فرهاد بیانی از ساختار واقعیت در علوم اجتماعی میگوید:
رئالیسم انتقادی در ایران به مرحله روششناسی هم نرسیده است
خودزایشی به این معناست که من سوژه وقتی میروم با واقعیت اجتماعی مواجه شوم و آن را بشناسم، در شناختی که از آن به دست میآورم و در دیالوگ و تعاملی که با آن برقرار میکنم، صد در صد مستقل و مختار نیستم
کتاب ساختار واقعیت در علوم اجتماعی
فصل اول این کتاب با عنوان واکاوی مفاهیم به تعاریف نسبتا روشن از مفاهیمی کلیدی چون واقعیت اجتماعی، هستیشناسی، معرفتشناسی، روششناسی و جامعهشناسی معرفت میپردازد. مرور اندیشهها عنوان فصل دوم است که خوانشی هستیشناسانه- اجتماعی از مکاتب نظریههای اجتماعی را مورد توجه قرار میدهد و فصل سوم کتاب تحت عنوان رئالیسم انتقادی به واکاوی مکتب رئالیسم انتقادی پرداخته و به ویژه هستیشناسی و معرفتشناسی آن را بررسی میکند. فصل چهارم تحت عنوان کنشگر قدرتمند به تفکیک بین کنشگر قدرتمند و کنشگر عادی میپردازد و در فصل پنجم تحت عنوان خودزایشی واقعیت اجتماعی بررسی و و اکاوی ماهیت واقعیت اجتماعی مورد توجه قرار میگیرد که این مفهوم کلید واژه اصلی کتاب نیز محسوب میشود. در نهایت و در فصل پایانی تحت عنوان ارزیابی ایده نظری نمونههایی از واقعیتهای اجتماعی آورده شده و محقق تلاش میکند تا فرایند خلق و بازتولید این مفاهیم را با استفاده از مکانیسم نظری که خود کتاب پیشنهاد کرده ،توضیح دهد تا از این طریق ایده نظری را ارزیابی تجربی کند. با این معرفی کوتاه به سراغ گفت و گو میرویم.
چرا روش، در تحقیقات اجتماعی، موضوعی محوری و اصلی است؟
ابتدا از طرح این پرسش تشکر میکنم؛ چرا که این پرسش اهمیت متد، روش و در معنای عام متدولوژی و روششناسی را به کانون بحث میآورد. در تمام پژوهشها و به ویژه پژوهشهای اجتماعی، غایتی به نام تبیین یا تحلیل امر، پدیده و رویداد اجتماعی وجود دارد که این تبیین، تحلیل و نقد و بررسیها همگی مبتنی بر آن چیزی هستند که ما به آن داده میگوییم(دادههایی که از میدان به دست میآوریم و یافتههایی که به آنها میرسیم). پس تمام فرایند تحلیل و تبیین که غایت ما هستند بر این دادهها متکیاند. روششناسی نیز فرایند منسجم عملیاتی است که ما را به این دادهها میرساند و یکی از اجزای روششناسی نیز روش پژوهش است. لذا در این کتاب اگر بحثی میشود مربوط روششناسی و مجموعه مراحل عملیاتی است؛ اما نه به معنایی که در روش تحقیق مرسوم است بلکه به معنای واکاوی بنیانهای فلسفی و پارادایمی این مبحث .لذا اگر بخواهم صحبتم را خلاصه کنم؛ اهمیت روش و روششناسی به این برمیگردد که ما در تحلیلهای خود به دادهها متکی هستیم و سلامت و دقت دادهها نیز به سلامت و دقت روش ما برمیگردد، پس اهمیت روششناسی نیز از همینجا ناشی میشود.
رئالیسم انتقادی در نقد رویکردها و روشهای مرسوم تحقیقات اجتماعی چه آورده جدیدی دارد؟ در مورد این رویکرد هم توضیح بفرمایید.
مکتب رئالیسم انتقادی یا critical realism یک مکتب بسیار متاخر است که ما آن را در حوزه فلسفه علم به معنای عام و در فلسفه علوم اجتماعی به معنای خاص داریم. همانطور که اهل فن میدانند بنیانگذار این مکتب روی باسکار یک انگلیسی- هندی است. البته قبل او هم افرادی چون رام هاره به این مبحث پرداختند، اما کسی که صورتبندی روشن از این مکتب ارائه میکند خود باسکار است. او فیلسوفی متاخر بود که چند سال پیش در انگلستان فوت کرد. از مکتب رئالیسم انتقادی خوانشهای اجتماعی نیز شده و صرفا در حوزه فلسفی باقی نمانده است و به همین دلیل ما در حوزه علوم اجتماعی نیز قادر هستیم از آن بهره ببریم. کسانی مانند مارگارت آرچر، اندرو سِیِر، تد بنتون، یان کرایب و ... از جمله این افراد هستند که جامعهشناس اما دلبسته به مکتب رئالیسم انتقادی هستند. اما این مکتب چرا به وجود آمده است؟ اهل فن میدانند که ما در تاریخ اندیشه اجتماعی دستکم دو نحله فکری بسیار مهم داشتهایم؛ نحلهای که به تعبیری بسیار ساختارگرا و حتی عینی گرا است و نحله دیگر که متکی بر کنش، کنشگر فردی و فرد گرا بوده و در واقع رویکردی ذهنیگرا دارد. این دو نحله با هم در جاهایی نزاع داشتهاند. اما از دورهای به بعد، تاریخ اندیشه اجتماعی به نحلههای سومی یعنی نحلههای تلفیقی میرسد؛ این نحلهها مکاتب نظری هستند که معتقدند ماهیت امر اجتماعی و ماهیت جامعه تلفیقی از امر ذهنی و عینی است و کنشگر و ساختار هر دو به اندازههای مختلف و مکانیزمهای متفاوت در ساختن جامعه، برساخت و بازتولید آن موثرند. یکی از این مکاتب که اتقاقا مکتب بسیار فربهای نیز هست، مکتب رئالیسم انتقادی است. همانطور که از عنوان پیداست، این مکتب رئالیستی فکر میکند و چون به خود به رئالیسم میگوید و وامدار بنیانهای هستیشناسانه و معرفتشناسانه رئالیسم است اما از سوی دیگر انتقادی نیز هست به چرا که رئالیسمی که پیش از این بوده را به نقد میکشد و نمیخواهد همان نسخه را پیاده کند. اگر بخواهم کلید واژه رئالیسم انتقادی را خلاصه کنم لازم است به چند گزاره اشاره کنم: اول این که این مکتب در باب هستیشناسی و معرفتشناسی صحبت میکند و اگر خیلی ساده بگوییم، پرسش در هستیشناسی اجتماعی به این معناست که ماهیت امر اجتماعی و جامعه چیست؟ جامعه چگونه ساخته میشود؟ امر اجتماعی از چه مولفههایی ساخته میشود و بنیان ساخت آن چیست؟
نکته بعدی معرفتشناسی است؛ این که ما چگونه میتوانیم به آگاهی نسبت به امر اجتماعی برسیم؟ سوال در معرفتشناسی این است که مسیر و طریق و راهی که ما از طریق آن میخواهیم به شناخت خود از امر اجتماعی برسیم و به دانش اجتماعی دست یابیم و آگاهی پیدا کنیم چگونه است؟ اما تمایز این مکتب با مکاتب پیش از خود و به ویژه نحلههای فردگرا یا ساختارگرا چیست؟ به طور خلاصه رئالیسم انتقای از نظر هستیشناختی رئالیستی و از نظر معرفتشناختی برساختگرایی، تفهمی و تفسیری است. افرادی که با این مفاهیم آشنایی دارند میدانند که مکتبی که از یک نظر رئالیستی و از یک نظر تفسیرگرا، تفهمی و برساختگرا باشد در درون خود یک امتزاج، وفاق و آشتی را با این دو مکتب که به ظاهر در طول تاریخ متعارض یکدیگر بودهاند، برقرار کرده است. اگر بخواهم خیلی ساده و مختصر این گزاره (که به لحاظ هستی شناختی رئالیستی هست) را توضیح دهم، این گزاره به این معناست که این مکتب میپذیرد امور اجتماعی به مثابه واقعیتهای اجتماعی، مستقل، و بیرون از ذهن، اراده، نظام آگاهی و نظام معنابخشی کنشگر وجود دارند و شرط وجود امور و پدیدههای اجتماعی آن چیزی نیست که در ذهن ما پدیدار شود و ما به آن آگاهی دهیم و معنا ببخشیم. چون چنین الزامی وجود ندارد، بنابراین ما جهان اجتماعی بیرون از خودمان را پیش فرض میگیریم. این مکتب از جهت معرفتشناسی میگوید من تفهمی، تفسیری و برساختیام، در اینجاست که تفاوت آن با رئالیسم مشخص شده و تنه به آن طرف طیف یعنی تفسیرگراها میزند. اما این که این مکتب برساختی فکر میکند به چه معناست؟ یعنی بر خلاف رئالیسم ابزاری و رئالیسم خام که باور داشتند ما آنچه را که از جامعه میفهمیم میتوانیم عینا منتقل کنیم و از طرفی هر آنچه را که میفهمیم معادل آن چیزی است که وجود دارد، این مکتب میگوید تئوریها، مفاهیم و ابزارهایی که ما برای شناخت جامعه استفاده میکنیم اجتماعی و فرهنگی هستند. یعنی درست است که به لحاظ هستیشناسی جهان اجتماعی میتواند واقعیتی مستقل از کنشگر اجتماعی، سوژه و محقق اجتماعی باشد، اما زمانی که منِ محقق و سوژه میخواهم به شناخت امر اجتماعی برسم، از ابزارهایی مانند تئوری و ... استفاده میکنم که این ابزارها کاملا برساخت شده هستند، یعنی رگههای فرهنگی و اجتماعی دارند و از منابع فرهنگی من در آنها استفاده شده و فرهنگ در آنها رسوخ و ته نشست کرده است. به همین دلیل فرایند معرفت اجتماعی از یک سو میتواند به این معنا که عرض کردم رئالیستی باشد و از یک سو هم کاملا برساختی است.
به عنوان نکته و آخر تکمیلی هم باید بگویم این گروه نقدی دارند که ذیل یک مفهوم به نام مغالطه معرفتی مطرح میشود. مغالطه معرفتی به این معناست که رئالیستهای انتقادی معتقدند هم پوزیتیویستها از این سوی طیف و هم تفسیرگراها، تفهمیها و معتقدان به هرمونوتیک از سوی دیگر طیف، مرتکب مغالطه معرفتی شده و هستیشناسی را به معرفتشناسی تقلیل میدهند و در اینجاست که تقلیلگرایی اتفاق میافتد چرا که پوزیتیوستها فکر میکردند ما آن چه را که از جامعه میفهمیم، میتوانیم دقیقا مانند آنچه که وجود دارد، در علم گزارش کنیم و بنابراین علم کاملا میتواند آیینه جامعه باشد. گویی من محقق در مواجه با ابژه بده بستانی ندارم و معرفتشناسی من در ساخت جامعه بی تاثیر است. از آن سو تفسیرگراها و رویکردهای تفهمی نیز معتقد بودند آنچه ما میشناسیم عین واقعیت است و اگر ما نشناسیم واقعیت نیز نخواهد بود بنابراین آنها هم مرتکب همین تقلیلگرایی میشدند. این تقلیلگرایی و مغالطه معرفتی نقد اصلی است که این مکتب به مکاتب پیش از خود دارد و میخواهد آن را پوشش دهد.
