گیلگمش به ما میآموزد که از راه مبارزه با مرگ و ایستادگی و پایداری دربرابر نومیدی و شکست در زندگی میتوان به کردههای شگرف دست زد و جاودانه شد. گیلگمش پهلوان شگفتی است که کاوش بزرگ او در پی هدفی معنوی، یعنی فراگیری دانش است. پهلوانی دلیر، با ارادهای آهنین، شکیبا و ثابتقدم است که به سرنوشت مقدّر خویش دست مییابد. سرانجام، چون مشقّات بدنیِ بسیاری را تحمل میکند، باید بر نومیدی چیره گردد، بهویژه آن هنگام که درمییابد عمر جاودانی میسّر نیست و به تجربیاتی دست میزند که به زندگی ارزش دهند و روشهایی اتخاذ میکند که نامش را جاودان کنند.
گیلگمش تنها نامش نیست که آوازهای جهانگیر یافته است، او گِردِ شهر اِرِخ دیوارها و باروهای ستّرگی ساخته بس مستحکم با آجرکاری ظریف و به اعتراف شهروندان باستانی، هیچ بارویی دیگر مستحکم و استوارتر از باروهای ساختۀ گیلگمش نیست. از این گذشته، در حماسۀ گیلگمش به پرستشگاه شکوهمند آنو (خدای آسمان) و ایشتار (خدابانوی عشق و باروری) نیز اشاره شده که شاهکار برجسته این اَبَرانسان نامیده شده است.گیلگمش شهر اِرِخ را ترک کرد تا راه گریز از مرگ را بیاموزد و چون بازگشت چگونه زیستن را دریافت. در طول سفرهایش در سراسر کره خاکی، هیچ چیزی از چشم او پنهان نماند. زیرا به هر چه مینگریست، میاندیشید و میخواست بر هر چیزی که انسان را خردمند میسازد، آگاه شود.
یکی از کردههای متهوّرانه گیلگمش، عزیمت به جنگل پیچ در پیچ و انبوه سرو است به همراهی دوست پهلوانش، اِنکیدو، که به رویارویی با غولی شریر به نام حومبابا میشتابند. این خود یکی از مراحل تشرّف گیلگمش است. او در پاسخ اِنکیدو که میگوید نمیتوان به جنگل سرو دست یافت میگوید که کیست که میتواند به آسمان برسد؟ تنها خدایان با شَمَش (خدای خورشید) در آسمانها به سر میبرند. پس چرا این همه از مرگ هراس داری؟ پس بکوش که شهرت و شجاعت توست که تو را پس از مرگ جاودانه خواهد کرد.
اما هدف اصلی گیلگمش تنها کشتن حومبابای غول نبود، بلکه کار متهوّرانهتری بود و آن قطع درختانِ سرو آزاد و تهیه الوار که برای شهروندان شهر اِرِخ جنبه حیاتی داشت. پس، گیلگمش، انکیدو و همراهان درختان سرو را قطع کردند و ساقهها را دسته دسته به دامنه کوه سرازیر کردند. در این میانه، گیلگمش ناگهان خود را دربرابر حومبابا دید. او را به کنج دیوار سرای او کشاند و صورتش را درید. حومبابا تسلیم شد، اما انکیدو و به گیلگمش یادآور شد که او دشمنی بس خطرناک و موحش است و نباید زنده ماند. گیلگمش نیز تبر خود را برداشت و با دستی دیگر از نیام برکشید و ضربتی سهمگین به گردن حومبابا فرود آورد. انکیدو و نیز ضربتی دیگر زد. پیکر غولآسا و بیجان حومبابا بر زمین افتاد. سرانجام، گیلگمش به یاری شهروندان اِرِخ، بقیۀ درختان جنگل را قطع کردند و ساقهها و الوارها را به اِرِخ رساندند.
پس، میبینیم که راز و رمز اسطوره گیلگمش فقط جستوجوی جاودانگی نیست، بلکه اگر نیک بنگریم به خاطر کردههای شگرف، دلاورانه و بیباکانهای است که او را پرآوازه کرده است. یکی از این اعمال متهوّرانه، کشتن ورزای آسمانی است که از سوی ایشتار رها شد تا گیلگمش را – که به خواستاری عشقش پاسخ منفی داده – پادافراه کند. اما در کشاکش و ستیزه با ورزای آسمانی –که به زمین فرود آمد و در اِرِخ ویرانیها به بار آورد- به دست اِنکیدو کشته میشود.
آنگاه خدایان تصمیم میگیرند که اِنکیدو باید بمیرد. پس، انکیدو بیمار میشود و سرانجام دربرابر دیدگان گیلگمش جان میسپارد. انکیدو کمی پس از مرگ خواب میبیند که او را به شبح تبدیل کردهاند، آنسان که دستانش شبیه بال پرندگان بود. او را به خانه تاریکی بردند، به خانهای که هر کس در آن گام نهد، بیرون نخواهد آمد، در راهی که از آن بازگشتی نیست؛ به خانهای که نور از ساکنان دریغ میشود؛ آنجا که خورِشِشان غبار است و غذایشان خاک؛ چون پرندگان پوشیدهاند، بال به جای لباس، و نوری نمیبینند، با سکونت در تاریکی.
