فراز و نشیبهای زندگی، او را به انسان خودساختهای تبدیل کرده و در طول این سالها، بدون اینکه نیازی ببیند با جریان و گروهی همراه شود، قلم را زمین نگذاشته است: «هیچوقت از کسی چیزی نخواستم. خودم به تنهایی کار کردم و به تنهایی نوشتم. در تمام مدت به تنهایی نوشتم. لحظاتی بود که از پا افتادم اما دوباره بلند شدم.»
حافظهی دانشآراسته، حافظهی تاریخ داستاننویسی در دهههای پر رفتوآمد چهرهها و قلمهاست. او که نویسندگی را با خواندن آثار گورکی و چخوف آغاز کرده، روایتی زنده است از سیر تطور داستاننویسی ایرانی در 60 سال گذشته: «داستانی که امروزه اینهمه برای خودش پرو بال پیدا کرده، در دوران ما مسخره میشد که «داستان یعنی چه؟!»، «چرا؟».... چون شعر مطرح بود، آنهم غزل. ما نمیتوانستم در یک داستان صدایمان را نازک کنیم، کلفت کنیم، پایین بیاوریم که دیگران را تحت تاثیر قرار دهیم... وقتی به کتابخوانیِ جدی افتادم، اولین کتابی که خواندم کتاب «همسفر من» نوشته ماکسیم گورکی بود. چون گورکی کسی بود که تحصیلات نداشت و اینطرف و آنطرف زندگی میکرد، زندگیاش و جهانش را نزدیک به خودم میدیدم.» همه این موارد بهانهای شد تا در این شماره «ارباب روایت» به سراغ او بریم و با او گفتوگو کنیم.
شما یکم فرودین 1316 در رشت به دنیا آمدید. فرزند چندم خانواده بودید؟ و چند خواهر و برادر دارید؟
من فرزند اول خانواده بودم و دو خواهر و دو برادر داشتم که یک خواهر و یک برادرم را از دست دادم.
تا 12 سالگی با پدربزرگ و مادربزرگتان زندگی میکردید. دلیلش چه بود؟
آن روزها زندگی اینطور نبود. دلیلش دستتنگی پدرو مادرم بود.
از ویژگیهای زندگی در کنار پدربزرگتان بگویید. آن روزگار چگونه بر شما گذشت؟
وقتی بچه با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکند، آن قیدی که پدر و مادر نسبت به بچه دارند، ندارد؛ یعنی بچه احساس آزادی عمل میکند. این آزادی را توجیه نمیکنم که خوب بود یا بد؛ ولی من از سن 5 یا 6 سالگی در کوچه بزرگ شدم. مادربزرگ و پدربزرگم بسیار مرا دوست داشتند و من هم همینطور. آن مفاهیم احساسی که آن روزها میان من و پدربزرگ و مادربزرگم بود، بعدها در ذهنم زنده میشد و نبودِ آنها را خیلی احساس میکردم. من حتی پدر و مادرم را نمیشناختم. گاهی که به خانه خودمان میآمدند- خانه پدربزرگم- میدیدم که مرد جوانی میگوید پدر من است و این برایم عجیب بود. در نگاه من، پدر و مادر باید انسانهای پیری میبودند. احساسی که به پدربزرگ و مادربزرگم داشتم، همان احساسی که بود که به پدر و مادر باید میداشتم. والدین واقعیام اما برای من به عنوان پدر و مادر رسمیت نداشتند.
بارزترین ویژگی شخصیتی پدربزرگتان که باعث میشد تا این اندازه به سمتش کشیده شوید، چه بود؟
پدربزرگم سفالچین بود. آدم زحمتکشی بود و همیشه در کارش احساس مسئولیت میکرد. زندگیاش در یک اتاق بدون پنجره گذشت و کمکم با تلاش و کار صاحب خانه دراندردشتی شد. او تنها یک پسر داشت که دایی من بود.
آن روزها بیشتر سقفهای خانههای رشت، سفالی بود و چون پدربزرگم در کارش بسیار تبحر داشت، به همین خاطر سفالچین اعیان و اشراف بود. مثلا خانه ابتهاج، محمدرضاخان رفیع که اینها فئودالهای بزرگ آن زمان رشت بودند.
پس سفالچینی خانه پدریِ هوشنگ ابتهاج هم توسط پدربزرگ شما انجام شده بود؟
بله. پدربزرگم سفالهای خانههایی را که دچار مشکل میشد، تعمیر میکرد. گاهی گنجشکها و کلاغها سفال سقف خانهها را برمیگردادند و در نتیجه سقفها چکه میکردند. خود بحث مرمت سفال، مفاهیم مختلفی دارد. مثلا «چکهگیری» که در آن، سفالچین سفالهایی که مشکل داشت را درست میکرد یا مثلا «دوراز» یعنی خانهای که تمام سفالهای آن باید از نو درست میشد و سفالهای شکسته را عوض میکردند. عموماً خانههای اشراف خیلی به «دوراز» نیاز داشت که خانه آقای ابتهاج هم چنین بود.
داستانهای شما بیشتر به قشر پایین جامعه میپردازد و در آنها، با شخصیتهای ساده و کارگر زیاد مواجه میشویم. تجربه زندگی در محیطهای کارگری چه تاثیری بر آثار داستانی شما داشت؟
من زندگی متفاوتی داشتم؛ اول اینکه تحصیلات نداشتم و تا دوم متوسطه تحصیل کردم. با دوری از مدرسه، در جاهای مختلفی مثل دفترخانه، کارگاههای جادهسازی، کارخانه گالشسازی و کارخانه ریختهگری کار کردم و در نهایت کارمند کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شدم. کار در هر کدام از این محیطها در ناخودآگاه من تاثیر میگذاشت و بعدها که از هر کدام از این محیطها دور میشدم، تمام داستانهایی را که متعلق به آن محیط بود، مینوشتم. من داستان تمام آن آدمها را با ذهنیت خودم مینوشتم و وقتی احساس میکردم دِینی نسبت به آنها دارم، دینم را تا آنجا که در توانم بود ادا میکردم. با این مساله به صورت ارزشی برخورد نمیکنم؛ چون من با این آدمها زندگی کردم. البته عموما در مصاحبههایم در زمینه مشاغلی که از کودکی داشتم، صحبتی نمیکنم؛ چون معتقدم داستانهای یک نویسنده و شعرهای یک شاعر هستند که درباره نویسنده و شاعر حرف میزنند. من با داستانهایم حرف میزنم.
منتقدان معتقدند که یکی از رسالتهای نویسنده، پرداختن به معضلات و مسائل اجتماعی اقشار مختلف جامعه است؛ درحالیکه امروزه اغلب نویسندهها کمتر سمت چنین سوژههایی میروند. نظر شما دراینباره چیست؟
به نظر من؛ نوشتن از سوژهایی غیر از سوژههای اجتماعی ایراد نیست؛ یعنی من که از مردم نوشتم، هیچوقت نمیآیم این مساله را مثل چماق کنم بر سر کسی که مثل من فکر نمیکند یا مثل من نمینویسد. هرگز این کار را نمیکنم. هر دورهای و هر جهانی، نویسندههای خودش را دارد. من از سالهای دور داستاننویسی میکنم و امروز بیش از 60 سال از عمر نویسندگیام میگذرد. من تحتتاثیر کتابهای ماکسیم گورکی بود که نویسنده شدم. این دوره هم گذشت. امروز بیشتر نویسندهها دانشدیده هستند، تحصیلکرده هستند؛ پس همان جهانبینی را دارند که در آن زندگی میکنند. اینکه نویسنده از چه بنویسد حالت ارثی ندارد.
البته من داستانهای زیادی هم نوشتم که اصلا در آن محیطها نبودم. به نظر من نویسنده باید تخیل داشته باشد. بعضیها درباره داستانهای من میگویند واقعیت، واقعیت، واقعیت... اما واقعیت به آن معنا وجود خارجی ندارد. وقتی داستانی از یک آدم مینویسم، وجود فیزیکی او یک چیز است و وجودی که من برای او میسازم چیز دیگری است. برای مثال من داستانهای قهوهخانهای زیادی نوشتم. چرا؟ به این خاطر که در رشت سالی 200 روز بارانی است. زندگی در دورهی فئودالیسم، سکون بود و تحرک نداشت، و مردم در روزهای بارانی، در قهوهخانهها مینشستند. در همین دورهم نشستنها، یکی میآمد و ماجرایی میگفت یا مثلا یکی میآمد و میگفت سقف خانهام چکه میکند، و استاد را برای تعمیر میبرد. در واقع قهوهخانه مکانی بود برای زندگی کردن؛ مثل یک شهر. امروز دیگر همانطور که همهچیز تغییر کرده، روابط در قهوهخانهها هم تغییر کرده است. من سعی کردم این پروسه و تغییر روابط را در داستانهایم نشان دهم. امروز وقتی از روابط و قرار صحبت میشود، کافیشاپ به ذهن میآید که مسلما یک فضای روشنفکرانهای دارد. اما برای هرکسی امکان ندارد به کافیشاپ برود که یک چای آبزیپو بخورد و نمیدانم... چقدر برایش پول بدهد؛ چهلهزار تومان... بیستهزار تومان... یا هرچقدر. ولی در قهوهخانه دو استکان چای، خیلی بشود، هزار تومان. پس هر زندگی داستان خود را طلب میکند.
چاپ نخستین داستان از شما به سال 1336 و نشریه «پرچم» برمیگردد. از فضای آن روزهای داستاننویسیتان بگویید.
آن روزها که من داستاننویسی را در رشت شروع کردم، ما چند نفر بودیم؛ من، محمود طیاری، ابراهیم رهبر، هادی جامعی و اکبر رادی که بعد به نمایشنامهنویسی گرایش پیدا کرد. البته یکیدو نفر دیگر هم بودند که کم کارتر بودند. ولی درحالحاضر در رشت بیش از 60 نویسنده خانم و آقای داستاننویس و رماننویس داریم. یعنی امروز فضا، فضای دیگری است که من وارد این بحث نمیشوم. اما آن روزها که من داستاننویسی را شروع کردم، اگر یک داستان از من در نشریهای چاپ میشد، خیلی مهم بود؛ چون نمیشد هرکسی هرچیزی بدهد و در نشریهها منتشر شود. برای چاپ یک داستان در یک نشریه، باید افرادی روی آن نظر میدادند و وقتی داستانی در نشریهای منتشر میشد، دیگر شناخته میشدید. برخلاف امروز که در فضای مجازی، داستانهای بسیاری منتشر میشود که -گاهی فرض کنید- تولد یک شبه دارند. حتی گاهی برخی تصمیم میگیرند کتاب نباشد و متن کتاب به صورت صوتی ارائه میشود. به هر حال اینها کار زمانه است و نمیتوان با آنها مبازره کرد. هرکسی در هر دورهای یک چیزی کار میکند...
بله، امروز نویسندههای زیادی داریم. من هرگز از خودم نمیگویم که خودم را هوار کنم. هر نویسندهای اسب خودش را دارد. من کاری به این چیزها ندارم چون جهانبینی آنها با جهانبینی من فرق میکند. امروزه دیگر نویسندهای نیست که بگوید من میخواهم با تودههای زحمتکش گرسنه بگردم تا معنی فقر را بفهمم، معنی گرسنگی را بفهمم. این چیزها دیگر کلاسیک شده و این ذهنیت دیگر پایدار نیست. اینجاست که من با 64 سال سابقه نویسندگی، میگویم اگر کسی میخواهد مرا قضاوت کند، باید کارهای مرا بخواند تا روند و سیر آثارم را بررسی کند؛ چراکه من ذهنیت تعیین شدهای ندارم که جهانی در ذهنم داشته باشم و بچسبم به جهان خودم و با خودم فکر کنم که جهان دیگری جز این نیست. نه. من هم در این جامعه زندگی میکنم و انسانها را میبینم.
کمی بیشتر درباره تفاوتهای فضا ادبی امروز با دهههای 40 و 50 توضیح دهید. نویسندگی در آن دوره با حال حاضر، چه فرقهایی داشت؟
ادبیات امروز نسبت به دهههای 40 و 50 بسیار متفاوت است. آن روزها، تهران پل بود و هرکس که میخواست پیشرفت و ترقی داشته باشد، باید به تهران میرفت؛ اما امروز اینطور نیست. من شاید بیش از 20 کتابم را در رشت چاپ و منتشر کردم. این امکانات، چهل سال پیش نبود به همین خاطر برای چاپ کتابهایم باید میرفتم تهران. اما درحال حاضر دیگر نیازی به تهران نیست؛ همان چیزی که در تهران وجود دارد، اینجا هم هست.
شما میگویید «من با داستانهایم حرف میزنم». به نظرم این گفته شما تعابیر مختلفی را میتواند در خود داشته باشد. کمی دراینباره بگویید.
اینکه میگویم من با داستانهایم حرف میزنم، یعنی دوست دارم هرکسی، هر نگاهی و یا هر نظری دارد، بیرون از داستان با من مطرح کند. داستان مرا بخواند تا از دلِ داستانهایم، هرچیزی را که باید از داستاننویسی من بداند، در بیاورد. مساله این است که اول شکسپیر بوده که بعد نقد آثار او به وجود آمده است. درست است یا نه؟ ولی متاسفانه اینجا، پیش از آنکه از او چیزی بخوانند، اول شکسپیر را نقد میکنند. اینکه نمیشود! امروز مترجم زیاد شده، کتابهای ترجمهای زیاد شده، تئوری ادبی زیاد شده و از این موارد که باید مطالعه کرد. به هرحال برای یک نویسنده سواد چیز خوبی است، باید بگیرد.
چرا داستانهایتان تاریخ ندارند؟
من در انتهای داستانهایم تاریخ نمیگذارم. تاریخ داستانهایم را در دفتری برای خودم نوشتم. چرا؟، به خاطر اینکه به نظر من وقتی پای داستان تاریخ میگذارید، خواننده به جای آنکه داستان را بخواند، نویسنده را قضاوت میکند؛ مثلا میگوید: «فلانی قبلا بهتر مینوشت، حیف شد ها... ای کاش نمینوشت».
این جهانی است که نویسنده باید در خلوت خودش با خودش داشته باشد. شاید داستانی که دیروز نوشتم خیلی بدتر از داستانی باشد که 50 سال پیش نوشتم و بالعکس. در نتیجه این رفت و آمد ذهنی متعلق به نویسنده است. به همین خاطر من در پایان داستانهایم تاریخ نمیگذارم.
100 تا بگذار روی این عدد. تقریبا 600 داستان از من چاپ شده است.
بله؛ تعداد 600 داستان در طول 64سال میشود حدود 90 داستان در سال. از زمانی که برای نگارش داستانهایتان اختصاص میدهید بگویید.
باید بگویم گاهی حتی خودم تعجب میکنم؛ چراکه پیش میآید که در عرض یکماه، 10 داستان بنویسم. گاهی هم شده که مدتها، حتی نمیتوانستم یک جمله بنویسم. اینها حالاتی است که هر نویسندهای در یک جهان خاص، با کارهای خودش برخورد میکند.
من روی هیچ شاخهای ننشستم. من نه نقد بلدم، نه در این حوزه اظهارنظری کردهام و نه چیز دیگری. من فقط روی یک شاخه نشستم که آنهم داستان بود. داستانی که امروزه اینهمه برای خودش پرو بال پیدا کرده، در دوران ما مسخره میشد که «داستان یعنی چه؟!»، «چرا؟».... چون شعر مطرح بود، آنهم غزل. ما نمیتوانستم در یک داستان صدایمان را نازک کنیم، کلفت کنیم، پایین بیاوریم که دیگران را تحت تاثیر قرار دهیم. به فرض اگر شما بخواهید رمان جنگوصلح یا آناکارنینا را بخوانید، با همان صدا میخوانید؟ نه. این است که داستان ابزار خودش را دارد. داستان، هنر بورژوازی است؛ یعنی از شکم بورژوازی متولد شده است و با حکایت فرق دارد.
اولین کتابهایی را که خواندید، به خاطر دارید؟ تاثیری که از آنها دریافت کردید، چگونه بود؟
در سن پایین طوری زندگی کردم که کتابهای باارزش کم خواندم؛ خیلی کم خواندم. کتابهایی که میخواندم بیشتر کتابهای احساسی بود ولی وقتی به کتابخوانیِ جدی افتادم، اولین کتابی که خواندم کتاب «همسفر من» نوشته ماکسیم گورکی بود. چون گورکی کسی بود که تحصیلات نداشت و اینطرف و آنطرف زندگی میکرد، زندگیاش و جهانش را نزدیک به خودم میدیدم. و بعد کمکم این جهان پیش رفت و من با آنتوان چخوف آشنا شدم و با او ادامه دادم. آن لحظههای خیرهکننده چخوفی را شناختم. و مساله دیگر، چون آقای گورکی سواد نداشت، سعی میکرد دیالوگهای دانشمندانه به کار ببرد که مثلا بگوید «بنده هم باسواد هستم، اینطور نیست از این مسائل اطلاعی نداشته باشم». کمکم فهمیدم که استفاده از چنین دیالوگهایی را باید حذف کرد، یعنی به صورت غریزی دریافتم اینکه معلوماتپراکنی کنی یا کلمات قصار به کار بگیری، به پیشبرد داستان کمک نمیکند. داستان باید، اجرایی داشته باشد.
وقتی شما شکسپیر میخوانید، میبینید که آهنگ کار او فرق دارد با نویسندهای مانند چخوف. آثار شکسپیر حماسی است. آنتوان چخوف در داستان «وانکا» از پسر بچه یتمی مینویسد که در یکروز برفی در کریسمس تنهاست و برای پدربزرگش نامه مینویسد. یا در داستان «اندوه»، درشکهچیای را نشان میدهد که پسرش را از دست داده است. او از خانه بیرون میآید تا یکنفر را پیدا کند تا با اون درد و دل کند اما هر کسی درد خودش را دارد. و بعد میرود طویله و با اسبش حرف میزند. آثار چخوف عمومیت دارد؛ یعنی شما وقتی آثار او را میخوانید، میتوانید از آن بار بگیرید. اما بعضی کتابها هستند که ذات خودش را دارند و به خودش ختم میشود. اینها استثناهای ادبیات هستند.
چه شد که فهمیدید میتوانید بنویسید. اصلا چه شد که نوشتید؟
من که مدرسه را ترک کردم، مطرود خانواده شده بودم؛ چراکه در دوره ما، تحصیل یک ارزش بود. آن موقع وقتی در کوچهها میگشتم، یک دفتر 80 برگ داشتم که چیزهایی از اینطرف و آنطرف برمیداشتم و در آن مینوشتم، مثل اینکه «هرچه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی» و یک مدتی این کار را میکردم. بعد از مدتی شروع به خواندن کردم و بعد کمکم نوشتن را آغاز کردم. در واقع نمیدانم چطور نویسنده شدم اما هر داستانی را که به پایان میرساندم، داستان دیگری برای نوشتن داشتم.
سال 52 بود که آرزو داشتم 30 قصه بنویسم و کتابی به نام 30 قصه منتشر کنم. از چرخ روزگار آن 30 قصه، شد 30 کتاب. اما آن موقع اصلا نمیتوانستم بنویسم؛ در یک حالت برزخ زندگی میکردم. الان هم گاهی حوصله نمیکنم حتی یک سطر از داستانم را بخوانم.
