چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۰ - ۰۹:۳۰
دیدگاه زنده‌یاد جلال ستاری درباره کهن‌ترین اسطوره نامیرایی

ابوالقاسم اسماعیل‌پور در یادداشتی که به مناسبت چهلمین روز درگذشت زنده‌یاد جلال ستاری در اختیار ایبنا قرار داده به دیدگاه ستاری درباره کهن‌ترین اسطوره نامیرایی پرداخته است.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- ابوالقاسم اسماعیل‌پور، استاد دانشگاه شهید بهشتی در رشته فرهنگ و زبان‌های باستانی: بی‌گمان کهن‌­ترین اسطوره نامیرایی و جاودانگی مربوط به گیل­گمش است. آنچه وجهت شخصیتی گیل­گمش را ممتاز می­‌کند، طبعا مرگ­‌اندیشی و کنجکاوی او در مقام یک شاه‌پهلوان با شهامتی است که می­‌خواست اسرار مرگ و جاودانگی را دریابد. از این رو، از نظر جلال ستاری، اسطوره گیل­گمش همیشه زنده است، چون که دغدغه خاطر او امروز در عصر پسامدرن نیز دغدغه خاطر ما هم هست: معمای ناگشوده مرگ و جاودانگی. سرنوشت انسان را مرگ رقم می‌­زند، رازی که گیل­گمش نیک بدان آگاهی داشت. تفاوت ما با گیل­گمش از یک نظر شاید در این است که او درباره مرگ و نامیرایی سخت کنجکاو است و ما عادی از آن می­‌گذریم و در پرتو سرنوشت پذیرای آنیم.
 
اسطوره گیل­گمش بسی آموزنده است؛ نخست می‌­آموزد که درست است که انسان نامیرا نیست و هرگز نمی‌­تواند همچون خدایان به جاودانگی دست یابد، اما گونه­‌ای دیگر از جاودانگی را می­‌تواند به دست آورد و آن این است که هر انسانِ میرا می‌‌تواند با ادغام اعمال سترگ و تمدن­‌ساز، آوازه­ای جاودانه کسب کند و تا روزی که زنده است از زمان به نیکوترین وجه بهره جوید. او این راز نوین جاودانگی را در طول سفری پرمخاطره و دشوار خود کشف و آفتابی کرد.

گیل­گمش به ما می‌­آموزد که از راه مبارزه با مرگ و ایستادگی و پایداری دربرابر نومیدی و شکست در زندگی می‌­توان به کرده‌­های شگرف دست زد و جاودانه شد. گیل­گمش پهلوان شگفتی است که کاوش بزرگ او در پی هدفی معنوی، یعنی فراگیری دانش است. پهلوانی دلیر، با اراده­ای آهنین، شکیبا و ثابت­‌قدم است که به سرنوشت مقدّر خویش دست می‌­یابد. سرانجام، چون مشقّات بدنیِ بسیاری را تحمل می‌‌کند، باید بر نومیدی چیره گردد، به­ویژه آن هنگام که درمی‌یابد عمر جاودانی میسّر نیست و به تجربیاتی دست می­زند که به زندگی ارزش دهند و روش‌­هایی اتخاذ می‌­کند که نامش را جاودان کنند.

گیل­گمش تنها نامش نیست که آوازه­ای جهانگیر یافته است، او گِردِ شهر اِرِخ دیوارها و باروهای ستّرگی ساخته بس مستحکم با آجرکاری ظریف و به اعتراف شهروندان باستانی، هیچ بارویی دیگر مستحکم و استوارتر  از باروهای ساختۀ گیل­گمش نیست. از این گذشته، در حماسۀ گیل­گمش به پرستشگاه شکوهمند آنو (خدای آسمان) و ایشتار (خدابانوی عشق و باروری) نیز اشاره شده که شاهکار برجسته این اَبَرانسان نامیده شده است.گیل­گمش شهر اِرِخ را ترک کرد تا راه گریز از مرگ را بیاموزد و چون بازگشت چگونه زیستن را دریافت. در طول سفرهایش در سراسر کره خاکی، هیچ چیزی از چشم او پنهان نماند. زیرا به هر چه می­‌نگریست، می‌­اندیشید و می­‌خواست بر هر چیزی که انسان را خردمند می­سازد، آگاه شود.

