«مصطفی صادقیپور» آزادهی اهل قلم نجفآبادی و نویسنده کتاب «کیکاووس» با بیان اینکه به یاد آوردن بسیاری از رویدادها و تاریخهای دوران اسارت جانفرساست، گفت: حتی مطرح کردن و شرح بعضی رویدادها در زمان اسارت، در قالب ادبیات واقعا محزون کننده است.
از روحیهتان و ایستگاههای زندگی خودتان پیش از جنگ برایمان بگوئید. سر و کار شما بیشتر با چه حوزهای بود؟
زمانی که انقلاب شد، ما دانش آموز بودیم و از مسائل سیاسی و انقلاب سردرنمیآوردیم و به مدد مدرسه و اعلامیههای حزب توده و احزاب مختلف در نجفآباد در جریان این مسائل قرار گرفتیم. از آنجاییکه خانواده ما از امام (ره) حمایت میکرد، ما هم به همین عنوان موافق انقلاب بودیم. به همین جهت درگیر بطن ماجرا شدیم و چندین بار هم کتک خوردیم. زمانی که جنگ آغاز شد، ما دبیرستانی بودیم. با یکی از دوستانمان، شهید سعید عرشی، رفتوآمد داشتیم و تلاش میکردیم از طریق بسیج به جبهه برویم اما کسی به حرف ما توجهی نمیکرد. زمان گذشت و سال بعدش برای تحصیل در رشته فرهنگ و ادب دبیرستان ثبتنام کرده بودیم. ما آن زمان شاهد بودیم که کلاسها خیلی شلوغ نیست و مصمم بودیم برویم جبهه. تصمیم گرفتیم شناسنامهمان را تغییر بدهیم و به این وسیله مسئولان را مجاب کنیم که اعزام شویم به جبهه. حتی یادم هست که سر کپی گرفتن از شناسنامهی جعل شده هم ترس داشتیم و یک بار هم از مغازه زیراکسی فرار کردیم. به هرجهت، دوره آموزشی را شرکت کردیم و به جبهه اعزام شدیم.
آیا در روزهایی که به آموزش نظامی برای عزیمت به جبهه مشغول بودید، به وجه ادبی و داستانی آن لحظات فکر میکردید؟
راستش نه. آن زمان فکر ما اصلا متمرکز بر این نگاه نبود. صبحها را که دائما به فعالیت و تمرین و آموزشهای نظامی میگذراندیم و شبها هم که میخواستیم سر بر بالش بگذاریم، «خشم شب» میزدند. یکی، دو ساعت مسائل عقیدتی هم افزون بر این مسائل بود و اصولا زمان برای فکر کردن برای ما وجود نداشت. تنها فکر ما رفتن به جبهه بود.
از دوران اسارت خودتان بگویید؛ ویژگیهایی که شما را بر آن داشت تا به شرح و نوشتن این دوران بپردازید.
زمانی که ما اسیر شدیم، من در عملیات خیبر مجروح شده بودم. در این عملیات چند گروهان را پشت دشمن فرستادند تا نظام را به هم بزنند و خط دشمن را بشکنند. من آن زمان تخریبچی بودم و پیشتر از آن هم بنا بود که پلی را که مسیر تردد نظامیان بعث بود، تخریب کنیم. دقیقا روز دوم اسفند 1362 من را در مقر خواستند. فرمانده به من گفت: من 24 نیرو آماده کردم که ببری برای آموزش و تخریب. من از ایشان خواستم که تجدیدنظر کند، به خاطر تازه کار بودنم؛ اما ایشان زیر بار نرفت. برای آماده شدن اجازه خواستم و رفتیم به سوی تپه «الله اکبر» و در شب سوم بعد این ماجرا رفتیم سوی عملیات. در خط پشت دشمن ما ماندیم و خط شکسته نشد. یادم هست که بیسیم زدیم و از فرمانده پرسیدیم: ما باید چه کار کنیم؟ و آنها پاسخ دادند: هر کاری میدانید.... یعنی هیچ امیدی باقی نمانده بود و تنها میدانستیم خط شکسته نشده بود. ما تا حد زیادی پیش رفته بودیم، اما دم صبح دیگر به جایی رسیدیم که عراقیها متوجه ما شدند. اما قصدشان تیراندازی به قصد کشتن نبود. بلکه سعی میکردند که به پا یا اطراف ما تیر بزنند. از آنجا متوجه شدیم قصد دارند ما را به اسارت ببرند. در دوران اسارت، ما در شرایط خاصی بودیم. حدود 2000 نفر اسرای عملیات خیبر در آنجا بودند. از اذیت و آزار آنها که بگذریم، چهار ماه بعدش یک فرمانده عراقی آمد و جوانترها را جدا کردند و از اردوگاه خارجمان کردند. یادم است در عالم نوجوانی گفتم: خدایا اگر آزاد شدم، من هزار دور صلوات میفرستم که بعدش راستش پیش خودم فکر کردم چقدر زیاد! (خنده) اما در تمام این زمان من ذکر میگفتم و آن قدر حواسمان به اطراف بود که اعداد از دستم در رفته بود. در هنگامی که اردوگاه ما را تغییر میدادند، عدهای با ما خوشرفتاری کردند. اما ما نمیتوانستیم اعتماد کنیم. چون روی دیگر سکه را دیده بودیم، پیشتر احساس میکردیم نقشهای در کار است.
