خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)- «براي شناخت داستان «رستم و اسفنديار» بايد ابتدا پيشينه اين دو پهلوان را شناخت. ميدانيم كه تولد رستم با عشق است، عشق ميان زال و رودابه. اين عشق عميقترين حادثه عاشقانه شاهنامه است. در داستان «زال و رودابه» عشق به حدي ژرفا دارد كه پهلوان را گريان ميكند. با يك چنين عشقي است كه رستم زاده ميشود. روش ده دنيا آمدن او هم غير عادي است. هر چه جلوتر ميرويم درمييابيم كه كارهايش هم عادي و معمولي نيست. از تسخير دژ سپيد گرفته تا يافتن رخش و كشتن فرزندش، سهراب. درگيري او در هفت خان هم برجسته است. اين مهمترين عرصهاي است كه رستم با آن روبرو ميشود.»
آن چه بازگو شد گوشهاي از سخنان اميرحسين ماحوزي بود. به گفته استاد ادبيات دانشگاه آزاد اسلامي، ما در شاهنامه به پهلواناني برخورد ميكنيم كه مركز اخلاقي بهشمار ميروند. آنها پهلوانان ارزشمندياند كه هويت دارند و ميتوانند تغيير پديد آورند. هر حركت آنها معنا دارد و از كنشي برخوردارند كه بار ارزشي دارد. به همين دليل است كه در شاهنامه نميتوان پهلواني را به جاي پهلوان ديگر گذاشت، حتي اگر از يك خانواده باشند.
وي افزود: در شاهنامه فردوسي براي نخستينبار است كه دو ابر پهلوان رو در روي هم قرار ميگيرند. در شاهنامه مبارزه ميان پهلوانان فراوان است و گاه پهلوان و ضد پهلوان با هم نبرد ميكنند. اما در هيچ بخش شاهنامه مانند «رستم و اسفنديار» دو ابر پهلوان به جنگ با هم نميپردازند. پرسش اين است كه چه انگيزهاي سبب شد كه آن دو رو در روي هم قرار بگيرند؟ اگر بتوانيم تعارض ميان آن دو شخصيت را بيابيم، گره داستان نيز باز ميشود و پي به رازهاي آن خواهيم برد.
اين استاد دانشگاه خاطرنشان كرد: اما پيش از آن بايد ديد كه چرا اساطير مهماند؟ در واقع اساطير را ميتوان آيينهاي دانست كه چهره ما را بازتاب ميدهند. با ديدن اين آينه، زشتيها و زيباييها هم نمايان ميشوند. از سوي ديگر آن چيزي كه ميتواند هويت اصلي هر ملتي را نمايان كند، سايههايي اند كه در ناخودآگاه ما وجود دارند. با آگاهيهاي معمولي و آشكار نميتوان به هويت پي برد، بخش اعظم انسان را درون او ميسازد.
وي خاطرنشان كرد: اين بخش در ناخودآگاه ما قرار دارد. در اين صورت است كه اسطوره اهميت پيدا ميكند. پس اسطوره در هر شكلي كه باشد، مهم است. چرا كه نوعي از بازشناسي و تعريف مجدد از «من» آدمي است. اين دقيقا همان كاري است كه فردوسي با پرداختن به اسطورهها انجام داد. او با سرايش شاهنامه، تعريف ديگري از «من» مردم ايران را به دست داد. پرسش ديگر اين است كه آيا رستم و اسفنديار را ميتوان نمونههايي دانست كه با شناخت آنها به شناخت «من» جمعي رسيد؟ به گمان من پاسخ اين پرسش روشن است. اين دو شخصيت قابليت اين را دارند كه با شناخت آنها به «من» دروني هم برسيم.
ماحوزي به ابر پهلوان اشاره كرد و گفت: ابر پهلوان كسي است كه «من» خود را تكامل ميدهد و واقعيت درونياش را ميشناسد. ابر پهلوان كاري ميكند كه نتيجهاش دگرگوني هستي و زندگي است. زندگي پيش از او همان نيست كه پس از او خواهد بود. به عبارت ديگر او زمان را متحول ميسازد. حضورش اخلاقي است اما گاه پيش ميآيد كه با خطا و لغزشي، اين حضور موثر را ويران ميسازد يا با پرداختن به آرماني اخلاقي، صحنه ارزشمندي در جهان ايجاد ميكند.
وي به اخلاق ابر پهلوان اشاره كرد و گفت: اخلاق ابر پهلوان لزوما برگرفته از محور ايزدي مشخصي نيست؛ اخلاق او پيچيده است و كاركردهاي دروني خاصي دارد. به همين دليل است كه فرديت او به اوج ميرسد. اين اوج هنگامي اهميت بيشتري مييابد كه لحظه تصميمگيري پيش ميآيد. از اين به بعد هر حركت او مهم است. از اين ديد كه بنگريم، در شاهنامه به ابر پهلواناني برخورد ميكنيم كه در فرهنگهاي ديگر نمونه و نظيري ندارند.
وي به هفت خان رستم اشاره كرد و گفت: رستم پس از گذشتن از هفت خان، كلاه دو شاخي بر سر ميگذارد. اين كلاه نماد قدرت است. گذر از هفت خان توانايي نماديني به او ميدهد و قدرتي ماورايي پيدا ميكند. كشتن سهراب و پرورش سياوش هم از ديگر رويدادهاي مهم زندگي اوست. هنگامي هم كه سياوش به جنگ افراسياب ميرود، رستم با افتخار كنار او ميايستد. كشتن سودابه و جنگ كينخواهي سياوش نيز رستم را وارد كارزارهاي فراواني ميكند. در اين كارزارها گاه اصول اخلاقي را به ظاهر زير پا ميگذارد، اما در همه آن جنگها پشتيبان ايران است، بدان حد كه گودرز به او ميگويد تو براي ايرانيان از مام و پدر هم بهتري.
ماحوزي به شخصيت اسفنديار اشاره كرد و افزود: اما اسفنديار هم شخصيت خاصي دارد. با بررسي رويدادهاي زندگي او ميتوان بهتر به ويژگيهاي شخصيتي او پي برد. پدر او گشتاسب است كه به زور تاج شاهي را از لهراسب ميگيرد. در زمان گشتاسب مهمترين اتفاقي كه روي ميدهد، ظهور زرتشت است. اين حادثهاي مهم است. گشتاسب از زرتشت ميخواهد كه 4 ويژگي به او ببخشد، نخست آن كه مينو (جهان ديگر) را ببيند، دوم آن كه جاودانه بشود، سوم آن كه رويينتن شود و سرانجام آن كه دانش از آن او باشد. اما زرتشت تنها او را ياري ميدهد تا جهان ديگر را ببيند و از جايگاهش در آن جهان آگاه بشود. زرتشت جاودانگي را به پشوتن، دانش جهان را به جاماسب و رويينتني را به اسفنديار ميدهد.
وي افزود: هنگامي كه ارجاسب توراني به ايران حمله ميكند، زرير به رويارويي او ميرود اما كشته ميشود و گشتاسب ناگزير ميشود تا اسفنديار را كه بر اثر بدگويي ديگران در زندان است، به جنگ تورانيان بفرستد. اسفنديار در نبردي بزرگ ارجاسب را ميكشد و تورانيان را شكست ميدهد. در اين جنگ، اسفنديار از هفت خان ميگذرد. او براي رسيدن به ارجاسب، كوتاهترين راه، اما دشوارترين و پر مخاطرهترين راهها را بر ميگزيند. سرانجام او پس از نبردهاي بسيار از هفت خان ميگذرد. تفاوت هفت خان او با هفت خان رستم در اين است كه اسفنديار از طريق شخصيتي به نام «گرگسار» از رويدادهاي آينده آگاه است.
اين استاد دانشگاه به چند نكته مهم در دو هفت خان رستم و اسفنديار اشاره كرد و گفت: يكي آن كه هفت خانها با آيين مهر ارتباط دارند. در اين رويداد، جانوران به ياري رستم ميآيند اما كمكي به اسفنديار نميكنند. از سويي ديگر اسفنديار چهرهاي شهري و نظاممند دارد اما رستم طبيعتگرا ست. اسفنديار زوجها را ميكشد اما رستم تنها مردها را از پا درميآورد. اينها نكتههايي اند كه معنا دارند و بايد در تحليل داستان از نظر دور نداشت.
وي افزود: فردوسي در ديباچه داستان ابياتي ميآورد كه به ظاهر ارتباطي با ماجراها ندارند. مثلا از گل و بلبل و مي خوشگوار و عشق ابر و باران سخن ميگويد اما اگر دقيقتر به آن ابيات نگاه كنيم، ميبينيم كه فردوسي با هنرمندي، تمام داستان را در بيتهاي ديباچه گنجانده است.
این پژوهشگر ادامه داد: از اين راه ميتوان به رازهاي داستان نيز پي برد. ميتوان پرسيد كه اسفنديار چرا به نبرد رستم ميرود؟ آيا او يك سرباز است كه در هر حالي ميخواهد دستور فرماندهاش را اجرا كند؟ يا او در دور دستهاي نهادش ميداند كه نبرد با رستم و دست بسته بردن او به دربار گشتاسب، رفتار درستي نيست؟ به نظر ميآيد كه اسفنديار در اين ماجرا سرباز مطيعي است كه توقع دارد رستم هم مثل او مطيع و فرمانبر باشد. اما رستم كسي است كه به «من» خود اهميت ميدهد. پس يك تعارض اساسي در داستان وجود دارد. اين تعارض، دوگانگي ميان بندگي و آزادگي است.
وي به بخش پاياني داستان رستم و اسفنديار اشاره كرد و افزود: در اين داستان، اسفنديار از بين ميرود. هنگام مرگ، مقصر اصلي را گشتاسب ميداند، نه رستم. به همين دليل است كه تربيت پسرش، بهمن را به رستم ميسپارد. در هر حال نبرد رستم و اسفنديار، نبرد آزادي با نظمي است كه اسفنديار خواهان آن است. اما اين نظم، ذات زندگي را از بين ميبرد چرا كه در آن بايد همه يكسان باشند و به يك شيوه بينديشند. رستم به چنين نظم سيستماتيكي گردن نميگذارد.
سهشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۸ - ۱۴:۲۳
نظر شما