الهام سیدحسینی: وقتی به گذشته نگاه میکنم که الان خیلی دور و دستنیافتنی به نظر میرسد، دوران کودکی ما در آرزوی تمام شدن جنگ گذشت. با این همه مجالی هم برای درس خواندن و تفریح داشتیم. وسط بازیهای دوران کودکی و سریالها و کارتونهایی که تلویزیون با خساست، هفتگی و گاهی چند هفته یکبار، قسمت جدید آنها را نشان میداد، همیشه جای خالی یک چیز را احساس میکردم. چیزی که دیدن یا ندیدنش، خواستن یا نخواستنش و از آن مهمتر پذیرفتن یا نپذیرفتنش دست خودم باشد، تا بتوانم آنطور که میخواهم از نو بسازمش. دوست داشتم آخر کارتونها را عوض کنم؛ چون خیلی از آنها را نمیپسندیدم. عادت همه دختربچههاست وقتی عروسکبازی میکنند کلی داستان برای عروسکهایشان سرهم میکنند، برایشان مادری میکنند، آنها را به خرید، مدرسه و سینما میبرند، اگر مریض شدند به دکتر میبرند و از آنها پرستاری میکنند؛ حتی گاهی آنها را عروس میکنند و به خانه بخت میفرستند. من هم همینطور بودم و از هر چیزی که فکرش را کنید عروسک درست میکردم. یک شهر پر از آدمهای کاغذی که کلی ماجرا برایشان پیش میآمد؛ درست مثل زندگی واقعی.
تا اینجا خیلی اهل کتاب خواندن نبودم؛ چون هنوز کتابها را کشف نکرده بودم. تا اینکه توی کلاس سوم دبستان بعد از تمام شدن سال تحصیلی، معلممان به من یک کتابداستان مصور هدیه داد. از همان اول، جملهسازی و انشایم خوب بود و این کتاب را جایزه گرفته بودم. اسم کتاب یادم نیست؛ ولی یادم است که ماجرای چند ذغالسنگ بود که میخواستند از دل زمین بیرون بیایند و خورشید را ببینند. آنها به هر زحمتی بود خودشان را از لای سنگها و خاکها بالا کشیدند و بیرون آمدند. وقتی به سطح خاک رسیدند، خودشان هم باورشان نمیشد که اینقدر تغییر کردهاند؛ چون در اثر تحمل سختیها به الماس تبدیل شده بودند و دیگر ذغال سیاه نبودند؛ شیشهای شفاف، سخت و درخشان شده بودند. بیشتر از صدبار این کتاب را خواندم. از داستان و تصاویرش خوشم آمده بود. تا آن موقع نمیدانستم ذغال در اثر فشاری که تحمل میکند به الماس تبدیل میشود. توی دنیای کودکی خودم واقعا کشف جالبی کرده بودم و به هر کدام از دوستانم که میرسیدم برایشان تعریف میکردم که الماس شکل دیگری از ذغالسنگ است. تماشای قیافههایشان با آن دهان باز و چشمهای درشتشده برایم خیلی جالب بود. نمیدانم چه بلایی سر آن کتاب آمد؛ احتمالا یکی از دوستان امانتش گرفت و دیگر برنگرداند. برای همین است که از آن موقع هر کسی از من کتاب امانت میخواهد بهش میگویم کتاب در مقابل کتاب. من یک کتاب میدهم و تو هم در عوض یک کتاب به عنوان گروگان به من میدهی تا مطمئن شوم کتابم را برمیگردانی. هنوز هم خیلی از کتابهایم را اینطور از دست میدهم؛ ولی حداقل جایشان توی قفسه کتابخانهام خالی نمیماند.
از آن به بعد کتابخوان شدم. خواندن کتابها همراه شد با دستکاری آنها. هر داستانی را که به نظرم خوب تمام نمیشد دوباره توی ذهنم از نو میساختم؛ آنطوری که خودم دلم میخواست. نه فقط کتابها؛ بلکه کارتونها و فیلمها را هم برای خودم تغییر میدادم. هر شب موقع خواب برای خودم داستان تعریف میکردم. اولش تقلیدی بود؛ ولی بعد متوجه شدم دارم به جای تغییر آخر داستان فیلمها و کتابها، داستان جدید میسازم و کافی بود آن داستانها را بنویسم. اولش زیاد چرتوپرت مینوشتم. میخواستم داستانم عجیب و غریب و پر از شگفتی باشد و هر کسی که آن را میخواند دست به دهان بماند (داستانهای خیلی تخیلی، کارآگاهی و فضایی)؛ ولی بعد تبدیل شدم به نویسندهای که دوست دارد کاری کند خوانندهها از خواندن نوشتههایش هم لذت ببرند و هم فکر کنند که چرا اینطور شد و آیا میشد طور دیگری اتفاق بیفتد؟. اصلا دوست دارم خوانندهها قلم وکاغذ بردارند و خودشان داستان من را آنطوری که دوست دارند تمام کنند.
نظر شما