دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۲ - ۱۹:۱۰
«خداحافظ بابابزرگ»؛ روایتی آرام از مسئله مرگ

میشی مانند بیشتر بچه‌های هم‌سن خود درک آنچنانی از مرگ ندارد؛ حتی اگر چیزی از آن شنیده باشد. همه‌چیز برای او در فاصله دوری اتفاق افتاده است؛ اما بودن در کنار پدربزرگ، او را هر قدم به فهم اینکه مرگ نزدیکان چیست نزدیک‌تر می‌کند.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، «خداحافظ» کلمه ساده‌ای است که ما در موقعیت‌های روزمره زیاد از آن استفاده می‌کنیم؛ بدون آنکه به خودمان زحمت بدهیم و به این کلمه فکر کنیم. خداحافظ برای ما مثل یک وعده غذایی کم و معمول است. خداحافظی می‌کنیم و می‌دانیم دفعه دیگری هم وجود دارد که بدون به زبان آوردنش قرار است دوباره یکدیگر را ببینیم؛ اما همین یک کلمه گاهی برای ما بسیار سخت و سنگین می‌شود. مثلا زمانی که از دوست صمیمی‌مان جدا می‌شویم؛ چون او به شهر دیگری می‌رود. در این لحظه خداحافظی برای ما راحت نیست و دل‌مان نمی‌خواهد این کلمه را به زبان بیاوریم یا بدتر از آن، زمانی که پای مرگ به میان می‌آید؛ چون خداحافظی از جنس دیگری خواهد بود.

«خداحافظ بابابزرگ» رمانی برای نوجوانان نوشته الفی دونلی با ترجمه طاهره علوی منتشرشده در انتشارات کتاب چ، درباره پدربزرگ و نوه‌ای است که خیلی باهم صمیمی هستند. میشی خیلی با پدربزرگش نزدیک است و پدربزرگ همیشه برای او قصه‌های سرگرم‌کننده و آموزنده‌ای می‌گوید که میشی قهرمان آن داستان‌هاست. گاهی میشی کریستف کلمب می‌شود و گاهی هم توماس ادیسون؛ اما شنیدن بیماری بابابزرگ و اینکه او زمان کمی برای زندگی دارد سبب می‌شود میشی غم را تجربه کند.

داستان این کتاب، یک روایت آرام از دنیای اطراف میشی است. ما تمام اتفاقات رخ‌داده را از زاویه‌دید او می‌بینیم. میشی، بچه‌ای ۱۰ ساله است که مونولوگ‌های او، رفتارش با خانواده و دوستانش همگی برای ما به شکل ساده‌ای قابل درک است و راحت می‌توانیم خودمان را جای او تصور کنیم. موضوعی  که بیش از همه داستان به خوبی حول آن می‌چرخد، محبت و مهربانی میشی با پدربزرگش است. انگار او و پدربزرگ تنها کسانی هستند که می‌توانند یکدیگر را درک کنند. توصیف فضای داستانی و شخصیت‌پردازی هر یک از شخصیت‌ها به خوبی انجام شده است؛ به طوری که خواننده خیلی راحت می‌تواند آنچه را که نویسنده در حال گفتن آن است در ذهن هم تصور کند و با آن ارتباط بگیرد.

روند داستان آرام است و با این حال اتفاقات کوچک و بزرگی در آن رخ می‌دهد که اصلا حوصله سر بر نیست؛ مهم‌ترین اتفاق هم بیماری و مرگ بابابزرگ است. قلم داستان، روایت اتفاقات و شخصیت‌پردازی‌ها باعث ایجاد نزدیکی بین خواننده و داستان می‌شود که همه این موارد در آخر سبب می‌شود ما هم ناراحتی و غمی که میشی در از دست پدربزرگش تجربه می‌کند ملموس‌تر احساس کنیم.

میشی مانند بیشتر بچه‌های هم‌سن خود درک آنچنانی از مرگ ندارد؛ حتی اگر چیزی از آن شنیده باشد. همه‌چیز برای او در فاصله دوری اتفاق افتاده است؛ اما بودن در کنار پدربزرگ، او را هر قدم به فهم اینکه مرگ نزدیکان چیست نزدیک‌تر می‌کند، مرگی که به سادگی در زندگی میشی اتفاق افتاد. همان‌طور که خودش هم در صفحه‌ای از کتاب اشاره می‌کند؛ او تا دیروز نفس می‌کشید ولی الان مرده است. میشی در آخر به این نتیجه می‌رسد که مرگ عزیزان تا زمانی که ما به آنها فکر کنیم معنا ندارد و آنها در کنار ما زنده هستند.

در بخشی از متن کتاب می‌خوانیم:
هاج و واج می‌پرسم: «معنی این چیست؟ فکر می‌کردم مرده‌ها را توی زمین می‌خوابانند، نمی‌دانستم آنها را از زمین بلند می‌کنند.». مطمئن نیستم که موضوع را درست فهمیده باشم. بابابزرگ می‌گوید: «از جا بلند کردن مرده و خاکسپاری هر دو یکی است‌. معنی‌اش این است که مرده را به گورستان می‌برند. چیزی که من را عصبانی می‌کند همین پدرسوختگی‌هاست.» و با دست محکم روی میز می‌کوبد؛‌ طوری که چندتا عکس از ترس به هوا می‌پرند. «راستش را بگو میشی! به نظر تو احمقانه نیست؟» بعد هی بیشتر و بیشتر جوش می‌آورد:«از زمین برداشتن مرده به جای دفن کردن، به سوی خدا شتافتن به جای مردن.»

من هم پا به پایش می‌آیم: «ناپدید شدن...، به خواب ابدی رفتن، یا به سرای باقی شتافتن. دست از زندگی شستن یا ریق رحمت را سرکشیدن.» این اصطلاح آخری را از یک فیلم وسترن شنیده‌ام.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها