در ابتدا بفرمایید با توجه به اینکه این رمان قبلا ترجمه شده بود، دلیلتان برای ترجمه مجدد را بگویید و اینکه چرا به جای «کشتن کمانداتور» اسم رمان را به «مردی که میخواست پرتره نیستی را بکشد» تغییر دادید؟
من ترجمه قبلی را خواندهام و به نظرم آن ترجمه ترجمه کاملی نیست. همه میدانیم که موسیقی نقش مهمی در کتابهای موراکامی ایفا میکند و مخصوصا این کتاب که اصلا با موسیقی و اپرای دون ژوان پیوند انکارناپذیری دارد. یکی از ضعفهای آن ترجمه حذف قسمتهایی بود که راوی به ارائه توضیحات نیمهتخصصی در مورد موسیقی پرداخته بود. حتی خلاصهسازیهایی در این قسمتها دیده میشد که بخش عمدهای از مقصود نویسنده را نابود کرده بود. هیچ توضیحی هم در پاورقیها در مورد اسامی افراد، آهنگها، مکانها و ... نیامده بود که گاه کار را برای خواننده سختتر میکرد.
نکته بعدی در ترجمه قبلی این رمان، تغییراتی بود که مترجم تصمیم گرفته بود در داستان اعمال کند و روابط بین شخصیتها را به مصلحت خودش متحول کند. به نظرم این کار به داستان صدمه زیادی وارد کرده بود و حذفیات بسیار که گاهی لازم به نظر نمیرسید، باعث شده بود داستان در قسمتهای زیادی از دست برود.
مسئله لحن هم از دیگر مشکلات ترجمه قبلی از این کتاب بود و در کل داستان، صدایی یکدست و یکنواخت شنیده میشد، در حالی که در اصل رمان میشد صداهای مختلف شخصیتها را به وضوح شنید.
در مورد انتخاب عنوان هم بعد از بررسی نسخههای مختلف این رمان به زبانهای مختلف، به اسامی مختلفی رسیدم که «کشتن کمانداتور» تصمیم نهاییام بود؛ اما به دلایلی به نتیجه نرسید و تصمیم گرفتم نام «مردی که میخواست پرتره نیستی را بکشد» را انتخاب کنم تا هم برای خواننده نکته مبهم و غریبی نداشته باشد و هم روح و حال و هوای داستان را در همان نگاه اول منتقل کند.
این ترجمه از روی کدام نسخه انگلیسی صورت گرفته است و در ترجمه آن با چه چالشهای زبانی-روایی مواجه بودید؟
من نسخه ترجمه انگلیسی تد گوسن و فیلیپ گابریل (نشر Alfred A. Knopf) را در اختیار داشتم. هر دو از اساتید دانشگاهی در زمینه ادبیات ژاپن هستند و سابقهای طولانی در ترجمه آثار موراکامی به انگلیسی دارند.
ترجمه این رمان چالشهای زیادی داشت که از همان انتخاب عنوانش شروع شد و تا اواخر داستان همراهم بود. در مقدمه کتاب به اختصار اشارهای داشتهام به این چالشها؛ اینکه چطور یافتن معادلی برای واژه «commendatore» -که از شخصیتهای مهم داستان است- دردسرساز شد و چطور سعی کردم طرز صحبت کردن عجیبش را به ترجمه فارسی منتقل کنم. کمانداتور ضمیر دومشخص مفرد نمیشناسد، اعتقادی به مطابقت ضمیر و شناسه ندارد، دوست دارد کلمههای قلنبهسلمبه به زبان بیاورد و در کل عجیب و غریب حرف میزند. این تنها یکی از شخصیتهای داستان بود و سایر شخصیتها هر کدام صدای متفاوتی داشتند؛ راوی که همیشه سعی میکند مودب باشد، دوستش که اعتقاد چندانی به رعایت ادب در صحبتهایش ندارد، دختربچهای که وارد داستان میشود و دایره لغات محدودی دارد، آقای منشیکی که سخنوری ماهر است و ... .