یکی از کرده‌­های متهوّرانه گیل­گمش، عزیمت به جنگل پیچ در پیچ و انبوه سرو است به همراهی دوست پهلوانش، اِنکیدو، که به رویارویی با غولی شریر به نام حومبابا می‌شتابند. این خود یکی از مراحل تشرّف گیل­گمش است. او در پاسخ اِنکیدو که می‌گوید نمی­‌توان به جنگل سرو دست یافت می­‌گوید که کیست که می‌­تواند به آسمان برسد؟ تنها خدایان با شَمَش (خدای خورشید) در آسمان­‌ها به سر می‌­برند. پس چرا این همه از مرگ هراس داری؟ پس بکوش که شهرت و شجاعت توست که تو را پس از مرگ جاودانه خواهد کرد.

اما هدف اصلی گیل­گمش تنها کشتن حومبابای غول نبود، بلکه کار متهوّران­ه‌تری بود و آن قطع درختانِ سرو آزاد و تهیه الوار که برای شهروندان شهر اِرِخ جنبه حیاتی داشت. پس، گیل­گمش، انکیدو و همراهان درختان سرو را قطع کردند و ساقه‌­ها را دسته دسته به دامنه کوه سرازیر کردند. در این میانه، گیل­گمش ناگهان خود را دربرابر حومبابا دید. او را به کنج دیوار سرای او کشاند و صورتش را درید. حومبابا تسلیم شد، اما انکیدو و به گیل­گمش یادآور شد که او دشمنی بس خطرناک و موحش است و نباید زنده ماند. گیلگمش نیز تبر خود را برداشت و با دستی دیگر از نیام برکشید و ضربتی سهمگین به گردن حومبابا فرود آورد. انکیدو و نیز ضربتی دیگر زد. پیکر غول­آسا و بی­جان حومبابا بر زمین افتاد. سرانجام، گیل­گمش به یاری شهروندان اِرِخ، بقیۀ درختان جنگل را قطع کردند و ساقه­‌ها و الوارها را به اِرِخ رساندند.

پس، می‌­بینیم که راز و رمز اسطوره گیل­گمش فقط جست­‌وجوی جاودانگی نیست، بلکه اگر نیک بنگریم به خاطر کرده­‌های شگرف، دلاورانه و بی­‌باکانه‌­ای است که او را پرآوازه کرده است. یکی از این اعمال متهوّرانه، کشتن ورزای آسمانی است که از سوی ایشتار رها شد تا گیل­گمش را – که به خواستاری عشقش پاسخ منفی داده – پادافراه کند. اما در کشاکش و ستیزه با ورزای آسمانی –که به زمین فرود آمد و در اِرِخ ویرانی­‌ها به بار آورد- به دست اِنکیدو کشته می‌­شود.

آن­گاه خدایان تصمیم می‌­گیرند که اِنکیدو باید بمیرد. پس، انکیدو بیمار می­‌شود و سرانجام دربرابر دیدگان گیل­گمش جان می‌سپارد. انکیدو کمی پس از مرگ خواب می‌­بیند که او را به شبح تبدیل کرده‌­اند، آن­سان که دستانش شبیه بال پرندگان بود. او را به خانه تاریکی بردند، به خانه­‌ای که هر کس در آن گام نهد، بیرون نخواهد آمد، در راهی که از آن بازگشتی نیست؛ به خانه‌­ای که نور از ساکنان دریغ می­‌شود؛ آنجا که خورِشِ‌­شان غبار است و غذایشان خاک؛ چون پرندگان پوشیده‌­اند، بال به جای لباس، و نوری نمی­‌بینند، با سکونت در تاریکی.



گیل­گمش پیش از آن که انکیدو به وادی تاریک مرگ رهسپار شود، نیک می­‌داند و می‌خواهد که با کرده­‌های قهرمانانه، نامش جهانگیر شود، اما از لحظه‌­ای که انکیدو بر خاک می­‌افتد و اندوه سنگین در دل گیل­گمش سایه می‌افکند، هراس از مرگ او را آنی رها نمی­‌کند و بر آن می­‌شود که به جست­‌وجوی بی­‌مرگی برآید. پیش­تر از ایزد اوتو اجازه خواسته بود که بتواند به سرزمین حیات برود و جاودانه شود. او اکنون نیک می­داند که نیای او، اوتناپیشتیم، تنها انسانی است که به جاودانگی رسیده است. پس، عزم جزم می‌­کند او را ببیند و راز حیات و بی­مرگی را از او بپرسد. خطرهای سهمگینی در پیش است. نخست به کوه ماشو می‌­رسد که راه ورودش را کژدم-انسان و همسرش سد کرده‌­اند.