آیا در همان روزها دست به قلم میبردید، یا خاطرات در حافظه شما ثبت میشد؟
زمان بیشتری گذشت و ما به مرور سعی میکردیم به اسرای آنجا آموزش قرآن بدهیم. از آنجایی که تجمع هم ممنوع بود، ما سه نفر، سه نفر مینشستیم. وقتی در همان دوران، صلیب سرخ ما را دید، از ما خواست لیست کتابهای مد نظرمان را بنویسیم. و وقتی مشاهده کرد، گفت: اینجا همهاش ممنوع است. مدتی بعد عراقیها خواستند که از بین ما مسئول کتاب انتخاب بشود و من برای مدتی مسئول کتاب بودم. کتابهایی را از کتابخانه آنجا میآوردم و سر زمانی مقرر پس میبردم. کتابهای زبان اصلی آنجا بود که بیشتر در حوزه ادبیات داستانی بود. سرباز مسئول به من گفته بود سراغ چند قفسه نروم، که یک روز یواشکی رفتم و کتابی برداشتم و دیدم اشعار «الأویه» بود. من هر بار که به کتابخانه میرفتم، سعی میکردم چند بیت شعرش را حفظ کنم. چند سالی گذشت و دیگر کتاب به آن صورت ممنوع نبود. اهل کتاب و قلم و ادب دور هم جمع میشدیم و تبادل اطلاعات میکردیم. به مرور اهالی قلم نوشتهها و مقالاتی را که مینوشتند، به یکدیگر میرساندند و این از جرقههای نوشتن در آن دوران بود.
از روزهای آخر اسارت تعریف کنید؛ آیا دغدغه شما برای نشر خاطرات و مشروحات در این دوران در ذهن شما جرقه خورد یا بعدتر؟
خُب ما اختیار زیادی در آن زمان نداشتیم. صلیب سرخ وقتی میآمد دفتر و قلمی به ما میداد و بعد آن را پس میگرفت. حتی چک میکردند که ما چیزی ننویسیم الّا اعداد و ارقام و اشکال و نقاشی. یک روز بلندگوها شروع کردند اخبار گفتن، و من همینطور در دفترم از روی تفریح کلمات را از چپ به راست نوشتم. دفترها را که جمع کردند، بعد از چند دقیقه اسم من را صدا زدند و بردند در اتاقی و بدون هیچ توضیح و سوالی من را زدند. آنقدر کتکم زدند که نمیتوانستم بلند بشوم. بعد هم من را انداختند دم در و تا غروب همانجا نشستم و بعد به آسایشگاه بردند. فردایش دوباره به همین منوال اسمام را صدا زدند و در اتاق کتکم زدند و من را به بیرون انداختند. سه روز این ماجرا ادامه داشت تا من را بردند عقیدتی سیاسی. کسی دفتر را در صورتم پرت کرد و گفت اینها چیست نوشتی؟ فکر میکردند من به زبان رمزی چیزی نوشتهام. گفتم اینها اخبار است و بعد یادداشتها را توی نور گرفتم و به آنها اثبات کردم که اینها اخبار است که برعکس نوشتم. آن روز من را رها کردند. اما قسمتم بود دوباره یک کتک مفصل بخورم.
در آن زمان با اینکه ما هیچ امیدی به آزادی نداشتیم، ولی سعی میکردیم از وقتمان نهایت استفاده را ببریم. بسیاری از دوستانم را میبینم که حالا میگویند کاش ما آن زمان از وقت استفاده میبردیم. پس از بازگشت به ایران، یادم است من امتحان پایه چهارم را دادم و قبول شدم و بعد کنکور دادم و در رشته ادبیات قبول شدم.
پس از بازگشت به میهن، چه چیزی بیشتر برای شما دغدغه شد؟
پس از اسارت و در ایران، ذهن ما خیلی درگیر بود. چرا که مجدد وارد یک جامعه بزرگتر شده بودیم که همه چیز متفاوت شده بود. تعاریف و ارزشها دستخوش تغییر شده بود و ما سخت میتوانستیم وفق بگیریم و هیچ تلاشی هم از این بابت نمیشد. ما تا چند سال اول اصلا فکر آرامی نداشتیم. اما انگیزه ما زمان زیادی طول کشید تا پیدا شد و در همان زمان شروع به نوشتن چیزهایی کردم. انگیزه من بعدتر به بار نشست، بعد از اتمام درس و سر و سامان گرفتن زندگیام. بعضی از دوستان نزدیکم در جنگ مظلومانه شهید شدند و من احساس میکردم اینها باید روایت بشود. یا یکی از دوستان ما که جانباز بود، در اسارت شهید شده بود و خانوادهاش هنوز به بازگشتش امید داشتند و حتی برایش چراغانی کرده بودند و مجلس ترتیب داده بودند؛ مدتها بعد به آنها گفته شد نباید امیدوار باشند. اینها مسائلی بود که نمیشد آسان از کنارشان گذشت. بیشتر سعی میکردم در روایات مستند پیش بروم. من هر شب 10 صفحه مینوشتم.
