سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - مریم مطهری راد، نویسنده و پژوهشگر ادبی: فقط کافی است آثار هنری هشتاد تا صدسال اخیر را بررسی کنید تا به نکتهنه چندان پیچیده ولی مهم دست پیدا کنید. اینکه ادبیات چه نقشی در نظام سیاسی و استراتژیهایی که قدرتها در پیش میگیرند دارد و اینکه ادبیات داستانی و سینما با چه ظرافتی گفتمانی تازه را در جغرافیای تقسیم شده به شرق و غرب حاکم میکند؟ این یادداشت به بررسی دریافتهای مشترک از چند اثر (رمان و فیلم) میپردازد. قطعاً با بررسی رشتههای هنری دیگر، رگههای قویتری از این جریان نمودار میشود.
یکی از رمانهایی که در اخیراً چاپ شده رمان «جنگ» نوشتۀ فردینان سلین است. این رمان شصت سال پس از مرگ سلین و بیاجازه نویسنده چاپ شده ولی شاید بشود گفت رمان جنگ، پیرنگمندترین داستان سلین است که با تمام خلأهایی که دارد ایده ناظر کاملی را تا انتها به سلامت رسانده است. ناگفته نماند ترجمه بینقص زهرا خانلو در انتقال جذابیت اثر نقش پررنگی دارد.
زمان این رمان (داستان-خاطره) جنگ جهانی اول است. آنچه در نگاه اول از الف تا یای کتاب میبینیم، یکپارچه صحنههای جنسی و دنیای غریزه است. بیپروایی فردینان سلین در آفرینش این صحنهها گویی تمرینی بوده برای اینکه خاطراتی را با بهترین و نزدیکترین کلمات به واقعیت بازآفرینی کند؛ اما برخلاف آنچه به نظر میرسد، این لایه، نازک است و شکننده! خوب میشود کنارش زد و به لایههای دیگر رسید، به هزارتوی پیچیدهای که در بین تصویرهای شهوتانگیز پنهان شده است.
در واقع این رمان غیر از آنچنانیهایی که ذکرش رفت، انسان ناطق را با حذف ناطقیت، آنچنان درنده مینمایدکه اگر تا امروز امیدی به وی بود زین پس باید از این موجود نه تنها ترسید بلکه فرار کرد. انسانی که میدرد و از خون سیر نمیشود. اما در این بین آنچه پنهان، کارش را میکند صدای ابرقدرتی است که پرچم بالا گرفته و چراغ سبز را جایی گذاشته که آدمها را به سمت خود بکشد و نقشه راه را برای خودش ترسیم کند.
آنها قبل از اینکه ابرقدرت باشند، ابرقدرت تعریف و معرفی میشوند. فقط چون میتوانند از آب گلآلود ماهی بگیرند؛ یا خوب میتوانند آب را گلآلود کنند و ماهی خود را در آن بیاندازند تا دیگران بدون آنکه ماهیهای برساخته را ببینند شکارکنند.
در بخشهایی از کتاب جنگ میبینیم شخصیت اصلی پس از جنگیدنهای پیدرپی و به خاک و خون کشیدن هرآنچه فرمانش داده بودند به خودش میآید و میپرسد این جریان از کجا شروع شد؟ هرچه با خودش کلنجار میرود سر کلاف گوریده را پیدا نمیکند.
این همان اتفاقی است که در رمان چهارجلدی دن آرام نوشتۀ شولوخوف میافتد. سربازها پس از درگیری فراوان با جنگ و آسیب بیشماری که خود و خانوادههاشان دیدند؛ دقیقاً جایی که چیزی برای از دست دادن ندارند از خودشان میپرسند ما کجای این ماجرا ایستادهایم و میخواهیم چه چیزی بسازیم؟ ما به چه کسی خدمت میکنیم؟ آنها نمیدانند چگونه با پاکوبههای جوان خود، زمین را برای بیماری که سودای ابرقدرت شدن دارد هموار میکنند. حتی سران آنها نیز از داستانی که برایشان چیده شده بیخبرند.
در صحنه بسیار خوب و طولانیای از رمان جنگ پس از اینکه از فردینان سلین، شخصیت اصلی داستان به عنوان سرجوخۀ شجاع، تقدیر و به همین مناسبت به میهمانی شام دعوت میشود در بین گفتگوها در حالیکه صدای بمب در سر فردینان پیچیده و گوشش دائم صوت میکشد میپرسد: آیا این مدال دردهای مرا درمان میکند؟..... و بعد در حالیکه همه در آن میهمانی در برابر توحش آلمانیها ابراز عجز میکنند حرف مهمی میزنند: «طول نمیکشد. کافی ست آمریکا مداخله کند.»
اینجاست که مخاطب تکان میخورد. مسیری را از کودکی تا بزرگسالی میپیماید. به دیزنی میرود، بتمن را میبیند که چطور از در و دیوار بالا میرود و روی برجهای بلند پرواز میکند تا کودکی ربوده شده را نجات دهد. اسپایدر من را میبیند که چشم مردم به تارهایش است و زورو که چقدر خوب گروهبان گارسیای احمق را دور میزند و خط و نشانش را روی آسمان بالای سر او و همۀ شخصیتهای کَلّاش، زِد میکشد و همهشان چه خوب ابرقدرت باورپذیر کودکی ما میشوند.