اولین داستانتان چگونه و در چه حال و هوایی خلق شد؟
همانطور که گفتید؛ اولین داستانی که نوشتم سال 1336 در نشریه «پرچم خاورمیانه» در جنوب منتشر شد که از اول تا آخرش همه غلط دستوری داشت. آن وقتها باورم نمیشد؛ اما این داستان من بود.
در آن زمان، از نویسندگان معاصر، کتابهای چه نویسندگانی در بازار بود؟
پیشتر روزنامهنگاری در مصاحبهای از من سوالی پرسیدند و در پاسخی که از طرف نوشته شده بود، آوردند که «من زودتر از احمد محمود داستان نوشتم». اصلا اینطور نبود. یعنی من گفته بودم که از کسان دیگری زودتر داستاننویسی را آغاز کردم؛ برای مثال محمود دولتآبادی یا هوشنگ گلشیری. به هرحال داستانها تاریخ دارند. اما درباره آقای احمد محمود نه. ایشان هم سنشان بالاتر از من بود، هم پیشکسوت بود و هم زودتر از من کتاب منتشر کرده بود. ایشان سال 1336 کتاب منتشر کردند. نباید این مساله باعث سوءتفاهم بشود. آدمهایی بودند که مرا زیر سوال بردند و از من پرسیدند که شما برچه اساس گفتید که زودتر از احمد محمود داستان نوشتید؟! اما من چنین چیزی نگفتم. من هوشیاری و عقل دارم. من سالهاست که در ادبیات بودم و هستم. البته اینکه من از کسانی زودتر داستاننویسی را شروع کردم یا کسانی دیگر زودتر از من، این نشانه ارزش نیست. ارزش هر نویسنده در کارهایش مشهود است. نگاه من به این بُعد از داستاننویسی همین است. خیلی دوست داشتم که موقعیتی پیش بیاید تا بگویم من چنین منظوری نداشتم.
احمد محمود نویسندهای دوست داشتنی بود. من در رمانم از او یاد کرده بودم و نوشتم که جایی که من رفتم، قبل از من احمد محمود زیرپا گذاشته بود. ایشان نویسنده شریفی بود که از نزدیک میشناختمش و نمیخواهم حق ایشان ضایع شود. به علاوه اینکه دیرتر نوشتن و یا زودتر نوشتن که ارزش نیست. بسیاری بودند که 10 سال زودتر از من نوشتن را شروع کردند و دیگر از آنها خبری نیست و بالعکس. ولی وقتی درباره پروسه ادبیات صحبت میشود، ناچار باید یک تاریخ داده شود.
در تهران، در ریختهگری کار میکردم. باید خودم را نشان میدادم؛ درنتیجه، روزانه حدود 12 ساعت کار میکردم تا بدانند من آنجا حضور دارم. از آنجا که به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفتم، فضا فرهنگی بود. خوشبختانه کتابخانهای در طبقه پایین بود که من تمام وقتم را در این کتابخانه مشغول کتاب خواندن بودم. چون تجربه کار را داشتم، به همین خاطر بیکاری و یکنواختی به من هجوم نمیآورد. قدر وقتم و زندگیام را میشناختم. آنجا خیلی کتاب خواندم و با بچهها بسیاری آشنا شدم. نویسندههای بسیاری را دیدم و با بسیاری آشنا و رفیق شدیم؛ اما هیچوقت از کسی چیزی نخواستم. خودم به تنهایی کار کردم و به تنهایی نوشتم. در تمام مدت به تنهایی نوشتم. لحظاتی بود که از پا افتادم اما دوباره بلند شدم. دوستیهایم بدون هیچ چشمداشتی بود. من هم با جوامع روشنفکری سروکار داشتم و هم جوامع کارگری؛ به قول امروزیها فرودستان و بالادستان. جهانِ هر دو را میشناختم. من 6 رمان نوشتم که در یک رمان زندگیام را روایت کردم؛ که چگونه کارمند کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شدم و...
چرا هیچوقت از این روابط استفاده نکردید؟
خیلی جالب است. بله، استفاده نکردم ولی بعد چه شد؟ اگر از این روابط استفاده میکردم باید یک آدم محفلی میشدم؛ یعنی زندگیام باید با حرف و حدیث میگذشت و مرا قانع میکرد. دیگر نمیتوانستم آن تنهایی را داشته باشم. من این را میدانستم. و زندگیام هم اینطور بود که امکان نداشت بتوانم با آنها دمخور باشم، شب و روز. من کار دیگری داشتم. ولی وقتی که تنها بودم باید یک مفهومی را برای وقتم کنار میگذاشتم. بله در آن روزها از این روابط استفاده نکردم، همهچیز شفاهی بود و به هرحال کتابی هم از من منتشر نشد اما بعدها که این همه کتاب منتشر کردم و داستان نوشتم، چرا آب از آب تکان نخورد؟ حالا که این کتابها منتشر شد، مگر چه شد؟ اینها که واقعیت دارد! درست است یا نه؟ چرا کسی اینها را آنالیز نمیکند، تحلیل نمیکند؟ اینها جهانبینی من است. من گلایهای ندارم. کار از گلایه گذشته. برای من، مفهوم این است که داستان بنویسم.
جایی گفتید «نوشتن مرا سرپا نگه میدارد». این روزها را چطور میگذرانید؟ هنوز دست به قلم میبرید و داستان مینویسید؟
الان که سنی از من گذشته و دیگر آن نیروی جوانی را ندارم. ولی با این حال اگر بگویم که به اندازه چهار نفر کار میکنم، باور کنید. نه اینکه کار خانه میکنم یا چنین کارهایی... نه. همسرم تمام این کارها را به تنهایی انجام میدهد. شما میدانید که خرید روزانه و اداره کردن خانه کار دشواری است، اما همسرم تمام این کارها را انجام میدهد. من وقت آزاد زیاد دارم و این زمان را باید طوری پُر کنم و گاهی با خواندن کتاب، گاهی با گوش دادن به موزیک ایرانی یا خارجی این زمان را پر میکنم.
همیشه یک ذهنیت داشتم؛ همیشه دنبال معنا میگردم. آدمی که دنبال معنا میگردد، آدم سیاه بختی است؛ آدم بدبختی است. یعنی آدم ناراضیای که همش یقه خودش را باید بگیرد و این زندگی را سخت میکند.
یعنی میخواهید بگویید داشتن اندیشه برای نویسنده آزاردهنده است.
بله. گاهی از دیدن ناهموارها آزرده میشوم. خب من در دوران نویسندگیام این همه زحمت کشیدم اما میبینم که کتابم ... حالا شما برای مصاحبه سراغ من را گرفتید؛ اما یک نفر نیست که بگوید حالت چطور است. من از این بابت دلگیر یا دلخور نیستم و هیچ انتظاری هم ندارم. اما آدمی را که این تعداد کتاب چاپ کرده، نمیتوان از ادبیات حذف کرد. ما غریبپرستیم. شما نگاه کنید اگر در خارج، در آمریکای لاتین برای مثال آقای مارکز، یوسا یا کسان دیگر، سرشان را میخاراندند، مینویسند که ساعت سهونیم بعدازظهر بود که ایشان سرشان را خاراند. اما اینجا اصلا کسی نمیگوید حالت چطور است. فکر کنید چطور میشود از راه نویسندگی زندگی کرد؛ تازه برای کسی که خیلی هم پرکار باشد، امکان ندارد. اگر من همین کتابها را نداشتم، تمام دنیای من فرق میکرد. اما امروز همان راه را میروم که 50 سال پیش میرفتم. و تازه بدتر از آن این است که بعد از این همه مدت بخواهی خودت را اثبات کنی. من جامعه خودم را میشناسم، و هیچ نوع گلایهای هم ندارم.
نظر شما