به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، کتاب «آرمان عزیز» در برگیرنده ۲۵ روایت از کودکی تا شهادت آرمان علیوردی یکی از شهدای اغتشاشات سال ۱۴۰۱ در تهران است. او روز چهارم آبان سال گذشته در شهرک اکباتان توسط برخی از اغتشاشگران ربوده و پس از شکنجه و ضربوشتم با ضربات سنگ و چاقو، کنار خیابان رها شد. پس از انتقال به بیمارستان بقیهالله بهدلیل شدت خونریزی در روز ۶ آبان در سن ۲۱ سالگی به شهادت رسید. روایت مستند زندگینامهاش توسط مجید محمدولی در اثری به نام «آرمان عزیز» قلم خورده و توسط نشر ۲۷ بعثت منتشر و در بازار نشر عرضه شد.
در روز گذشته جمعی از کارکنان نشر ۲۷ بعثت و نویسنده کتاب، با خانواده شهید آرمان علیوردی دیدار کردند. در این دیدار کتاب «آرمان عزیز» به خانواده این شهید بزرگوار اهدا شد.
در بخش از کتاب میخوانیم:
دوره اختبار به پایان رسید. سنت حوزه حاجآقا مجتهدی این است که پس از پایان دوره اختبار، ورودیهای جدید را به یک اردوی دو روزه میبرند. ما شصتنفر با دو دستگاه اتوبوس، راهی روستای خوشآبوهوای فشم در بخش لواسانات شدیم. از اتوبوسها پیاده شدیم و به سمت امامزاده عبدالله در روستای لالان، حدود بیستکیلومتری فشم، به راه افتادیم. در مسیر، میگفتیم و میخندیدیم. پس از عبور از جاده خاکی، به صحن امامزاده رسیدیم. آنجا برنامههای متنوعی داشتیم که با زیارت بقعه مطهر آغاز شد. بگووبخند و طرح سوال و بحث، برخی از برنامههایمان در این اردو بود.
یکساعت قبل از اذان صبح بیدار شدیم. نماز صبح را که خواندیم، مربیان گفتند کوهپیمایی یک ساعته انجام میدهیم و بعد به امامزاده برمیگردیم و صبحانه میخوریم. به سمت کوه راه افتادیم.
کوهپیمایی، دمار از روزگارمان درآورد. مسیرِ بسیار سختی بود. کمکم صدای اعتراض بچهها بلند شد. همه خسته، به کوه چسبیده بودند و کسی تکان نمیخورد. در میان اعتراضات، این آرمان بود که به همه روحیه داد و گفت: «بیشتر مسیر رو اومدیم. یه یاعلی دیگه بیشتر نمونده.» عجب روحیهای داشت این پسر! بقیه هم بلند شدند. آنطرف کوه، راحتتر از اینطرف بود. از آنجا میشد راحت پایین رفت. فقط چندمتر از این راه، شیب تندی داشت و صخرهای بود. به خودم که آمدم، دیدم همه رفتهاند. به سمت مسیری که فکر میکردم درست است، حرکت کردم. مقداری که رفتم، دو نفر را دیدم که روی تختهسنگی نشستهاند و در حال بگووبخند هستند. دقت کردم. آرمان بود و طلبه دیگری بهنام آقای علوی. من را که دیدند، دستی تکان دادند. آرمان گفت: «خدا قوت کوهنورد! بیا خستگی در کن.» بعد از سلاح و احوالپرسی، از او پرسیدم: «اسم شما چیه؟» گفت: «آرمان علیوردی.» سریع گفتم: «منم حسین روزبهانی هستم.» با هم دست دادیم. این شروع آشناییام با آرمان بود.
نظر شما