مترجم کتاب «مسحور» در گفتوگو با ایبنا؛
رنه دنفلد در کنار بخش پلید بشر، بُعد لطیف روح انسان را نیز روایت میکند
مهسا خراسانی گفت: نویسنده در کنار اشارههای متعدد به بخش پلید و گناهکار ذات بشر و صحنههای خشن زد و خورد داخل زندان به بُعد لطیف روح انسان نیز اشاره دارد و همین ویژگی من را مسحور این کتاب کرد.
از کتابهایی که مهسا خراسانی ترجمه کرده میتوان به «زندگی شگفت انگیز یک پستچی تنها»، «دختری که آینده را میدانست»، «چهار روز با روح همینگوی»، «شگفتی»، «مرواریدی که صدفش را شکست» و «ماه که پایین میآید» اشاره کرد. ترجمههای خراسانی در حوزه کودک و نوجوان، «کابوسها» مجموعهای سه جلدی است که با عنوانهای «کابوسها» و «معجون خوابگردی» و «لالایی گمشده» به چاپ رسید. به بهانه انتشار ترجمه کتاب «مسحور» اثر رنه دنفلد از نشر خوب، که با خرید کپی رایت صورت گرفته، گفتوگویی با مهسا خراسانی انجام دادهایم که در ادامه میخوانید.
کتاب «مسحور» کتاب عجیبی است، عجیب و در عین حال مؤثر. از این لحاظ که علاوه بر انتخاب مکانی خاص برای بیان داستان، شیوه خاصی نیز برای چینش عناصر داستان ارائه میکند. مثلا میتوان به انتخاب اسامی اشاره کرد. در این داستان از طرفی با افرادی روبهرو هستیم که اسم واقعی ندارند و با القابی چون بانو، کشیش تبعیدی و رئیس زندان نامیده میشوند. از طرف دیگر با تعداد زیادی اسم چون استرایکر، یورک، کنروی و ... مواجه میشویم. در این مورد چه توضیحی میتوان ارائه داد؟
دقیقا همینطور است و شاید سادهترین توضیح این باشد: شخصیتهای مثبت داستان اسمی ندارند و با القاب نامیده میشوند، اما شخصیتهای منفی همگی دارای اسامی خاص هستند. حتی در بخشی از داستان نویسنده به ذکر فهرستی طولانی از اسامی زندانیها میپردازد، زندانیهایی که هیچ نقشی در این داستان ندارند و اسمشان فقط یک بار مطرح میشود.
توجیه من این است: نیکی یک شکل دارد و بدی هزاران شکل. اگر بخواهید فهرستی از کارهای خوب خیرین را برشمارید قطعا به فهرستی طولانی دست پیدا نخواهید کرد، اما درصورتی که درصدد باشید انواع شرارتهایی را برشمارید که ممکن است از ذات بشر سر بزند، به سیاهه بیپایانی خواهید رسید.
راوی خودش زندانیست. زندانیای که منتظر اجرای عدالت از نگاه زندانبان است. زندانیای که کتاب میخواند، قطعا نگاهش به جرم و مجازات و عدالت متفاوت است. این راوی در نهایت قرار است رستگاری پس از مرگ را نشان بدهد؟
همانطور که اشاره کردید راوی نیز در این زندان و در قسمت سیاهچال در سلول انفرادی به سر میبرد و منتظر روز اعدام است. بنابراین کاملا واضح است که او نیز در زندگی خود مرتکب خطاهای نابخشودنی بسیاری شده است. پس شاید چندان هم شایسته رستگاری پس از مرگ نباشد. البته خواننده در خلال داستان، متوجه دو معضل دیگر درباره راوی میشود: گذشته تلخ و مشکلات روحی و روانی. واقعیت این است که هر انسانی برآیند و محصول گذشته خودش است. گذشتهای که تا حد زیادی از اختیارش خارج است. هیچکس نمیتواند محل تولد، مادر و پدر، چهره و قد و ضریب هوشیاش را انتخاب کند. تمام اینها به شکل مجموعهای واحد به انسان اعطا میشود و او فقط میتواند براساس همین داشتهها زندگی کند و آیندهاش را بسازد. راوی داستان مسحور نیز از این قاعده مستثنا نیست. اما نکته جالب قدرت قلم نویسنده است. چون قادر است خواننده را با علم بر اینکه راوی فردی جنایتکار است به او علاقهمند کند و یا دست کم احساس همدردی و همدلی را در او پدید آورد.
راوی در این کتاب، به جستوجوی معنای مجازات اعدام میپردازد. برای رستگار شدن تا کجا میتوان پیش رفت. شاید داستان زندانیان رمان، به نماینده قشرهای متفاوت مردم در روز قیامت اشاره میکند. در هنگام خوانش متن اصلی و ترجمه، آیا به چنین موردی برخورد کردید؟
از نظر من در این کتاب چندان صحبتی از رستگاری پس از مرگ نیست. مرگ برای سیاهبختانی که در این زندان محبوسند فقط نوعی رهایی محسوب میشود. زندانیهایی که بنا بر جبر زمانه و ناآگاهانه دست به جنایات بسیار زدهاند. اما در چشم خواننده بیش از آنکه جنایتکار بنمایند، موجوداتی مفلوک و حقیرند. درست است که غالب آنها محکوم به مرگی تلخ از طریق تزریق سم هستند، اما شرایط زندگی در آن زندان و شرایطی که خارج از زندان در انتظارشان است از مرگ بدتر است. در حقیقت نویسنده که خود کارشناس تخفیف مجازات و محقق قضایی در پروندههای کیفری است، بیشتر برآن است تا توجه خواننده را به دلایل و عوامل ارتکاب جرم جلب کند. پیام او بهطور خلاصه این است: قاتلان و جانیها نیز ممکن است محصول گذشته پردرد خود باشند. بیچارگان و محرومانی که اگر تحت حمایت سازمانها و افراد مرتبط و حتی شهروندان معمولی قرار میگرفتند، احتمالا دست به ارتکاب هیچ جنایتی نمیزدند. شاید بهتر است بگوییم، این رمان سعی دارد دلیل ارتکاب بزه و جرم را مطرح کند و به خواننده بقبولاند که همه ما ( حتی مایی که در طول زندگی آزارمان به مورچهای هم نمیرسد) با موضعگیری نادرست و یا بیتفاوتی محض نسبت به رویدادها و انسانهای اطرافمان در شکلگرفتن جرم و جنایت به اندازه جنایتکاران مقصریم.