این مکتب چه توانی به محقق و موضوع شناسایی میدهد و ما با استفاده از این توان چطور میتوانیم تحقیقات اجتماعی را در ایران قدرتمند کنیم؟
مکاتب نظری و پارادیمی که در ادامه مبانی را برای مباحث عینیتر چون روششناسی و .. فراهم میکنند. این غایت را دارند که ما تصویر روشتری از امر اجتماعی ارائه کنیم. تمام کار علم نیز همین است یعنی ما بتوانیم چیزی که ارائه میکنیم که ما را یک گام را جلوتر از آنچه در جامعه اتفاق میافتد ببرد و در ادامه به شناخت اجتماعی دقیقتر(منظور از دقیقتر هم نزدیکتر بودن به امر واقع است) برسیم. مثلا در خردگرایی انتقادی کارل پوپر به مفهومی به نام تقرب به حقیقت اشاره میکند. تمام حرف تقرب به حقیقت این است که نظریههایی که وجود دارند در عین حالی که ممکن است غلط باشند، نسبت به نظریههای پیش از خودشان معتبرتر هستند چرا که وقتی نظریهای، جایگزین نظریه دیگر میشود، به این معناست که یک گام ما را به واقعیت نزدیکتر کرده است هر چند ممکن است به شکل کامل هم به واقعیت نرسیده باشد، اما ما را یک گام جلوتر برده است. داعیه مکتب رئالیسم انتقادی نیز این است که من با این هستیشناسی و معرفتشناسی تلفیقی اولا فهم صائبتر و نزدیک به واقعتری از امر اجتماعی دارم و دوما شیوه دقیقتری برای شناخت امر اجتماعی ارائه کردهام و لذا این مکتب اگر بخواهد چیزی را رفو و امری را ترمیم کند، این ترمیم همان ضعفی است که در شناخت اجتماعی وجود دارد و غایت این است که این شناخت با این رویکرد تلفیقی و ترکیب رئالیسم و تفهمی بتواند به واقعیت اجتماعی نزدیک شود و به تعبیر پوپر تقرب به حقیقت اتفاق بیافتد.
آیا نقص و ضعفی در رویکرد رئالیسم انتقادی دارید که بتوانید برای آن اصلاحیهای بیاورید؟
اتفاقا با این پرسش داریم به اصل کتاب میرسیم؛ آنچه که من در اینجا نوشتهام و به اینک به شکل کتاب در اختیار مخاطبان قرار گرفته است یک مفهوم کلیدی به نام خود زایشی دارد. من این مفهوم را در این کتاب ساختهام و این که چقدر دقیق و درست باشد البته جای بحث دارد اما تعبیری است که من فکر میکنم میتواند آنچه در ذهن من هست را بازنمایی کند. نقدی که من به این مکتب(در عین حال که بنیان نظری من نیز هست) داشتهام این بود که در این مکانیزم شناخت امر اجتماعی نقش خودِ واقعیتی که ساخته شده است، نادیده گرفته میشود. خودزایشی به این معناست که من سوژه وقتی میروم با واقعیت اجتماعی مواجه شوم و آن را بشناسم، در شناختی که از آن به دست میآورم و در دیالوگ و تعاملی که با آن برقرار میکنم، صد در صد مستقل و مختار نیستم. به عبارتی و اگر بخواهم از گفتمان مارکسیست استفاده کنم، ما تاریخ را میسازیم اما نه آنگونه که میخواهیم. واقعیت اجتماعی از نظر من دارای یک ماهیت است و مقتضیاتی دارد که این مقتضاییات و ویژگیها، خود را تا اندازهای بر من تحمیل میکنند.
من در این کتاب سه مکانیزم را پیشنهاد کردهام که واقعیت اجتماعی از طریق آنها خودش را بر محقق و شخصی که میخواهد آن را بشناسد، تحمیل کرده و آن شناخت را تحت تاثیر قرار میدهد. لذا شناخت ما محدودیت مضاعفی دارد. همانطور که اشاره کردم رئالسیم انتقادی معتقد بود که محدودیت شناخت ما فرهنگی نیز هست اما من میخواهم مورد دیگری را هم اضافه کنم؛ یعنی زمانی که من میخواهم واقعیت را مطالعه کنم، بخشی از مطالعه و مواجهه من با واقعیت برآمده از مقتضیات خود واقعیت است. اما این توضیح و روایت به چه کاری میآید؟ تمام این کتاب در باب هستیشناسی است. در هستیشناسی ما به دنبال این هستیم که بفهمیم چگونه امر اجتماعی ساخته میشود یا چگونه امر اجتماعی بازتولید میشود. زمانی که من میگویم مواجهه سوژه با ابژه، الزاما سوژه ما محقق نیست و میتواند یک کنشگر معمولی نیز باشد. وقتی یک کنشگر اجتماعی با پدیدهای اجتماعی مواجه میشود، میزان تغییر پذیری آن پدیده علاوه تاثیرپذیری از عوامل ساختاری، متاثر از قدرت خود آن پدیده و چارچوب و ساختاری که برای خود دارد نیز هست. یعنی صورت بندی واقعیت اجتماعی خودش را بر منِ کنشگر تحمیل میکند و من اگر بخواهم آن را تغییر دهم یا با آن مواجهه شوم، مجبورم از برخی از قواعد آن پیروی کنم. چرا که من در اینجا پیشفرضی دارم به نام اصالت ماهیت که به رویکرد هستیشناسی من نسبت به این مکتب بسیار نزدیک است. به این معنا که من برای واقعیت اجتماعی اصالت و مقتضیاتی قائل هستم که این مقتضیات را نمیتوانم صد در صد دگرگون و مانند خمیری کنم که هر طور که میخواهم به آن شکل دهم چرا که این فکر، خلاف منظق فازی است.
این سه مکانیزم عبارتند از یک؛ اعمال اجباری که واقعیتها بر ما به واسطه پیکره و صورتبندی اعمال میکنند، دو؛ آن چیزی که آنتونی گیدنز از آن با تعبیر بازاندیشی یاد میکند و من نیز از آن بهره گرفتهام. گیدنز از این مفهوم در توضیح مدرنیته متاخر استفاده میکند) اما من از آن برای ایجاد مدلی استفاده کردم که بر اساس آن وقتی ما شناختی از واقعیت اجتماعی به دست بیاوریم و بعد آن شناخت را در جامعه منتشر کنیم، کنشهای بعدی ما متاثر از آن شناخت میشوند، استفاده کردهام. بنابراین شناخت اولیه ما کاملا آزادانه نیست بلکه متاثر از اجبار و صورتبندی هست که واقعیت بر ما تحمیل میکند. پس آن واقعیت در کنشهای بعدی ما که باعث بازتولید و تغییر خود آن واقعیت میشود، موثر میشود. بگذارید یک مثال ساده بزنم. فردی میخواهد وارد دانشگاه و با پدیده دانشجویی مواجه شود. این کنشگر میتواند بر اساس توانایی، خلاقیت و .. تحولاتی در این دانشجویی به نسبت نیاز خود ایجاد کند اما آنچه ما به آن دانشجویی میگوییم و واقعیتی اجتماعی است، قبل از ورود این کنشگر به خود سر و شکلی داده است و برای خود صوربتندی، قواعد و ضوابطی در عین این که منابعی هم برای خود ایجاد کرده است. پس این کنشگر و دانشجو نمیتواند ساختار امر دانشجویی را صد در صد تغییر دهد و همه چیز را آن طور که میخواهد عوض کند، بنابراین مجبور است در عین این که میخواهد کنشگر خلاقی باشد اما به مواردی هم تن دهد. بنابراین در جایی میان این دو او دارد میدان را به نفع واقعیت اجتماعی تقویت میکند و خود واقعیت با صورتنبدیاش در آن کنش اثر میگذارد. مثال دیگر؛ اگر من بخواهم تحقیقی در مورد پدیدهای مثل دموکراسی داشته باشم، شناخت من از این موضوع بخش مهمش برآمده از چارچوبی است که پیش از من وجود داشته است و من با خمیری بدون شکل مواجه نیستم بلکه با امری مواجهم که صورتنبندی دارد و اگر من دانشی در باب دموکراسی به دست میآورم که بعدا در جامعه منتشر میشود و حوزه عمومی از آن بهره میبرد و در ادامه حوزه عمومی دموکراسی را متحول میکند، بخشی از آن، حاصل دانشی است که من در ابتدا از خود دموکراسی به دست آوردهام و در حقیقت متاثر از ساختار امر اجتماعی و دموکراسی است. سومین مورد، مکانیزمی است به نام انعظاف پذیری؛ پیشتر بر صورتبندی ماهوی تاکید کردم اما ما در جامعه پدیدههای اجتماعی را میبینیم که دوام میآورند و پدیدههای دیگری که از بین میروند، علت چیست؟ فرض من در کتاب این است که این انعطاف پذیری در وجه ماهوی و وجه فرهنگی به امر اجتماعی اجازه میدهد که در جامعه زیستش را ادامه دهد. من درکتاب مثال آوردهام که چرا لیبرالیسم توانست دوام بیاورد اما کمونیسم نتوانست؟ بخشی از این موضوع به این دلیل است که کمونیسم نتوانست خود را با الزامات اطراف و دنیایی که با آن مواجهه داشت مطابقت دهد اما لیبرالیسم توانست. برای مثال فرض کنید اگر در جامعه لیبرال اینترنت آزاد یک مولفه است، شما در چین و روسیه اینترنت آزاد ندارید اما در آنجا باز هم لیبرالیسم وجود دارد و اجازه میدهد اینترانت به جای اینترنت وجود داشته باشد. ممکن است در بازار هم در جاهایی این انعطاف را نشان میدهد، یعنی هر چند لیبرالیسم آمریکایی پیاده نشود اما کماکان شلوار لی در آنجا هم باشد و سرگرمیها و رسانههای لیبرالیسم هم باشند. بنابراین برخی از واقعیتهای اجتماعی که در جامعه میتوانند به زیستشان ادامه دهند ناشی از همین توان منعطف بودن است.