انسان کژدم­گون می­‌گوید هیچ انسانی از این راه نگذشته است؛ زیرا برای راه سپردن به این راه، باید از ترع‌ه­ای بس طولانی به­‌سان مغاکی تاریک و ژرف در اعماق کوهستان بگذری. پاسخ گیل­گمش با اراده­ای آهنین همراه است: نه درد و نه اندوه، نه اشک و نه سرمای سوزان و نه گرمای کشنده مرا از رفتن باز نخواهد داشت، پس دروازه را بگشا! انسانِ کژدم­گون دروازه را باز کرد و گیل­گمش در ظلمت مطلق در پی خورشید راه پیمود تا سرانجام به شَمَش، خدای خورشید، می­رسد. شَمَش به او می‌گوید در پی جست­‌وجویی بیهوده آمده­ای، در اینجا به حیات دست نخواهی یافت. گیل­گمش به راهش ادامه می‌­دهد و به ساحل دریای مرگ می­‌رسد. نگهبان دیگری، ایزدبانو سیدوری، که نگهبان درخت زندگی نیز هست به او می­‌گوید که هیچ کس از این دریا گذر نتواند کرد و پندش می­‌دهد که تا می‌­توانی از زندگی­ان لذت ببر.

این هشدار گذراییِ عمر و دریافتنِ امروز یادآورِ اندیشۀ اپیکوری و خیامی است. گیلگمش اما همچنان به سفر هولناکش ادامه می‌­دهد. کنار ساحل قایقرانی به نام اورشانابی را می­‌بیند که با اوتناپیشتیم دیدار کرده است. دیدار گیل­گمش با اورشانابی بس شگفت‌­آور است. چون او را در حالی می‌­یابد که همراه «کسانی­اند که از سنگ­اند!» شاید منظور گونه‌­ای تندیش سنگی است یا پاروهای قایق از جنس سنگ است تا پاروزن را از تماس با آب­های مرگ در امان نگه دارند. اما نکته در خورِ توجه این است که خود قایقِ مرگ نیز از سنگ است. آیا این سنگ­‌ها خادمان اورشانابی­اند که به نفرینی ابدی دچار شده‌­اند؟

گیل­گمش نیز چون چنین می­‌بیند، بر اورشانابی و همراهانِ سنگی‌اش محکم می­‌کوبد و سنگ­ شده‌­ها را خُرد می‌­کند و دست و پای اورشانابی را می­‌بندد که از او پرسیده که کیست. گیل­گمش از هدفش می­‌گوید و قایقران ناگزیر می‌شود او را پیش اوتناپیشتیم ببرد. ولی چون گیل­گمش همراهان سنگی او (احتمالا پاروها و پاروزن­‌ها) را خُرد کرده، باید صدو بیست چوبِ دسته­بلند از جنگل ببرّد تا قایق را بر آب­‌های مرگ براند. اورشانابی می‌­گوید که دست­‌هایش هرگز نباید به آب­های مرگ بخورد. پس گیل­گمش با قایق رهسپار می‌­شود و از آب­‌های یخ‌­زده می‌­گذرد تا سرانجام به منزلگاه اوتناپیشتیم می‌­رسد و از او می­‌پرسد که راه رسیدن به جاودانگی چیست.

گیل­گمش کنار ساحل زار می‌­زند و سرانجام ناامید به زادگاه خود، شهر اِرِخ، برمی­‌گردد و بی­درنگ فرمان می‌­دهد که داستان زندگی و سفرش به بازجُستِ نامیرایی و جاودانگی را بر الواح سنگی بنویسند و آنها را بر دیوارهای شهر نصب کنند تا همگان بدانند و عبرتی باشد برای همه آدمیان که چگونه باید زیست و چه باید کرد. این که خدایان زندگی و مرگ را تعیین می­‌کنند و به سرنوشت انسان­ها فرمان می­‌دهند.
اوتناپیشتیم در دیدار با گیل­گمش چگونگی پیداییِ توفان بزرگ و راه نجات از آن را به گیلگمش می‌­آموزد و آن طرز ساختن کشتی بزرگی است از الوار سخت و مهر و موم کردن روزنه­‌های آن. بنابراین، گیل­گمش یک راه دیگر برای جلوگیری از مرگ ناگهانی را دریافت می­‌کند و آن را به مردم می‌­آموزد.

در تحلیل اسطوره گیل­گمش باید گفت که این تنها مرگ انکیدو و ترس از مردن نیست که گیل­گمش را به جست‌­وجوی راز جاودانگی وامی‌­دارد، بلکه علت دیگر، بدبینی ژرف ساکنان میانرودان به جهان فراطبیعی و جهان دیگر است. در سومر باستان، باور به ماوراء چندان ژرف و کنجکاوانه نیست و تا اندازه­‌ای مبهم است. آنان تنها به گونه‌­ای زندگی دردناک  در جهان زیرزمینی پس از مرگ باور داشتند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها