایی، طنز پردازی و پیرنگ های ساده داستانی سه مؤلفه چخوف در نگارش داستان کوتاهاند. همین هر سه، مؤلفههای داستانهای خالد نویسا را نیز میسازند.
خالد نویسا یکی از چهرههای صاحب نام عرصه داستان نویسی در ادبیات معاصر افغانستان است. او نویسندگی را از سالهای پایانی دهه شصت خورشیدی آغاز کرده است. سه گزینه داستان به نامهای (فصل پنجم)، (تصورات شبهای بلند)، (راه و چاه) و رمان (آب و دانه) را به نشر رسانده است. نویسا نویسنده کم کاریست و در این سالها داستانهای اندکی نبشته است؛ ولی بیگمان چونی داستانهای او در برابر چندی همواره فربهتر نموده است.
تقابل، تعامل، سازش، همخوانی و ناهمخوانی، در سوژههای داستانی نویسا فراتر از واقعیت نیستند، روایت آیینه گون و هنرمندانه یی از واقعیتاند. با بیان دیگر، داستانهای نویسا به شدت واقع گرا و خطیاند؛ حتا در سالیان پسین که نویسندگان با تکنیکهای مدرن داستان نویسی، سوژههای خود را میپرورانند، او کمتر از این تکنیکها بهره میگیرد، با این هم داستانهای او پر از تکنیکهای اند که با تمام سادگی خواننده را تا آخر با خود نگه میدارد. ساده انگارانه خواهد بود اگر تصور گردد که نویسا با تکنیکهای جدید داستان نویسی آشنایی ندارد. این طور معلوم میشود که نویسا خیلی مطمئن است که داستانهای خطی او هماورد شایسته یی با داستانهای پر از تکنیکهای جدید اند.
از سوی دیگر این شیوه پردازش و نویسش نشانگر آن است که نویسا در این راه شتاب زده نیست، آرام و استوار گام برمیدارد و از گزینش راه نیز مطمئن است.
فروکاستی نیست اگر داستانهای نویسا، در خط ساده و افقی زندگی معمولی مردم را روایت میکنند و نیز غریب نیست زمانی که به تأویل هرمنوتیک نیاز مییابند و یا با آشنایی زدایی هم آغوش میگردند.
طنز نویسا، با طنز چخوف همسان است. این طنز عریان و مبتذل نیست. گاهی طنز تلخ است و زمانی هم ریشخند فلسفی. گاهی این طنز، بر ساختارها و سنتها میآشوبد و گاهی کنایهای است بر سامانههای سیاسی و فرهنگی. نویسا داستانهایی که مشمول ادبیات طنز نویسی اند، نیز دارد؛ اما در اینجا مراد از طنزیست که در تمام داستانهای کوتاه او بدون استثنا وجود دارند. از این منظر شاید بتوان نویسا را یکی از طنز نویسان معاصر دانست که طنز هوراسی و فلسفی را در متن داستانهایش جاری میسازد. انتقاد، ظرافت، خنده و کنایه فلسفی از مایههای اساسی طنز نویسا اند. طنز او بیشتر به جدال انسان با درون خودش و جبر روابط زندگی انسانی و روان پیچیده آدمیان میپردازد. اساساً نویسا، کمتر داستانی خالی از عناصر طنز دارد. او همچنان طنزهای مستقلی نیز چون (پاسخ به یک سؤال جاویدان فلسفی)، (سخنرانی)، (دانش تون)، (شعر وب لاگ افغانی) را پرداخته است.
طنز نویسا ساختاری است و در حادثه و ماجرا بیان میگردد. به گونه مثال در داستان (سرخ و سپید) با دید جامعه شناختی مردم و روانهای بیمار را تصویر کرده و یک فرایند ناکام را نقد میکند. یا داستان زیبای (راه و چاه) که نیشخند عمیق و اعتراض ادبی- مدنی یک نویسنده را نسبت به وضعیت جاری به خوبی نشان میدهد.
باز آفرینی و بازنمایی حالتهای پیچیده روانی با ابزار خیلی ساده و شفاف از ویژگیهای هر دو نویسنده است. در داستان (سخنرانی)، گرههای روانی شخصیت مرکزی (اغه جان) که از کودکی برایش وانمود شده بود که گویا در آینده آدم بزرگی میشود، بیان میگردد. بازپرداخت کنش و واکنشهای این شخصیت یک تیپ ویژه را ارائه میدهد. ناکامی، یاس، حرمان، شکست و قهر این شخصیت نوعی، به نحوی تعمیم مییابد بر گروهی دیگر از مردم که همین ویژگیها را دارند. اغه جان تصادفاً شانس این را مییابد که در برنامه یی سخنرانی کند. او چندین ساعت را صرف نبشتن یک سخنرانی میکند؛ اما متاسفانه آن چه که از آب در میآید پارچه ییست بی مایه، بی انسجام و بی محتوا و پر از غلطهای املایی و انشایی؛ ولی این فرصتیست برایش که خودنمایی نماید. او دقایقی پیش از آغاز سخنرانی در مییابد که ورقها را گم کرده است، ناگزیر به ذهن پناه میبرد و تمام مایههای آن را که محصول تفکر یک عمر اند، در مقابل شنوندگان پهن میکند و در نتیجه، سخنرانی او تکه یی بی انسجامتر از نبشته برون میآید:
" آغه جان حرفهایش دم به دم نامربوط میشد و از رمق میافتاد. سخنرانیش به خاتمه نزدیک میشد اما دلش یخ نشده بود. یک چیز مذابی درون سینهاش افتاده بود. شاید فکر میکرد که این اولین و آخرین سخنرانی و چانس در زندگی او بوده است. در آخر گفت که بدبختی وقتی میان آدمها افتاد که شیر پودر جای شیر مادر را گرفت. اما بالاخره بدون این که پایانی به سخنانش بدهد از پشت میز پس خزید و به جانب در خروجی راه افتاد. باخته بود. چشمانش سیاهی میرفت و حالت تهوع گریزانی برایش دست میداد. گمان میکرد صدایی به بزرگی یک کوه تعقیبش میکند. " (۱)
هر چند موضوع داستانهای هر دو نویسنده مسائل ساده و انسانهای پیراموناند، ولی درون مایه این داستانها روابط پیچیده انسانیست که با طنز تلخ فلسفی بیان میگردند و با افق دید ویژه نویسندگان بازتاب مییابند.
روان شناختی شخصیتهای داستانی، یکی دیگر از ویژگیهای نویسش نویسا اند. در داستانهای (آه)، (سخنرانی)، (فصل پنجم)، (غمهای یک قلب کوچک) و (اگنی اپه سنا)، شخصیتها به خوبی روانکاوی شدهاند و خواننده را به روزنههای درون این شخصیتها رهنمایی میکنند. داستانهای چخوف نیز به شدت روانکاوانهاند. او به عمق ذهن افراد داخل میشود و شخصیتهایشان را بازتاب میدهد. داستانهای (متشکرم)، (آنیوتا)، (بانو با سگ ملوس)، (انگور فرنگی)، (دشمن) و (هزار و یک هوس) نمونههای خوبی برای نمود روان شخصیتهای داستانی چخوفاند. پایان شگفتی انگیز شماری از داستانهای نویسا نیز با سبک نوشتاری چخوف همسانیهایی دارد.
افزون بر همسانی فضاهای داستانی و ساختاری، شماری از داستانهای هر دو نویسنده به نحوی شگفتی انگیزی به هم مشابهاند؛ طور مثال داستان "غمهای یک قلب کوچک" نویسا با "وانکا"ی چخوف خیلی شبیه است. احتمالاً هزاران داستان در مورد پسرهای کوچک فقیر و یتیم و کارگر نبشته شدهاند، اما مشابهتهای این دو بی شمار اند.
داستان دیگری که فضای مشابه داستانی و شخصیت همسان با داستان کوتاه (اندوه) از چخوف دارد، داستان (صبح به خیر درد) نویسا است. این دو داستان از آن جهت با هم مشابه نیستند که در آنها پیرمردان گادی ران با اسپ های خود شخصیتهای اصلیاند؛ بن مایه قصه در این دو داستان متفاوت است، اما فضای مشابه، وضعیتهای همسان و مانیفست نیستی و تلخکامی اند که این دو را همسان میسازند. ویژگیهای روانی هر دو شخصیت، با هم مشابهاند. یوآن پوتاپوف و صوفی رشید دو پیرمرد ناامید و پر از عسرت و حسرت فرزند گم کرده که تشنه مصاحبت و مهربانیاند و دو اسپ لاغر و مردنی با گادی های شکسته و فرسوده و جمعیت بی تفاوت به اندوه این دو در پیرامون به گونه شگفتیانگیزی این دو داستان را مشابه میسازد.
گرچه نمیتوان نویسا را یکسره نویسنده زنانه نویس دانست، اما زن و دغدغههای زندگی و موقعیت اجتماعی زنان، درون مایه بیشتر داستانهای نویسا را شکل میدهند. بازتاب زندگی زنان به عنوان سوژههای اصلی در آفریدههای چخوف با این که بسامد بلند ندارد، اما زنان در متن داستانهای او نیز خیلی طبیعی حضور دارند و به دقت روانکاوی گردیدهاند.
داستانهای هر دو نویسنده با وجود سادگی ساختاری، ساده نگری به پیرامون نیست. با این هم در خوانش این داستانها به رهیافت هرمنوتیک نیازی نیست و متن به سادگی همه چیز را بازتاب میدهد و در نتیجه بحث فرامتن به میان نمیآید. البته داستانهای چون (سرخ و سپید) یا (تصورات شبهای بلند) نویسا افزون بر متن، خواننده را به فرامتنی دعوت میکنند که تأویلهای گوناگونی را بر میتابند. همچنان داستان (تصورات شبهای بلند)، با آشنایی زدایی نمود یافته است که امکان تأویل را میسر میگرداند.
