علی کاکاوند، شاعر و منتقد ادبی در یادداشتی به نقد و رد یک تکنیک که بارها در شعر شاعران امروز به کار گرفته شده، پرداخته و این یادداشت را در اختیار ایبنا قرار داده است.
«ما قربانیانی هستیم که جامه جلاد به تن کردهایم» محمود درویش، شاعر فلسطینی
گراناز موسوی در کتاب جدیدش شعری دارد با نام «بیت المقدس» که متن کامل آن را میتوانید در زیر بخوانید :
«بعضی چشمها میتوانند آدم را غزه کنند/ در گوشهای گرفتارت کنند و پیش چشم دنیا/ تنت را از زار و زندگی و زیتون بتکانند/ تنهایی، آیتی ست که وقت غروب نازل میشود/ دور از اورشلیمِ چشمهایی که همه میخواهند.»
این شعر بهانهای شد تا در نقد و رد یک تکنیک (اگر بشود اسمش را تکنیک گذاشت) که بارها در شعر شاعران امروز به کار گرفته شده است یادداشتی بنویسم، موضوع یک شعر و شاعر نیست. موضوع اشتباهیست که به نام تکنیکی شاعرانه در شعر امروز وجود دارد و وجودش نه فقط علیه هنر معاصر که علیه انسانیت است. بی آنکه خواسته باشم این شاعران را متهم کنم به رفتاری غیر انسانی، آنها را متهم میکنم به سادهانگاری درخلاقیت، شعر و روایت اتفاقات پیرامون. قصدم این است به دوستان شاعر یادآوری کنم تا حد امکان چنین تکنیکی را تکرار نکنند، البته آنها صاحب اختیار هستند اما انتقاد نیز حق من و همگان است.
برخورد توریستی با مساله جنگ، آوارگی، قتل عام و گورهای دسته جمعی، دستمایه قرار دادن فجایع بشری برای متنی عاشقانه، آیا این یک تکنیک در شعر است؟
این جنس شعر، موضعگیری شاعر در برابر بی رحمی سیاستمدارن و جنگاوران نیست، تسلیم شدن در برابر آنهاست. این نوع از شعر، شاعر را از یک شورشگر علیه وضع موجود به یک قربانی یا حتی همدست سیاستمداران تبدیل میکند. این کارها به قول گراناز موسوی که میگوید: «این کارها تمردیست بر علیه آن آمریت» نه فقط تمرد نیست که تسلیم است. چنین شاعری در این شعرها گویا به صاحبان قدرت میگوید شما بکُشید، اعدام کنید، بمباران کنید ما هم گوشهای در غار تنهایی مینشینیم و شعرمان را مینویسیم، محصول عمل شما، ابزار کار ماست. ما شاعران مدرن غارنشین توانایی این را داریم که هر فاجعهای را دستاویز سانتی مانتالیزم خود کنیم! البته ایشان این کارها را «آشناییزدایی از آنچه در دست قدرتمندان است» میداند، درست گفته است، موضوع همین است: آشناییزدایی. آشناییزدایی از جنایت، تایید کار جنایتکار و تقلیل دادن واقعیتِ خونین تا حد امری انتزاعی.
قلب واقعیت الزاما کاری شاعرانه نیست، آن هم واقعیتی که پیش چشم ما همین روزها رخ میدهد؛ شاید بتوان از حمله مغول در قرن هفتم تشبیه و استعاره ساخت و مثلاً نوشت: «انگشتان تو سربازهای خونریز مغول هستند/ شهر سینهام را به آتش میکشند/ تا به لبهایم هشدار بدهند شهر بعدی آنها هستند...» (این شعری واقعی نیست، یک فیالبداهه ست برای مثال. میبینید که اینگونه نوشتن سخت نیست) هر چند این هم تقلیل فاجعهای تاریخیست و چندان قابل دفاع نیست. اما واقعیت در لحظه را چه کنیم؟ اینجاست که من نیز در جایگاه یک شاعر مینویسم: «ما تحریف تاریخیم، ما را ورق بزن»
دل و روده بیرون زده جنازههای غزه، دست و پای قطع شده کودکان در جنگ، ماشهها و فرمانهای آتش در اورشلیم یا هر جای دیگر جهان، تکنیک هنری نیستند. مقداری گوشت و خون و اشک هستند و مقداری فلز و باروت و دود. آنچه نیاز به تکنیک دارد و تکنیکهایش هم پیچیدهست، ساخت خمپاره و پرتاب بمب و موشک است که هزاران فرمول پیچیده از هندسه و مثلثات تا انتگرال و قوانین شیمی و فیزیک را در خود دارد و بعید است بعضی از شما که فقط از تلویزیون میشنوید امروز چند کودک در غزه تکه پاره شدند، چیزی از آن تکنیکها بدانید.
من مخالف نوگرایی در زبان نیستم اما این نوع نوشتهها را شوخی میدانم. شوخی کردن با فجایع کاری ضد شعر است و کسی که چنین مینویسد شاعر است اما شاعریست که در شعر نوشتن ناقص الخلقهست. متاسفانه اکثر شاعران جوان در ایران امروز، همین هستند: ناقص الخلقه! مشتی تکنیک و فرمول را یاد گرفتهاند و به خیال خود توانستهاند، شاعرانگی را در شناسنامه خود ثبت کنند. تقلیل فاجعه به یک تکنیک در شعر، کاریست وحشتناک که فقط از شاعران ناقصالخلقه ساخته است. ناقص الخلقه یعنی تا حدودی شاعر، یعنی رشد نصف و نیمه داشتهاند و با تفرعن و اعتماد به نفس به برج شعر پرتاب شدهاند، یعنی بخشی از راه را آمدهاند و بقیه راه را اشتباه میروند. اگرچه این موضوع جنسیت نمیشناسد و شاعران زن و مرد هر دو در آن دخیل هستند اما معمولاً این نوع شعرها را با همین تکنیک مشخص، شاعران زن مینویسند.
تسلیم به جنگ و ویرانی، تسلیم به دنیایی مردانهست. این شعرها نیز شعرهایی مردسالار هستند. در این شعرها مردِ معشوق، غاصب است و زنِ شاعر، خود را به او تسلیم میکند، چطور میشود خود را تسلیم غاصب کرد؟ در این شعرهای زنانه، مرد عاشق و غاصب نقش جنایتکار ندارد، جنایت استحاله میشود و این یعنی فاجعه. چرا میگویم این شعرها را غالباً زنان مینویسند چون ظاهراً مرد نمیتواند از اشغال تن خود به دست زن سخن بگوید. رابطه همان رابطه سنتیست: دوگانه جنس قوی، جنس ضعیف؛ سلطهگر و اشغال شده؛ غاصب و مغصوب. برای همین چنین شعرهایی را فقط زنانی مینویسند که در شعر، مرد سالار و سنتی هستند. در مورد این موضوع/آسیب نیز یادداشتی نوشتهام با عنوان «شعر زنان، مردسالار است» که به زودی منتشر خواهم کرد.
بگذارید دوستانه بگویم، وقتی نبوغتان ته میکشد، وقتی هیچ دلیل و محرکی برای خلاقیت ندارید، وقتی امیدی به ماندگاری آثارتان ندارید؛ زور نزنید که نبوغ و خلاقیت و ماندگاری بیافرینید چون نه فقط علیه این سه ویژگی خواهید نوشت که به چیزی علیه انسان تبدیل خواهید شد. درست که ابتذال و سطحینگری یکی از ویژگیهای شعر امروز است، دست کم به ستمدیدگان رحم کنید و آنها را ابزاری سطحی و مبتذل نبینید.
آن از دار و دسته شعر به اصطلاح زبان یا شعر به اصطلاح حجم که مشتی کلمات و جملات بیمعنی میسازند به خیال خود صاحب تکنیک و نوآوری هستند بیمعنایی را جایگزین معنازدایی کردهاند و چیزی ملموس در نوشتههای شعروارهشان ندارند، این هم از کسانی که وقتی میخواهند از موضوعی قابل لمس و واقعی بنویسند، سوژه را به ابتذال میکشند.
آن انتزاع و این انضمام در یک ویژگی مشترک هستند: شعر نیستند، زورآزمایی با کلمات و مفاهیم هستند. آزاد نیستند، به زور متوسل شدهاند. سروده نشدهاند. برای همین خالی از درک زیباییشناسی هستند. علاوه بر همه اینها، نظر من درباره نقش ادبیات و هنر در برابر فجایع بشری این است: معتقدم برای جلوگیری از تکرار یک فاجعه باید آن را هرچه واقعیتر و سیاهتر به تصویر کشید. استحاله ستم در تصویر و روایت، تسلیم شدن در برابر مرگ و نیستیست.
نظرات