بد نیست کمی، فقط کمی به عقب برگردیم و به فهرست کتابهایی که در حوزه ادبیات پایداری دستهبندی شده و در سال گذشته توجه مخاطبان را به خود جلب کردند، نگاهی بیاندازیم.
جذابیتهای تمامنشدنی سردار
وصیتنامه شهید سلیمانی، که به شکل کتابی کوچک در ۶۴صفحه و با عنوان «میثاقنامه حاج قاسم» چاپ و منتشر شده است، سال گذشته یکی از پرفروشترین کتابهای حوزه ادبیات پایداری بود. این وصیتنامه که چاپ نخست آن همان سال شهادت سردار سلیمانی منتشر شد، هنوز هم برای مخاطبان حرفها و جذابیتهای زیادی دارد. متن این وصیتنامه به بخشهای مختلفی تقسیم میشود و حاج قاسم در هر بخش، گروهی از جامعه مثل علما یا سیاسیون را مخاطب قرار میدهد. وصیتنامه حاج قاسم با راز و نیاز با خدا شروع میشود و در آن میخوانیم: «خدایا برای دفاع از دینت، دویدم و افتادم و بلند شدم. خدایا ثروت دستانم وقتی است که سلاح برای دینت به دست گرفتم. خدایا ثروت چشمانم، گوهر اشک دفاع از مظلوم است. خدایا سپاس که مرا از اشک بر فرزندان فاطمه(س) بهرهمند نمودی.»
همچنین زندگینامه خودنوشت شهید سلیمانی، یعنی کتاب «از چیزی نمیترسیدم» نیز یکی از کتابهایی بود که در سال ۱۴۰۱ مورد توجه کتابخوانهای کشور ما قرار گرفت و جزو پرفروشترینهای سالی که پشت سر گذاشتیم شد. این کتاب از سوی انتشارات مکتب حاج قاسم منتشر شده است و عنوان آن به یکی از خاطرات اوایل جوانی شهید سلیمانی اشاره دارد. «دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیادهرو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیادهرو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفتهام کرد. بدون توجه به عواقب آن تصمیم به برخورد با او گرفتم. پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه که جنب شهربانی مستقر بود.»
اما راوی ماجرا، در اجرای تصمیم خود مصمم بود. «به سرعت با دوستم از پلههای هتل پایین آمدم. آنقدر عصبانی بودم که عواقب این حمله هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفتوگو با هم شدند. برقآسا به آنها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینیهایش فوران زد. پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود. دو پاسبان به سمت ما دویدند، با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تختها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همهجا را گشتند اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد از هتل خارج شدم و به سمت خانهمان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمیترسیدم.»
مادرانههای شهدای مدافع حرم
اما سال گذشته، چند کتاب با موضوع شهدای مدافع حرم نیز در فهرست عناوین پرفروش حوزه فرهنگ مقاومت جای گرفت. یکی از این کتابهای پرفروش، کتاب «کاش برگردی» نوشته رسول ملاحسنی است که کار چاپ و نشر آن را انتشارات شهید کاظمی انجام داده است. این کتاب، به تعبیری یکی از بهترین مادرانههای شهدای مدافع حرم است و قصه شهید زکریا شیری را از زبان مادرش روایت میکند. به عبارت دیگر «کاش برگردی» قصه مادر شهیدی است که از فرزندش میگوید و در این گفتن، به ما صبر و بزرگی را در عمل نشان میدهد. از نخستین چاپ این کتاب حدود دو سال میگذرد و از آن زمان تاکنون چندبار تجدید چاپ شده است. تا جایی که میدانیم، سال گذشته چاپ دوازدهم آن به بازار عرضه شد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «دستش را که گرفتم یخ کرده بود، پاهایش میلرزید، رو به من گفت: عزیز نمیتونم راه برم، منو بغل میکنی؟ یکدستی فاطمه را بغل کردم و با دست دیگرم دوچرخهاش را گرفتم و راه افتادم. فاصله زیادی تا خانه نبود ولی آن چند دقیقه خیلی سخت گذشت، فاطمه محکم دستانش را دور گردن من انداخته بود و آرام اشک میریخت و من مجبور بودم مثل همیشه نقش مادری را بازی کنم که قرار است سنگ صبور این خانواده باشد. هرچه جلوتر میرفتیم فاطمه محکمتر مرا بغل میکرد، میدانستم آغوش پدر میخواهد، حال خودم هم تعریفی نداشت، غربت خودم و دختر شهید را حس میکردم و روزهای سختی که قرار است بعد از این داشته باشیم.»
همچنین باید از کتاب «شهید نوید» نام برد که سال گذشته، هشتمین چاپ آن منتشر شد. این کتاب، فصولی از زندگی شهید نوید صفری را روایت میکند، به قلم مرضیه اعتمادی تألیف و از سوی انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است. «شهید نوید» مرور خاطرات مرتبط با شهید صفری است، اما از دل این خاطرات – که حس و حال خاصی دارند – به جستجوی لایههای عمیقتر باور و بینش شهید میرود و تصویری نسبتاً شفاف و ملموس از یکی از سربازان جبهه حق را نشانمان میدهد.