همچنین جای پای این جریان را سینما میبینیم. مثلاً در فیلم کازابلانکا جنگ جهانی است و اروپاییان جنگزده به پیچیدهترین شکل باید خودشان را به آمریکا برسانند. همفری بوگات در این فیلم نقش یک آمریکایی کامل و ناجی واقعی را بازی میکند که هیچنیازی نه به بانکداران دارد که پول و ثروت در چنته دارند و نه به سران اسلحهداری که زورشان به همه میرسد. ریک «همفری بوگات» خودش به تنهایی با آن کافهای که پناهگاه جنگزدهها شده این قابلیت را به تماشاچی القا میکند که خودش کافی است و آنچنان اینکار را میکند که مخاطب، حتی با قمارخانهای که ریک پشتکافهاش پنهان دارد و بسیاری از خلافها آنجا صورت میگیرد مشکلی ندارد. در این فیلم لیسبورن تنها راه رسیدن به آمریکا است و کسانیکه در کافۀ ریک نشستهاند یک ویژگی مشترک دارند؛ همه منتظرند. گروهی در انتظار آمدن هواپیما برای بردنشان، چون پولدار هستند یا پشتگرمی دارند و یا شانس. گروه دیگری که هیچکدارم را ندارند، نشستهاند و با حسرت هواپیماهایی که میآیند و میروند را تماشا میکنند و منتظرند تا معجزهای شود و آنها هم سوار بر هواپیماهای رویایی به سرزمین نجاتدهنده برسند.
این چنین دهها سال است که قلمها ازکشتیها و هواپیماهایی مینویسند که عدهای خوشبخت را به سمت آمریکای آزاد میبرند و عدهای دیگر با اشک و حسرت پروازشان را نظاره میکنند.
از این دست دوباره در فیلم «نجات سرباز رایان» میبینیم. بگردید باز از این دست کارهای هنری بسیار شهرتیافته هست که لابهلای آن پای آمریکای ناجی درمیان باشد. اما با اندکی توجه و جسارت میشود ماسک قهرمان را کنار زد؛ و آنوقت چه میبینیم؟ خدای من! رابینهود که خودش دزد است! قهرمان ما در آتشافروزی رودست ندارد و با خودش در شرافکنی رقابت میکند و البته که دلال خوب زهر را در یک جیب میگذارد و پادزهر را در جیب دیگر. اینجاست که عموسام پادزهر را از جیب دیگرش بیرون میکشد، نقاب میزند و جلوی ظلم میایستد.
البته بعضی از نویسندگان و هنرمندان این حربه را دریافتهاند، آنها توانستهاند سپر خود را جلوی این هجمه بگیرند و تیرهای پرتاب شده را به سمت ابرقدرتسازی برگردانند؛ یکی از آن نویسندگان، ایشی گورو، نویسنده ژاپنیتباری است که به علت بمباران کشورش توسط آمریکا (بمب شیمیایی در هیروشیما و نکازاکی) با پدر و مادرش از ژاپن مهاجرت کرد.
وی هشیارانه اهمیت ادبیات را فهمید و دانست این عرصه فقط جای حمله نیست بلکه میشود ضدحملههای با کیفیتی هم داشت. ایشی گورو در رمان «بازماندۀ روز» ابرقدرتسازی ادبیات را چنان مدخوش کرده که گویی انتقام خونینی از دشمنی قدیمی گرفته است آن هم نه از طرف خودش بلکه از طرف تمام آنهایی که زیر بمبهای آزمایشی ابرقدرت دیوانه جانشان را از دست دادند و آثار آن دیوانگی را هنوز هم با خود حمل میکنند.
رمان قابل توجه دیگر از این جهت «سووشون» اثر سیمین دانشور است. نویسندهای که خودش را برای یک ضد حمله جانانه بسته است. وی که یوسف را نماد سیاوش آزادهصفت، خلق کرده، خود در جسم و جان یوسف میرود تا حق مردم مظلومش را از متفقینی که بیاجازه به ایران وارد شدهاند و کار مملکت را به قحطی و دزدی و حریمشکنی کشاندهاند بگیرد. یوسف گرچه خونش ریخته میشود ولی پایمال نه! خسرو پسرش و زری همسرش پشت او راهش را ادامه میدهند. نقاب از چهرۀ استعمار و ابرقدرتسازی کنار میزنند و متحد و امیدوارانه سحر را نزدیک میبینند.
چکیده کلام اینکه ادبیات عرصه بینظیری است برای جولان سوداگران قدرت؛ این سرزمین همانجاست که باور نسلها را بتنریزی میکند و پایههای سست خود قدرتی که میتوانست با نسیمی فرو بریزد چنان محکم میکند که هیچ طوفانی از پسش برنیاید.
نظرات