آیا حضور نشانههای رئالیسم جادویی، فضا را برای درک بهتر فلسفهای که مورد نظر نویسنده بوده آماده کرده یا صرفا تکنیکی برای روایت داستان بوده است؟
رئالیسم جادویی که به شکل تصورات و تخیلات ذهنی راوی داستان نمود پیدا میکند، شیوهای است برای روایت داستان. موجودات کوچکی که میان دیوارهای زندان بالا و پایین میروند و خاکستر زندانیهای اعدامی را از بستوها بیرون میکشند و یا اسبهای زرینی که پس از هر اعدام سر بلند میکنند و در اعماق زمین چهارنعل میتازند. اینها همه از عواملیاند که این زندان را از سایر زندانها متمایز میکند. نکته جالب آنکه نویسنده با چنان چیرهدستی رئالیسم جادویی را در تار و پود داستان گنجانده است که گاهی نمیتوان مرز بین واقعیت و تخیل را دقیقا مشخص کرد.
آیا این زندان مخوف، در این کتاب، همان دنیای عصر امروز است؟ با همان آدمهای جنگ طلب که در انتظارند تا دنیا را بیشتر به تباهی بکشانند؟
سئوال خوبی است. فضای این زندان بسیار تیره و تار است. جایی است که در نگاه اول سراسر تباهی است و پوچی. زندانیهایی که با همدستی نگهبانان فاسد به آزار سایر زندانیها و قاچاق و پولشویی میپردازند، سلولهای تاریک و نمور و قتل و تجاوز. اما این فضای غبارآلود کاملا عاری از امید نیست. وجود بانو و کشیش و رییس زندان یعنی شخصیتهای نیک داستان، مثل بارقهای است از نور امید در این دنیای تیره (گرچه تعدادشان نسبت به شخصیتهای منفی بسیار کمتر است). با این حساب شاید بتوان گفت این زندان مخوف تا حد زیادی نمایانگر دنیای کنونی ماست.
موجودات سحرآمیز و اسبهای زرینی که در اعماق زمین زندان قرار دارند، پس از هر اعدام به حرکت در میآیند، این تقابل و رویارویی نسبت به گناهان زندانیان است یا ظلم جویی قوانین زندان؟
موجودات سحرآمیز به دو دسته تقسیم میشوند. مردهای کوچکِ چکشبهدست و کوتولههای وراج، به اضافه اسبهای زرین. گروه اول ترسناکند و گروه دوم باشکوه. اگرچه فقط راوی آنها را میبیند و توصیف میکند. هیچکدامشان به زندهها آسیب نمیزنند و فقط بعد از مراسم اعدام است که پیدایشان میشود و به تکاپو درمیآیند. پس نمیتوان گفت حضورشان برای رویارویی با گناهان زندانیان است. از آنجا که کوتولههای وراج پس از سوزاندن جسد هر زندانی به سراغ خاکستر آن میروند و خاکسترها را میخورند شاید بتوان گفت وظیفهشان از بین بردن تمام آثار حیات است. اما در مورد اسبهای زرین، تاخت و تازشان پس از هر اعدام احتمالا اعتراضی است به سلب حیات از یک موجود زنده؛ حتی اگر این اعدام طبق قوانین حقوقی و قضایی انسانها عملی شایسته باشد. تفسیر بیشتر در این مورد را به خوانندهها واگذار میکنم.
این کتاب، به ظاهر کتابی پر از خشونت، تجاوز، مرگ و جنایتهای بیپایان به نظر میرسد، اما در نهایت با فلسفه و مفهومی عمیق از زندگی، ارزش و بخشش روبهرو هستیم. این تضاد و تقابل در داستان رمان، چه قدر ذهن شما را در مقام مترجم درگیر کرد؟
اعتراف میکنم این داستان که پراز صحنههای خشونتبار است و تصویری نه چندان جدید اما در نوع خود منحصربهفرد را از محیط زندان ارائه میکند، در حین مطالعه و ترجمه من را تحتتاثیر قرار داد. به نکته دقیقی اشاره کردید « تضاد و تقابل». شاید همین ویژگی من را مسحور این کتاب کرد، چون نویسنده در کنار اشارههای متعدد به بخش پلید و گناهکار ذات بشر و صحنههای خشن زد و خورد داخل زندان به بُعد لطیف روح انسان نیز اشاره دارد. وجود بانو، کشیش و رییس زندان و تلاششان برای نجات انسانها، وابط عاطفی و انسانیشان و دیدگاه خاصی که به زندگی دارند جز مواردی است که این فضا را تلطیف میکند.
نظر شما