میدانیم که شهر از همان روزها خونینشهر خوانده شد و این نامی بسیار درست و پرمعنا بود که به قول خبرنگار آسوشیتدپرس (آلکس افنای) در آن شهر 150 هزار نفری «به ندرت خانهای دیده میشد که اثر گلوله و خمپاره روی دیوارهایش نباشد. همه شواهد نشان میداد که مدافعان ایرانی چگونه خانه به خانه از این شهر دفاع کردهاند. خبرنگاران با همه وجودشان شدت نبردی را که در این شهر درگرفته بود حس میکردند.»
خرمشهر از همان نخستین روزهای تجاوز عراق به خاک ایران زیر آتش و فشار بعثیها بود و نیز حتی پیش از شروع رسمی جنگ، از بمبگذاریهای نیروهایی که خودشان را «خلق عرب» مینامیدند، زخمها برداشته بود. اما یورش همهجانبه نیروهای صدام برای اشغال شهر از هفته آخر مهرماه شدت گرفت و برتری آنان به تدریج بر مدافعان شهر تحمیل شد. اما نه تشدید فشار و آتش عراقی، نیروهای ما را سست و متزلزل کرد و نه افزایش شمار شهدا، خللی در اراده آنان بهوجود آورد.
در کتاب «خرمشهر در جنگ طولانی» (نشر مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ) میخوانیم که «بچههای سپاه خرمشهر به فرماندهی محمد جهانآرا هم خوب میجنگیدند و هم نیروهای مردمی را سازماندهی میکردند. میان مدافعان خرمشهر همهجور آدمی بود. روحانی شیخ شریف قنوتی و گروهش از بروجرد آمده بودند، احمد شوش خرمشهری زنگ زده بود همدورهایهای دوره چریکی لبنانش از شمال آمده بودند و بابازائر، پیرمردی که با برنو میجنگید از تنگستان آمده بود. رسول نورانی و بهنام محمدی سیزده ساله بودند. عشایر خرمآبادی و شهرهای اطراف هم بودند. بهروز مرادی، معلم خرمشهری کنار دانشآموزانش از شهر دفاع میکرد. از خانواده شش نفری سلطانیفر، پدر در قبرستان مشغول دفن جنازههاست. مادر و دختر در بیمارستان به مجروحان میرسند. پسر کوچک هفت ساله از خانهها پنبه میآورد و دو پسر بزرگ هم در مرز هستند.
زنان خونینشهری حق بزرگی بر گردن مقاومت دارند. عدهای کنار مسجد جامع غذا میپختند و آنها که کوچه پس کوچهها را میشناختند آب و غذا و مهمات به رزمندهها میرساندند یا غیربومیها را به نقطههای درگیری میرساندند. نگهبانی هم میدادند. توی بیمارستان و قبرستان هم این زنها بودند که کارها را انجام میدادند. بعضی هم مستقیم درگیر جنگیدن بودند. شهناز حاجیشاه هم میجنگید هم وقتی با رزمندهها برای استراحت عقب میآمد، سریع مشغول آماده کردن غذا میشد. مادر خانواده پورحیدری دو پسرش شهید شده بودند، شوهرش هم اسیر. او در مسجد جامع برای رزمندهها غذا درست میکرد، لباس میشست و به آنها روحیه میداد. زهره حسینی هفته اول جنگ پدرش را با دست خودش کفن کرد و روز یازدهم مهر بدن قطعه قطعه شده برادرش علی را. خانم بدیعی هم پانزده سال داشت. چهل روز از ازدواجش میگذشت. جنازه شوهرش را خودش کفن کرد. مادری جنازه خونین فرزندش را عطر و گلاب زد و کفن کرد. یک قطره اشک هم نریخت. میگفت میخواهم اولین مادری باشم که بیصدا و بدون ناله و اشک پشت تابوت بچهاش راه میرود.»
اما شهر درنهایت سقوط کرد. سوم آبان که بعثیها به مسجد جامع رسیدند و آنجا را گرفتند، پایان قطعی نبرد معلوم شده بود. اما آخرین گروه از مدافعان شهر نه قصد تسلیم داشتند و نه به آسانی تن به عقبنشینی میدادند. حتی هنگامی که دیگر کار یکسره شد و انتخابی جز اسارت یا خروج از شهر باقی نمانده بود، باز یکی از مدافعان شهر (به نام امیر رفیعی) در تصمیمی فداکارانه - شایسته سرودهای حماسی - روی بام فرمانداری، پشت تیربار رفت و با درگیر و مشغول کردن مهاجمان، فرصت فرار را برای دیگران فراهم کرد. او تا آخرین تیر به مقاومت ایستاد و تازه پس از آن بود که نیروهای دشمن او را محاصره و بعد اسیرش کردند.
گفتنی درباره مقاومت خرمشهر و حماسهای که مدافعان آن خلق کردند بسیار است، اما بیشک یکی از بزرگترین دستاوردهای آن چند هفته پایداری، باطل کردن ادعای صدام و رژیم بعث درباره «جنگ آسان و پیروزی سریع» بود. شعار میدادند - و گویا واقعا باور داشتند - که کمتر از چند روز نه فقط خوزستان را میگیرند که به تهران هم میرسند، اما در عمل معلوم شد که توهمشان چقدر نادرست بوده است.»
نظر شما