گیلگمش پیش از آن که انکیدو به وادی تاریک مرگ رهسپار شود، نیک میداند و میخواهد که با کردههای قهرمانانه، نامش جهانگیر شود، اما از لحظهای که انکیدو بر خاک میافتد و اندوه سنگین در دل گیلگمش سایه میافکند، هراس از مرگ او را آنی رها نمیکند و بر آن میشود که به جستوجوی بیمرگی برآید. پیشتر از ایزد اوتو اجازه خواسته بود که بتواند به سرزمین حیات برود و جاودانه شود. او اکنون نیک میداند که نیای او، اوتناپیشتیم، تنها انسانی است که به جاودانگی رسیده است. پس، عزم جزم میکند او را ببیند و راز حیات و بیمرگی را از او بپرسد. خطرهای سهمگینی در پیش است. نخست به کوه ماشو میرسد که راه ورودش را کژدم-انسان و همسرش سد کردهاند.
انسان کژدمگون میگوید هیچ انسانی از این راه نگذشته است؛ زیرا برای راه سپردن به این راه، باید از ترعهای بس طولانی بهسان مغاکی تاریک و ژرف در اعماق کوهستان بگذری. پاسخ گیلگمش با ارادهای آهنین همراه است: نه درد و نه اندوه، نه اشک و نه سرمای سوزان و نه گرمای کشنده مرا از رفتن باز نخواهد داشت، پس دروازه را بگشا! انسانِ کژدمگون دروازه را باز کرد و گیلگمش در ظلمت مطلق در پی خورشید راه پیمود تا سرانجام به شَمَش، خدای خورشید، میرسد. شَمَش به او میگوید در پی جستوجویی بیهوده آمدهای، در اینجا به حیات دست نخواهی یافت. گیلگمش به راهش ادامه میدهد و به ساحل دریای مرگ میرسد. نگهبان دیگری، ایزدبانو سیدوری، که نگهبان درخت زندگی نیز هست به او میگوید که هیچ کس از این دریا گذر نتواند کرد و پندش میدهد که تا میتوانی از زندگیان لذت ببر.
این هشدار گذراییِ عمر و دریافتنِ امروز یادآورِ اندیشۀ اپیکوری و خیامی است. گیلگمش اما همچنان به سفر هولناکش ادامه میدهد. کنار ساحل قایقرانی به نام اورشانابی را میبیند که با اوتناپیشتیم دیدار کرده است. دیدار گیلگمش با اورشانابی بس شگفتآور است. چون او را در حالی مییابد که همراه «کسانیاند که از سنگاند!» شاید منظور گونهای تندیش سنگی است یا پاروهای قایق از جنس سنگ است تا پاروزن را از تماس با آبهای مرگ در امان نگه دارند. اما نکته در خورِ توجه این است که خود قایقِ مرگ نیز از سنگ است. آیا این سنگها خادمان اورشانابیاند که به نفرینی ابدی دچار شدهاند؟
گیلگمش نیز چون چنین میبیند، بر اورشانابی و همراهانِ سنگیاش محکم میکوبد و سنگ شدهها را خُرد میکند و دست و پای اورشانابی را میبندد که از او پرسیده که کیست. گیلگمش از هدفش میگوید و قایقران ناگزیر میشود او را پیش اوتناپیشتیم ببرد. ولی چون گیلگمش همراهان سنگی او (احتمالا پاروها و پاروزنها) را خُرد کرده، باید صدو بیست چوبِ دستهبلند از جنگل ببرّد تا قایق را بر آبهای مرگ براند. اورشانابی میگوید که دستهایش هرگز نباید به آبهای مرگ بخورد. پس گیلگمش با قایق رهسپار میشود و از آبهای یخزده میگذرد تا سرانجام به منزلگاه اوتناپیشتیم میرسد و از او میپرسد که راه رسیدن به جاودانگی چیست.
گیلگمش کنار ساحل زار میزند و سرانجام ناامید به زادگاه خود، شهر اِرِخ، برمیگردد و بیدرنگ فرمان میدهد که داستان زندگی و سفرش به بازجُستِ نامیرایی و جاودانگی را بر الواح سنگی بنویسند و آنها را بر دیوارهای شهر نصب کنند تا همگان بدانند و عبرتی باشد برای همه آدمیان که چگونه باید زیست و چه باید کرد. این که خدایان زندگی و مرگ را تعیین میکنند و به سرنوشت انسانها فرمان میدهند.
اوتناپیشتیم در دیدار با گیلگمش چگونگی پیداییِ توفان بزرگ و راه نجات از آن را به گیلگمش میآموزد و آن طرز ساختن کشتی بزرگی است از الوار سخت و مهر و موم کردن روزنههای آن. بنابراین، گیلگمش یک راه دیگر برای جلوگیری از مرگ ناگهانی را دریافت میکند و آن را به مردم میآموزد.
در تحلیل اسطوره گیلگمش باید گفت که این تنها مرگ انکیدو و ترس از مردن نیست که گیلگمش را به جستوجوی راز جاودانگی وامیدارد، بلکه علت دیگر، بدبینی ژرف ساکنان میانرودان به جهان فراطبیعی و جهان دیگر است. در سومر باستان، باور به ماوراء چندان ژرف و کنجکاوانه نیست و تا اندازهای مبهم است. آنان تنها به گونهای زندگی دردناک در جهان زیرزمینی پس از مرگ باور داشتند.
نظر شما