ولی نویسا خلاف چخوف، به زبان و نثر داستانی کمتر توجه کرده است؛ با این که بی توجهی او به زبان و شیوه پردازش متن که در نخستین گزینه داستانهای کوتاه او فراوان وجود داشتهاند، در داستانهای سالهای پسین او به شدت کاهش یافته است. با وجود حضور نثر غیر داستانی در شماری از داستانها، میتوان گفت که نویسا به زبان روان و داستانیی ویژه خودش دست یافته است؛ یعنی وقتی داستانی از او میخوانی که نامی را در پیشانی ندارد به آسانی میتوانی حدس بزنی که نویسش نویسا است.
در تمام داستانهای خالد نویسا بدون استثنا تشبیهات، کنایهها و جملههای معترضه یی وجود دارند که گویا وظیفه تشبیه را انجام میدهند. گاهی آنها در رسانش مفهوم یاری میکنند، گاهی جالب و طنزیاند؛ ولی گاهی تشبیهات هیچ وجه شبهه یی ندارند و به همین دلیل خواننده را تنها به خنده میاندازند و نه چیزی بیشتر. این تشبیهات در بیشتر موارد به نثر داستانی او صدمه میزنند و خواننده هر گاهی که با این تشبیهات مواجه میشود، خالد نویسا را میبیند که حضور خود را بدون موجب در متن نشان میدهد. این شیوه نبشار در تمام داستانهای نویسا حضور دارد؛ گویی او نمیتواند خود را از متن داستان کنار بکشد:
"از گپهای حاجی بابا دانستم که فیل مرغش را به همان اندازه دوست دارد که یک خرس به عسل عشق میورزد." (ص ۱۱ -۲)؛
"او مثل این که به حشرات روی یک تکه دیوار کثیف بنگرد، به همه نظر انداخت." ص ۱۹-۲؛
"اما همین طور که تعیین مرز پیشانی و فرق سر یک کله تاس مشکل است، فهمیدن گپهای او نیز دشوار بود." ص ۱۹ -۲؛
"درست مثل دروازه بانی که میرود تا توپ وارده را از بیخ جال بیاورد." ص ۲۲ -۲؛
"... اما دقایقی بعد صدای زنی به تیزی صدای یک مرغ زیر کارد رفته به گوشش خورد." ص ۳۸ -۲؛
"زنی که به ماتکه خشت میمانست ایستاد." ص۴۰ -۲؛
"نبی از پشت پنجره غلتی زد و به پهلو طرف پدرش لول خورد و بعد رو به دل افتاد؛ درست مثل یک سنگ پشت." ص ۴۳ -۲؛
"کبوتر با گیچی شخصی که عینکی با نمره عوضی به چشم زده باشد، ناشیانه پیش رفت..." ص ۵۹-۲؛
"... و نه به یاد میآورد که چرا یک باره آدمی که گردنش شبیه به گردن خر بود، از موتر لوکسی پایین شد..." ص ۵۹ -۲؛
" باز خشمگین هفت بار بر فراز درخت غوطه زد و بالاخره مثل این که دچار اشتباه باصره شده باشد، از آن جا دور شد." ص ۶۵ -۲؛
" شاید احساس کبوتر صلح به اندازه احساس یک سرباز جدید در روزهای اول وردودش به نظام بود؛" ص ۷۰ -۲؛
" آن دو دهقان که صبح تازه ماه سنبله را آغاز کرده بودند، با دیدن تانکها و ماشینهای محاربوی یک باره به پرندهگانی مانند شدند که بی خبر سنگ خورده باشند." ص ۷۷ -۲
نویسا، در مواردی با تشریحات اضافی به ساختار داستان آسیب میرساند. به گونه مثال داستان زیبا و دلپذیری چون (نامرد) را که ساختار محکم و ارگانیکی دارد، با جمله کوتاه توضیحی که در فرجامین سطر داستان میآورد، از ریخت میاندازد. خواننده از خوانش جمله "امرالله دیگر نامرد شده بود" بیزار میگردد، پس از رسانش چندباره پیام در متن، این تلنگر مضاعفیست به خواننده که: اگر نمیدانی، بدان که چنین شد.
داستانهای (نامرد) و (کاریز) که از آخرین کارهای نویسا اند، نشان میدهند که او همچنان حرکت به پیش رونده دارد.
*منیژه باختری، سفیر افغانستان در کشورهای اسکاندیناوی بود. منیژه باختری قبل از پذیرفتن این مسوولیت به عنوان استاد دانشکده ژورنالیزم در دانشگاه کابل و کارمند وزارت خارجه افغانستان کار میکرد. از وی تعدادی مقاله و داستان در نشریههای افغانستان به چاپ رسیدهاند. محور تمام نوشتههایش زن است. منیژه باختری که خود در یکی از خانوادههای فرهنگی افغانستان تولد شده و با مرد روشنفگری هم ازدواج کرده است، آن تجارب و نا به سامانیهای زندگی زنهای حاشیه نشین افغان را تجربه نکرده است، باوجود آن هم از زندگی و مشکل زن مینویسد.
نظر شما