«شنیدم که بعضی از آنها به همدیگر میگفتند: از فلسطین برای ما نیروی کمکی آمده و فلسطینیها به کمک ما آمدهاند!»
سرلشکر محسن رضایی در کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان «راه» در رابطه با دوران مبارزاتی خود با رژیم شاهنشاهی میگوید:
«حضور مسلحانه فلسطینیها در حدفاصل میدان شهدا تا میدان خراسان
در بعدازظهر ۲۱ بهمن، دولت بختیار اعلام حکومت نظامی کرد. ما در اول خیابان ایران تقریباً پنجاه متر مانده به تقاطع خیابان ایران با خیابان مجاهدین خانهای گرفته بودیم و حلقهای برای حفاظت از امام تشکیل داده بودیم. اگر رژیم میخواست به محل استقرار امام برود، باید اول از حلقه ما که همگی مسلح بودیم، رد میشد و بعد به حلقه دوم که گروه بروجردی بود و نزدیک امام قرار داشت، میرسید. ما حلقه خط مقدم بودیم و مراقبت میکردیم که اگر رژیم خواست شبانه به مقر امام حمله کند، در برابر آنها مقاومت کنیم.
ما نگران بودیم که مبادا مأموران رژیم، شب که مردم خواباند، بریزند و امام را بردارند و ببرند. در آن صورت، حادثه خرداد سال ۱۳۴۲ تکرار میشد که شبانه امام را از قم به تهران بردند. لذا تصمیم گرفتیم که از شب تا صبح، در محل اقامت امام نگهبانی بدهیم و مراقب باشیم که کسی وارد خیابان ایران نشود. بعدازظهر ۲۱ بهمن، اطلاعیه حکومت نظامی صادر شد. در اطلاعیه از مردم خواسته شده بود که از ساعت ۴ بعدازظهر، خیابانها را ترک کنند و به خانههایشان بروند.
همان موقع، از دفتر امام در مدرسه رفاه که امام در آن مستقر بودند، به ما اطلاع دادند که امام گفتهاند که به خیابانها بروید و به مردم دل و جرأت بدهید تا به اعلامیه حکومت نظامی توجه نکنند و به خانههایشان نروند. به افرادی هم که به خانه رفتهاند، اطلاع بدهید که برگردند و به خیابانها بیایند. در هر حال، کسی از مردم به خانه نرود و همه در خیابانها باشند. امام گفته بودند که به مردم بگویید که ما در اسلام حکومت نظامی نداریم.
این پیام که به ما رسید، نشستیم فکر کردیم که خواسته امام را چطور عملی کنیم. یک طرح عملیاتی ریختیم و گفتیم که یک وانت میگیریم و با بلندگو در سطح شهر حرکت میکنیم و به مردم میگوییم که به خیابانها بیایند، منتها برای اینکه مردم جرأت پیدا کنند، بهتر است اسلحهمان را هم با خودمان ببریم و از مردم بخواهیم که به صحنه بیایند و از رژیم و ارتش و ساواک و پلیس نترسند.
سوار وانت شدیم و از خیابان ایران به سمت میدان ژاله (میدان شهدا) حرکت کردیم. به اول میدان شهدا که رسیدیم، دور صورتمان چفیه بستیم تا چهرهمان کاملاً پیدا نباشد. فقط چشمهایمان پیدا بود. اسلحهمان را بالا گرفتیم و شروع کردیم شعار الله اکبر سر دادیم. در آن وضعیت، بعضی از واحدهای ارتش در خیابانها بودند. مقر نیروی هوایی به آنجا نزدیک بود. گارد شاه هم در نقاطی مستقر شده و آماده بود.
همزمان که ما شروع به گفتن الله اکبر کردیم، سروکله اولین ماشینهای ارتش هم از دور پیدا شد. حکومت نظامی شروع شده و خیابانها خیلی خلوت شده بود. از آنجا به طرف میدان خراسان رفتیم. وقتی دوباره آن مسیر را برگشتیم، دیدیم که دستور امام موجب شده که مردم به خیابانها بریزند. مردم با بهت و حیرت به ما نگاه میکردند و برایشان این سؤال پیش آمده بود اینها که به صورتهایشان چفیه بستهاند، چه کسانی هستند؟!
چون این چهرهها را فقط در تلویزیون دیده بودند و میدانستند که این نوع پوشش مخصوص مبارزان فلسطینی است. آن هم نه همه مردم، بعضی از مردم دیده بودند. همین طور که میرفتیم، خوب دقت کردم تا واکنش مردم را ببینم که آیا از حرکت ما استقبال میکنند یا دربرابر آن بیتفاوت هستند؟ شنیدم که بعضی از آنها به همدیگر میگفتند: از فلسطین برای ما نیروی کمکی آمده و فلسطینیها به کمک ما آمدهاند! وقتی شعار الله اکبر را تکرار کردیم، آرام آرام از داخل جمعیت مردم هم صدای الله اکبر بلند شد.
بار سوم که میخواستیم از میدان شهدا به میدان خراسان برگردیم، تراکم حضور ارتشیها بسیار بیشتر از قبل شده بود و مردم هم خیلی بیشتر شده بودند. وقتی برای بار سوم به سمت میدان خراسان میرفتیم، شعار الله اکبر مردم بلند شده بود و جمعیت آن قدر متراکم شده بود که ما به سختی خودمان را به داخل خانه رساندیم.»
نظر شما