این شور و دغدغه برای ادامه دادن از چه و کجا نشات میگرفت؟
من یک معلم بودم و وقتی بچهها سوال میپرسیدند، انگیزه روایت داشتم. اما بعضی اوقات زمان کم میآمد. اما این دغدغه از آنجا قوت گرفت. پرحادثهترین اردوگاه، اردوگاه ما بود. از آنجاییکه سن بچههای اسیر کم بود، خیلی سعی میکردند آنها را منحرف کنند و حیله و نیرنگ به کار میبردند، و اینها را هیچکس نمیدانست و از مصائب و روایتهای آن دوره باید گفته میشد.
بزرگترین مشوق و تشویق شما در طی این سالها چه بوده است؟
خانوادهام؛ اینکه در زمانی که من مینوشتم و زمان زیادی را صرف این کتاب میکردم، به وضعیت معترض نمیشدند، خودش تشویق بود. با اینکه به یاد آوردن بسیاری از رویدادها و تاریخها کار سختی بود، اما من زمان زیادی را برای این موضوع میگذاشتم. در بعضی مواقع واقعا جانفرسا بود. حتی مطرح کردن و شرح بعضی رویدادها در زمان اسارت، در قالب ادبیات واقعا محزون کننده بود. از کتاب «کیکاووس» برایمان بگویید.
این کتاب دربردارنده خاطرات و شرح زندگی بنده، از دوره کودکی تا آزادی از اسارت است و در آن، تلاش کردهام که فقط به مصائب آن زمان نپردازم، بلکه به شرح روایتهای حتی شیرین یا چگونه گذراندن زمان هم پرداختهام. بهطور مثال فقط از اشتباهات نیروهای بعث دم نزدم، بلکه ما اسرا هم اشتباهاتی داشتیم که در «کیکاووس» روایت شده است. آخرهای شب در یکی از شبهای اسارت، یکی از سربازان عراقی میآمد لب پنجره و تکههای نان پرتاب میکرد میان جمع. قصدش تحقیر بود نه کمک به ما. من میدیدم که خیلیها گرسنهاند اما بهسوی نان هجوم نمیبردند. در اسارت از لحاظ روحی هم سعی میکردند بر اسرا تاثیر بگذارند. حالا اگر نگاه کنید موزههای زیادی از فضای جنگ هست، اما از فضای اسارت چیزی در میان نیست که به نسل فعلی نشان داده شود و ادبیات و سینما میتواند ویترین مناسبی برای شرح احوال آن زمان باشد.
چرا نام کیکاووس را برای کتاب انتخاب کردید؟
اسم شناسنامهای من کیکاووس بود و روایت این کتاب از کودکی است تا زمانی که از اسارت آزاد شدم.
واکنش خوانندهها به کتاب چگونه بود؟
واکنشها مشوق من بود و واقعا دوران خوبی بود. حتی در برههای از زمان یکی از دانشجویان دانشگاه اصفهان برای بحث و بررسی خاطرهنویسی در ادبیات، کتاب من را به عنوان موضوع پایاننامهاش انتخاب کرده بود. استادان ادبیات آنجا در جلسه دفاع آن دانشجو گفتند که در فضای ادبیات فارسی این فضای روایی محل پردازش و شکوفایی دارد. البته این مسئله مربوط به همان زمانهاست. چراکه حالا کتابهای زیادی در این حوزه به چاپ رسیده که خیلیهایش شاخص هستند.
کتاب دیگری هم در این حوزه دارید؟
بله چهار عنوان کتاب نوشتهام؛ یکی کیکاووس است، دیگری کتاب «یک ماه و 15 سال» است که درباره زندگی «شهید فضلالله یوسفی» است. یکی دیگر از آنها در مورد دو آزاده شهید است و آخری با نام «مسافر خورشید» که مجموعه اشعار کودکان است. در یک شعر آمده است:
اتل متل توتوله، دشمن ما چجوره
نوکر حلقه گوشه، دروغگو و چموشه
نه دین داره نه ایمان، نه رحم داره نه احسان
آی بچههای با هوش، پنبه در آرید از گوش
این قصه رو گوش کنید، خوابو فراموش کنید
با صد زبون نوشتیم، ما جنگو دوست نداشتیم
تا نسل آینده فکر نکنند که در آن زمان کسی طالب جنگ بود، و تنها یک احساس و انجام مسئولیت بود.
نظر شما