درباره شهید سلیمانی در سالهای جنگ و نیز از دورانی که او فرمانده سپاه قدس بود، بسیار گفتهاند و هنوز هم گفتنی زیاد است. اما شناخت او بدون مرور زندگیاش پیش از انقلاب، یعنی همان سالهایی که قدم به قدم دنیا و محیط اطرافش را میشناخت و «اولینها» را تجربه میکرد، ممکن نیست.
او با همان صراحت و صداقتی که بعدها، حتی در اوج شهرت یکی از چند ویژگی شاخص شخصیتش محسوب میشد، بعد از بیان این خاطره میافزاید که «حرفهای او مرا ساکت کرد. تا آن وقت شاه در ذهنم خیلی ارزشمند بود. این حرف مثل پُتکی بود بر افکار من! چند روز گیج بودم.» ذهنش درگیر شده بود. از دیگران، ازجمله از حاج محمد پدر همین علی هم درباره شاه پرسید. «به حاج محمد ایمان داشتم. مرد متدینی بود. پیش او رفتم و حرفهای پسرش علی را بازگو کردم. دست گذاشت روی بینیاش. با شدت گفت: هیس! هیس! من ترسیدم. نگاه کردم. کسی آنجا نبود. متعجب شدم. حاج محمد سعی کرد با محبت بیشتر به من، حرفهای علی را فراموش کنم.»
اما فراموش کردن واقعیتی که مدام جلوی چشمهایش بود، ممکن نمیشد. حتی زمانی که حاج محمد یک بار دیگر، از دلسوزی به او گفت «بابا، یک وقت جایی چیزی نگیها! ساواک پدرت رو درمیاره» باز موضوع برایش جدیتر شد. جستجوی بیشتر، پرسشهای بیشتری را به دنبال داشت و رفتهرفته مسأله از شاه و فسادهای شاه به «ظلم شاه» رسید. شاهی که مأموران حکومتش «مردم را میگیرند، زندانی میکنند و میکُشند.» اما میگوید که چندی بعد، با مشاهده بدرفتاری مأموری از مأموران دولت بود که غیرتش به جوش آمد و برای نخستینبار در زندگی، پنجه در پنجه ظلم انداخت.
«محرم سال 55 اولین درگیری با پلیس را تجربه کردم. روز عاشورا بود که معمولا هر سال در این وقت به امامزاده سید حسین در جوپار میرفتیم. آن روز مانده بودم. برای سر زدن به دوستم فتحعلی به هتل کسری آمده بودم. هوا گرم بود و هر دوی ما از پنجره ساختمان، پایین را نگاه میکردیم. آن طرف خیابان، در مقابل ما، شهرداری و شهربانی کرمان بودند. دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیادهرو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیادهرو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفتهام کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با او گرفتم.»
«پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه جنب شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پلههای هتل پایین آمدم. آنقدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفتوگو با هم شدند. برقآسا به آنها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینیاش فوران زد! پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان به سمت ما دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تختها دراز کشیدم.» چند نفر از نیروهای شهربانی به هتلی که او در آن پنهان شده بود، یورش بردند و همهجا را زیرورو کردند. «قریب دو ساعت همهجا را گشتند، اما نتوانستند مرا پیدا کنند» و ماجرا ختم بهخیر شد. «بعد، از هتل خارج شدم و به سمت خانهمان حرکت کردم.»
این درگیری و تعیقب و گریز پس از آن، نقطه عطفی در زندگیاش شد.«زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمیترسیدم.»
نظر شما