نکته دیگر اینجا بود که سرعت روایت در این رمان نسبتا بالاست و همین امر باعث میشود مناسبات بین افراد در طول داستان تغییر کند. شخصیتهایی که اوایل داستان سعی داشتند با هم محترمانه و به قول معروف با گارد صحبت کنند، در اواسط و اواخر داستان با هم صمیمیتر میشوند و این قطعا در نحوه ردوبدل شدن مکالماتشان تاثیر خواهد داشت.
از چالشهای دیگر ترجمه «مردی که میخواست پرتره نیستی را بکشد» می توانم به این موارد اشاره کنم: توصیفهای دراز و پیچیده از دنیای طبیعی، زمان افعال نسبت به روایت کلی داستان که به گذشته بود، و اصطلاحات تخصصی به کار برده شده در زمینه موسیقی، نقاشی و البته اشارات تاریخی فراوان. من سعی کردم ابهامات مرتبط با این موارد آخر را با اضافه کردن پانویسهای فراوان به متن برطرف کنم تا خواننده وسط مطالعه کتاب را رها نکند و بتواند تمام اطلاعاتی که برای درک روایت لازم است، پیش رویش داشته باشد. تمام بندهای داستانی این رمان انگار به راوی گمنام میرسد؛ یک نقاش پرتره که سیوشش سال دارد و میان عشق و جنون، تنهایی و بیسرانجامی گام میزند. او انگار دارد چیزی را شکل میدهد که نمیداند و قطعاتی را کنار هم قرار میدهد که پازل تودرتوی موراکامی است. درباره این شیوه روایت بیشتر توضیح دهید.
این کتاب هم در نگاه اول بسیار شبیه به سایر کتابهای موراکامی است؛ همان شیوه روایت به زمان گذشته و از زبان اولشخص؛ اما به نظر من، در «مردی که میخواست پرتره نیستی را بکشد» میتوانیم اوج هنرنمایی موراکامی به عنوان یک نویسنده جاافتاده را بینیم. نه تنها قطعات داستان در این کتاب به شکل پازل کنار هم چشیده شدهاند، بلکه تکنیکهای نویسنده هم که در طول این سالهای نویسندگیاش، اینجا و آنجا، به کار بسته بود، مثل تکههای پازل همگی در این داستان کنار هم چیده شدهاند.
در حین خواندن این کتاب، موراکامی به جزئیاتی اشاره میکند که در نگاه اول اهمیت چندانی ندارند، اما وقتی دوباره در قسمت بعدی داستان به آن اشاره میشود، انگار کلیدی در ذهن خواننده زده میشود و حقیقت جدید از همان ماجرای بیاهمیت قبلی آشکار میشود. در کل داستان می توان این تکهها را مشاهده کرد و تنها در اواخر کتاب است که ارتباط منطقی بین تمام این تکهها برقرار میشود؛ البته نکته هایی هم مبهم باقی میماند که نیاز به تامل خواننده دارد تا برملا شود.
این رمان چهاردهمین و آخرین رمانیست که از موراکامی منتشر شده است. چه ویژگیهایی در این کار میبینید که در کارهای قبلی او قابل تشخیص نیستند. بهنظر شما آخرین کار او بهترین کارش نیز هست؟
همانطور که گفتم، به نظر من این رمان چکیدهای از تمام تکنیکها و ترفندهای موراکامی است. حتی میتوان نام بسیاری از داستانهای دیگرش را در دل گفتگوها و رخدادهایی که برای شخصیتهای این رمان اتفاق میافتد پیدا کرد! نظر من این است که اگر هیچ کتابی از موراکامی نخوانده باشید، با خواندن همین یک کتاب میتوانید قدم به دنیای حیرتانگیز او بگذارید و گشت و گذاری دلنشین و شگفتآور داشته باشید.
بهنظرم یکی از خطهای داستانی این رمان -که از توجه به رمان «گستبی بزرگ» شکل گرفته است- از طرف دیگر به پرفروشترین کتاب استیون کینگ یعنی «کلید دوما» نیز برمیگردد. همانجا که یک هنرمند از زندگی قبلی خود فراریست و زندگی خود را وقف کاوش در نقاشیهای پرتره میکند؛ همان روندی که راوی هم آن را پی میگیرد. در این میان چگونه میتوان این رمان را اثری مستقل و یگانه دانست؟
خب همه میدانیم که موراکامی مترجم چند اثر از اسکات فیتزجرالد به زبان ژاپنی بوده است و او را یکی از افراد تاثیرگذار در حرفهاش میداند و ارادت خاصی برایش قائل است. در این رمان هم به وضوح ردپای شخصیت گستبی را میتوان در یکی از شخصیتها مشاهده کرد که به نظر من اقتباس بسیار جالبی بوده. در مورد «کلید دوما»ی استفن کینگ هم میشود شباهتهای زیادی بین دو داستان، مخصوصا در قسمتهای اول ماجرا مشاهده کرد؛ اما از اواسط کار، این دو داستان مسیرهای کاملا متفاوتی را در پیش میگیرند.
البته که اقتباس چیز بدی نیست و نمیتوان به چشم ضعف به آن نگاه کرد؛ به نظرم نیازی به گفتنش هم نیست. در اینجا هم اقتباسی که موراکامی از «گستبی بزرگ» داشته، تنها در حد جابجاکردن یکی از شخصیتهای آن کتاب خواندنی به یکی از جزایر ژاپن بوده است. وقتی این رمان را میخوانید، به این راحتیها گستبی در ذهن شما تداعی نمیشود (دست کم تا زمانی که آن میهمانی باشکوهش را برگزار میکند)؛ اما اگر در شخصیت منشیکی دقیق شوید و همزمان گستبی را هم در گوشه ذهنتان داشته باشید، متوجه میشوید که این دو کتاب چه ارتباطی با هم دارند.
از سوی دیگر، اوایل داستان «مردی که میخواست پرتره نیستی را بکشد»، شباهتهای زیادی دارد با داستان «کلید دوما»؛ یک هنرمند که به دلیلی از همسرش جدا شده و حالا پناه آورده به یک کلبه دورافتاده و رو میآورد به کشیدن نقاشی. تا اینجا کار هر دو داستان شبیه به هم هستند؛ ولی داستان موراکامی بسیار ملموستر و ایندنیاییتر است؛ هرچند رگههایی از رئالیسم جادویی هم در کتابش دیده میشود. داستان کینگ بلافاصله وارد دنیایی سوررئال میشود و اتفاقاتی که در دنیای آن کتاب رخ میدهد، در عین حال که بسیار هیجانانگیز و شنیدنی است، برای خواننده قابل تجربه یا قابل لمس نیست. به علاوه، موراکامی داستان را از همان ابتدا از آنِ خود میکند؛ شخصیتهای همیشگی خودش را وارد داستان میکند، موسیقیهای خاص خودش را برایشان پخش میکند، از آشپزی میگوید و از تاریخ، هنر و فرهنگی که مخصوص به سرزمین خودش است.
خب این همان چیزی است که از موراکامی انتظار میرود؛ رئالیسم جادویی. گرچه به نظرم در این رمان نقش عناصر جادویی (در ظاهر) کمی پررنگ شده است، اگر زاویه دیدمان نسبت به داستان را تغییر دهیم، این رمان میتواند یک داستان کاملا رئال هم باشد! اگر به عنوان دو جلد کتاب نگاه کنیم، یعنی «ایده به منصه ظهور میرسد» و «استعاره چموش»، شاید بتوانیم درک بهتری از اتفاقات عجیب و غریب داستان پیدا کنیم.
و در آخر این ارواح سرگردان بهراستی چه کسانی هستند؟ این ناتمامی و ناکامی در این هزار صفحه چگونه تفسیر مییابد؟
به نظر من این ارواح سرگردان همان ایدهها و اندیشههایی هستند که همه ما در سرمان میپرورانیم و برای هر کداممان به شیوه متفاوتی «به منصۀ ظهور میرسند». «مردی که میخواست پرتره نیستی را بکشد» حرفهای زیادی برای گفتن دارد؛ اما شاید مهمترین حرفش این باشد که ما باید به قدرت ایدهها ایمان بیاوریم.
رمان «مردی که میخواست پرتره نیستی را بکشد» نوشته هاروکی موراکامی با ترجمه اسدالله حقانی در دو جلد و با قیمت 220هزار تومان توسط نشر ثالث به چاپ رسیده است.
نظر شما