ناشنوایی و عدم قدرت تکلم یک نقص و کاستی جسمانی است ولی در ساحت عرفان و ادب فارسی گاه به وجهی دیگر به عنوان یک حسن و فضیلت و فرصتی برای ظهور ظرفیتهای روحی به شمار میرود.
بایزید بسطامی تاکید میکند که «در سیر سلوکی خود روشنتر از خاموشی چراغی ندیدم و سخنی به از بیسخنی نشنیدم. ساکن سرای سکوت شدم و صدره صابری درپوشیدم تا کار به غایتی رسید که ظاهر و باطن مرا از علت بشریت خالی دید. فرجهای از فرج در سینه ظلمانی گشاد و مرا از تجرید و توحید زبانی داد. لاجرم اکنون زبانم از لطف صمدانی و دلم از نور ربّانی است و چشمم از صنع یزدانی است. به مدد او میگویم و به قوّت او میگیرم... زبان من، زبان توحید است...»
در جاده عرفان، ساکن سرای سکوت شدن، لازمه سیر در مسیر طریقت است؛ طریقی که در خاموشی و با خاموشی درنوردیده میشود و سالک را به فنا میرساند و در موقعیت استماع کلام حق قرار میدهد.
در نظر مولانا خاموشی و سکوت چنان ارجمند است که تخلص خمش را برای خود پسندیده « هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک/ وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد» به اعتقاد این عارف بزرگ ترجیح سکوت بر گفتن این است که زبانآوری و گفتار، باعث لوث حقایق و معانی و خرج شدن سرمایههای معنوی می شود بنابراین در مثنوی معنوی تاکید میکند:
در خموشی، مغز جان را صد نماست
چون بیامد در زبان شد خرج مغز
خرج گم کن تا بماند مغز نغز
مرد کمگوینده را فکری است زفت
قشر گفتن چون فزون شد، مغز رفت
پوست افزون بود لاغر بود مغز
پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز
همچنین مولانا در دفتر اول مثنوی معنوی حکایتی بلند «به عیادت رفتن کر بر همسایه رنجور خویش» دارد که به مسایل ناشنوایان مرتبط است و شعری اجتماعی محسوب میشود؛ البته در این شعر به ناشنوایی نفسانی و نه ظاهری و جسمانی توجه دارد که موجب پنهان کردن عیب و خطا رفتن شده است «آن کری را گفت افزون مایهای/ که تو را رنجور شد همسایهای/ گفت با خود کر که با گوش گران/ من چه دریابم ز گفت آن جوان/ خاصه رنجور و ضعیف آواز شد/ لیک باید رفت آنجا نیست بد/ چون ببینم کآن لبش جنبان شود/ من قیاسی گیرم آن را هم ز خود...» مرد ناشوا به عیادت همسایه رنجور میرود و چون میخواهد نقص جسمانی خود را پنهان دارد، پاسخهای خطاآمیز، به بیمار میدهد و موجب رنجش او و مایه رسوایی خویش میشود.
علاوه بر مولانا شاعران و ادبای بسیاری در ادبیات کلاسیک به خاموشی اشاره کردهاند. از جمله گلستان سعدی هشت باب دارد که باب چهارم آن در فواید خاموشی است و حافظ در بیتی میگوید «من که از آتش دل چون خم می در جوشم/ مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم»
نظر شما