در جایی از این کتاب میخوانیم: «خلوت مادر پسریمان همیشه برکت داشت. برکتش مقتلهایی بود که نویدم میخواند. من هم مینشستم روی صندلی آشپزخانه و دل میدادم به مقتلخوانیهایش. نور و عطر روضهها و اشکهایی که سُر میخوردند روی صورت ماهش، میپیچید توی آشپزخانه کوچکمان، میرفت لابهلای طعم خورشتها و همراه برنجها قد میکشید و مثل پیچک، همه خانه را میگرفت. مادر خوشبختی بودم که خورشتم با آهنگ روضههای پسرم جا میافتاد، نه؟»
روایتهایی از عزم و ایثار
اما در فهرست کتابهای پرفروش سال ۱۴۰۱ در حوزه فرهنگ مقاومت، کتاب دیگری هم از انتشارات شهید کاظمی به چشم میخورد که کتاب «مربعهای قرمز» است. این کتاب قطور ۵۴۴ صفحهای که متن آن به قلم زینب عرفانیان تدوین شده، نخستین بار سال ۱۳۹۷ به بازار آمد و در چهار سال، به چاپ بیستونهم رسید. کتاب «مربعهای قرمز» مجموعهای خاطرات حاج حسین یکتا است. مردی که برای بسیاری از ما نام ناشناختهای نیست و بیشترمان، کموبیش او را میشناسیم. اما با خواندن خاطرات این کتاب، با وجوه دیگری از شخصیت و عواطف او آشنا میشویم و همراه با مرور تجربیات راوی، مثالها و مصادیقی از مجاهدت و جانبازی و شهادت را بازخوانی میکنیم.
خود حاج حسین یکتا مینویسد: «امیدوارم این کتاب که تنها گوشهای از جهاد همرزمانم در لبیک به ندای هل من ناصر امامخمینی(ره) نایب امام عصر(عج) است، مورد رضایت حضرتش واقع شود و در روز حسرت، رفقای شهیدم دستم را بگیرند. رفقایی که در روزهای مصاحبه و بازخوانی خاطراتم، میان این ورقها، دوباره دیدمشان، کنارشان جنگیدم، کمین کردم، سنگر گرفتم، زخمی شدم، نماز خواندم، خندیدم، شوخی کردم، بوسیدمشان، بوییدمشان و دوباره ایستادم و رفتنشان را نگاه کردم. دوباره تنها شدم.» کتاب خاطرات حاج حسین یکتا، از آن دسته کتابهاست که از هرجا آن را باز کنیم، ما را به درون خود میکشد و جذبمان میکند. تقریباً همه خاطراتش خواندنیاند و در هرکدام نکتهای مهم و قابل اعتنا وجود دارد.
زندگینامه داستانی شهید احمد فرگاه که با عنوان «عقربههای جا مانده» منتشر شده است نیز جزو کتابهای پرفروش سال قبل بود. روایت این کتاب از کودکی شهید فرگاه شروع میشود و بخشی از تجربیات سالهای کودکی و نوجوانی او را مرور میکند و به آرامی و قدم به قدم، شخصیت مردی را نشانمان میده که در راه عقیدهاش از تحمل سختیها و مواجهه با خطرات نمیهراسد و ارادهاش در دشوارترین آزمونها سست نمیشود. «عقربههای جا مانده» به قلم سمانه خاکبازان نوشته شده و انتشارات روایت فتح، کار چاپ و نشر آن را به عهده داشته است.
بخشی از کتاب، بازخوانی خاطرات همسر شهید فرگاه است. میخوانیم: «همه چیز از ظهر یک روز جمعه شروع شد. دست زینب را گرفته بودم و همراه خودم به نماز جمعه برده بودم. نماز که تمام شد، صدای انفجاری دلم را لرزاند. بچه را بغل کردم و خودم را به خانه رساندم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. آن روزها صدای تیراندازی و هول ترور ذهنم را به لرزه میانداخت و حالا تمام جانم میلرزید و نمیدانستم چه شده. تلفن زنگ خورد. خیز برداشتم سمت تلفن و چنگ انداختم به گوشی. منتظر شنیدن صدای احمد بودم. اما نه صدای احمد بود و نه اصغر. آن طرف خط صدای آشنای یکی از مسئولان رده بالای دولتی بود که از تهران تماس گرفته بود و جویای اتفاقات یزد بود. اما من جوابی برای گفتن نداشتم. اظهار بیاطلاعی کردم، گوشی را گذاشتم و چشم دوختم به در تا احمد بیاید و خبری بدهد. دلم شور میزد. میترسیدم حالش بد شده باشد، اما احمد نیامد و خبرش آمد. خبری که با آمدنش غوغایی به دلم افتاد که نه رمقی به پایم ماند برای ایستادن و نه دلی برای نشستن. رعشهای تمام جانم را گرفت. چشمانم خیره شده بود به لباسهای خونی احمد که در دستان اصغر جا خوش کرده بود.»
نظر شما