به طور کلی چشمانداز این رویکرد را در جهان و در آکادمی ایران چطور میبینید؟
در سطح جهانی این مکتب به سرعت در حال رشد است و افراد شاخصی نیز جزو علاقهمندان به آن هستند. این مکتب مجله تخصصی به همین نام دارد که مقالات بسیار خوبی در این حوزه منتشر میکند و غیر از آن مرکزی مهم برای رئالیسم انتقادی در دانشگاه وارویک انگلستان ایجاد شده است و مرکزی هم در دانشگاه ای پی اف ال سوییس وجود دارد که خود خانم مارگارت آرچر هر دو مرکز را پوشش میدهد و مرکزی هم در دانشگاه ییل وجود دارد که آقای فیلیپ گورسکی آن را اداره میکند. علاوه بر این بخش، این رویکرد، رویکردی چند رشتهای و میان رشتهای است و دَنِر مارک تحقیقات مفصلی با باسکار فقید داشت که میان جامعهشناسی و روانشاسی، جامعهشناسی و مددکاری و حتی در رشتههایی چون پرستاری و علوم سیاسی از این مکتب به شکل چند رشتهای استفاده میکردند. این مکتب با همان رویکرد تلفیقی در رشتههای مختلف برای خود طرفدارانی پیدا کرده و در حال حاضر کتابهای جدی در این مورد نوشته میشود( البته متاسفانه نه در کشور ما بلکه به زبان انگلیسی و خارج از کشور) که میخواهند مرزهای تازهای برای این مکتب باز کرده و از رشتههای علوم اجتماعی فراتر رفته و در رشتههای دیگر نیز از ظرفیتهای این مکتب استفاده کنند. اما در ایران ما خیلی در ابتدای راه هستیم و به جز چند کتاب ترجمه و کتاب بنده که مختصرا بحثهایی را ارائه میکند و شاید کتابهای دیگر که من اطلاع ندارم، و چند مقاله ما فعلا کار خاصی نکرده و در حد آشنایی با این مکتب هستیم و هنوز به جایی نرسیدهایم که از این مکتب در میدان اجتماعی برای حل مسئله اجتماعی به عنوان روششناسی استفاده کنیم. مثلا من در علوم سیاسی مقالاتی در این حوزه دیدم که بعد از بررسی متوجه شدم خیر به هیچ وجه استفاده درستی و صائبی از این نظریه نشده و تنها در حد ادعا برای استفاده از این مکتب بوده است. ما در ایران در حد آشنایی هستیشناسی و معرفتشناسی هستیم و هنوز به سطح روششناسی نرسیدهام.
و نکته آخر؟
در اینجا مواردی را در حد سفارش و توصیه عنوان میکنم: مباحث هستیشناسانه در علوم اجتماعی ما جدی گرفته نمیشوند و ما در بحث هستیشناسی نیز مستقیما وارد روش تحقیق میشویم، بدون این که با دانشجویان در باب مبانی پارادیمی و به ویژه مبانی هستیشناسانه این مکاتب صحبت کنیم. به نظر من تفکیکهای هستیشناسانه در تحقیقات اجتماعی گام اول و مهمی است تا ما بتوانیم تحقیقات صائبتر و دقیقتری در این حوزه داشته باشیم.
نظر شما