سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – حمیدرضا حافظی: کتاب «نظریه رشد به مثابه فلسفه روانشناسی» تألیف مشترک جمیله علمالهدی و مهدی عاشوری یکی از تازهترین آثار انتشارات سازمان سمت است. نظریه رشد یکی از موضوعات جدی در فلسفه روانشناسی به شمار میرود، هرچند به گفته مهدی عاشوری در بنیانهای نظری و دانشگاهی حوزه رشد، تعارضات و ناسازگاریهای مختلفی به چشم میخورد که عموماً بر اساس نگاههای متفاوت به مبانی متفاوت شکل گرفتهاند. یکی از این موضوعات «حق عاملیت» است که برخی نظریهها بر این باورند که انسان صاحب اختیار است و در پروسه رشد، میتواند تأثیر فراوانی داشته باشد و برخی نظریات دیگر نیز معتقدند حق عاملیت با شرایط اجتماعی و پیرامونی انسان است. در ادامه گفتوگوی ما با مهدی عاشوری، از مؤلفان کتاب «نظریه رشد به مثابه فلسفه روانشناسی» و رئیس دانشکده تعلیم و تربیت اسلامی واحد علوم و تحقیقات را درباره این کتاب خواهید خواند.
درباره تحقیقاتی که برای شکلگیری این کتاب صورت گرفته توضیح بفرمایید.
این کتاب حاصل تحقیقاتی بوده است که بین سالهای ۱۳۹۱ تا ۱۳۹۵ در دانشگاه شهید بهشتی حول «نظریه رشد» صورت گرفته است. این کتاب به صورت تفصیلی مباحث مختلفی را مورد بحث قرار داده است و پیشتر تحت عنوان «نظریه اسلامی رشد» نیز در دانشگاه شهید بهشتی منتشر شده است. در آن کتاب نوآوریهای زیادی بود از مباحث مربوط به فلسفه روانشناسی تا نظریههایی در بازه روانشناسی رشد، که خود «روانشناسی رشد» و «رشد کودک» نیز از جمله مباحثش بود. به دلیل درهمتنیدگی مباحث، مطالعه آن برای دانشجویان سخت بود. با این حال به دلیل استقبال زیادی که از کتاب شد، تصمیم گرفتیم همان مباحث را به صورت یک کتاب درسی آماده کنیم.
سمت (سازمان مطالعه و تدوین کتب دانشگاهی در علوم اسلامی و انسانی) در نظر داشت این دو کتاب به صورت درسنامه منتشر شود. خانم دکتر علمالهدی نیز من را معرفی کردند که این مباحث به صورت درسنامه منتشر شود. با توجه به مطالبی که وجود داشت پیشنهاد من این بود که مباحثی که در حوزه «فلسفه روانشناسی» و «روانشناسی رشد» هست از کتاب «نظریه اسلامی رشد» استخراج شود تا در قالب مباحث درسی بشود آن را ارائه کرد که نتیجه آن کتاب «نظریه رشد به مثابه فلسفه روانشناسی» شد.
تقریباً نیمی از مباحث کتاب «نظریه رشد اسلامی» را پوشش میدهد و از نظر حجم نیز برای اینکه بتواند برای دانشجویان راحتتر استفاده شود، حجم کمتری را شامل میشود و تقریباً یک سوم کتاب «نظریه رشد اسلامی» شد. سعی شده زبان این کتاب، روان باشد و با توجه به موضوع کتاب که موضوعی پیچیده است، سعی شده دقت و تامل بیشتری در آن صورت بگیرد. بسیار خوشحال میشویم اگر اساتید حوزه تعلیم و تربیت و روانشناسی، که به فلسفه روانشناسی پرداختهاند، این کتاب را مورد نقد و بررسی قرار بدهند.
چه دیدگاهها و نظریات مهمی را در این کتاب به کار بستهاید؟
مدل تحقیق این کتاب، گفتوگو در سطح فلسفه است؛ در سطح پرسشهای کلانی که در حوزه رشد انسان مطرح است. در مکاتب مختلف، مباحث زیادی از «ماهیت رشد» گرفته تا «عوامل رشد» مطرح شده است. آن بنیان اصلی که این کتاب بر آن استوار است این است که با تحلیلی که از ماهیت خود انسان و جایگاهش در جهان ارائه میدهد، منتقد اصلی الگوی خطی رشد است. معمولاً ما اینطور در نظر میگیریم که رشد انسان و تغییراتی که در او پدید میآید یک ماهیت خطی دارد و میتوانیم با تجزیه ابعاد و ساحتهای مختلف انسان، این الگو را در بیاوریم.
الگوی اصلی که در این کتاب پیشنهاد میشود «الگوی مارپیچی» است. این الگو ناشی از درهمتنیدگی ابعاد ادراکی و ابعاد عاطفی-ارادی انسان است. یعنی حقیقت انسان، حقیقتی است که روابط انسان را با دیگران تعریف میکند. ما صرفاً نمیتوانیم بر اساس نگاه فردگرایانه یا حتی نگاهی که تنها محیط اجتماعی را بررسی میکند، انسان را تحلیل کنیم. اگر بخواهیم ماهیت الگوی رشد و عوامل رشد را بررسی کنیم باید به ابعادی از انسان توجه کنیم که هویت درارتباط بودن انسان را آشکار میکند. هویتی که انسان را در ارتباط با جهان پیرامون ترسیم میکند.
در الگوی مارپیچی، چرخههای تجسد و تجرد نیز وجود دارد. یعنی با استفاده از تحلیل وجودشناسانهای که از مبانی حکمت متعالیه اخلاق وجود دارد چرخههای تجسد و تجرد را در حوزههای مختلف مربوط به انسان، مورد توجه قرار میدهد. این الگو از تصویرپردازی انسان شروع میشود تا معنادهیای که انسان میتواند به محیط پیرامونش منتقل کند. بر همین اساس هست که مراحل و چرخههای رشد را معرفی میکند. در کتاب سعی شد «جنبههای ادراکی» و «چرخههای رشد شناختی» و «اراده» و «چرخههای رشد عملی-اخلاقی» هم بازشناسی شود. البته اینها در همتنیده هستند. با این حال یکی از ویژگیهای انسان این است که میتواند در مورد ادراکاتش از محیط پیرامون، محتوای معرفتی را از محتوای عملی-ارادی تفکیک کند. همین هم بر توانایی انسان در دخل و تصرف پیرامونش صحه میگذارد.
با توجه به این حقیقت انسان، که خودش را در روابط پیرامونش تعریف میکند، یکی از مهمترین تحلیلهایی که در کتاب ارائه میشود بر اساس نیاز و استعداد و عاطفه به عنوان سه تحلیل از حقیقت واحد انسانی، صورت میگیرد. حقیقت واحد انسانی از یک جنبه خودش را به عنوان یک نیاز نشان میدهد از حیث محاسباتی که انسان برای تکمیل حقیقت خودش به آن نیاز دارد. بحث دیگر بحث استعداد است که آن هم در رابطه با استدعای انسانی و اراده او، خودش را بازشناسی میکند. بحث عاطفه نیز دیگر بحث مطرح شده در کتاب است؛ یعنی نحوه ارتباط فرد انسانی با دیگری. انسان، دیگری را به صورت ارزشمند و غیرارزشمند برچسب میزند و بر همین اساس تصمیم میگیرد با دیگری پیوند عاطفی برقرار بکند یا نکند. از همین رو جنبه عاطفه و برچسبزنی عامل اصلی برای محرکهای روانی انسان است. در مراتب بالاتر روابط انسانی، همین محبت، میتواند به ایمان تبدیل شود.
وقتی در کتاب از فلسفه روانشناسی صحبت میشود، منظور کدام فلسفه است؟
ما یک فلسفه علم روانشناسی داریم که جنبه پسینی پیدا میکند یعنی در آن مبانی و ارزشهای علم روانشناسی مورد بررسی قرار میگیرد. یکی دیگر، فلسفه روانشناسی است. یعنی موضوعات و مباحث مربوط به حقیقت انسان را مورد بررسی فلسفی قرار میدهد. این از جنس فلسفه روانشناسی است نه فلسفه علم روانشناسی. بر همین اساس مؤلفین دیدگاه فلسفی خودشان را ناظر بر دیدگاههای فلسفیای که وجود دارد در مورد حقیقت انسان ارائه میدهند. از این جهت نیز تلاش کردهاند الگوهای تغییر در ماهیت انسان را مورد تحلیل قرار دهند. در همین راستا نیز تأکید میکنند که نظریه رشد یک شاخه از شاخههای روانشناسی نیست.
یعنی اگر مطالعه رشد را در نظر بگیریم و بخواهیم درباره رشد انسان، نظریهپردازی کنیم عملاً به پرسشهای بنیادینی پاسخ میدهیم که مبنای دیدگاههای روانشناسی در حوزههای دیگر است. خیلی بحثهای کتاب از حکمت متعالیه و از آموزههای «حکمت صدرایی» فراتر میرود ولی همچنان به مبانی حکمت متعالیه میپردازد؛ مباحثی مانند «اصالت وجود»، «تشکیک در وجود»، «وجود رابطی» و «حرکت جوهری». از همین رو باید گفت این کتاب از مبانی حکمت متعالیه استفاده میکند نه خود آموزههایی مانند آموزههای ملاصدرا. چون ملاصدرا بحث نفسشناسی را دارد و با نگاهی خاص از مبانی نفسشناسی استفاده کرده است. ولی در این کتاب از آن مبانی برای پرسشهای دیگری استفاده میشود. بر همین اساس برخی از مباحث کتاب، نمیگویم «ناسازگار» اما «متعارض» با آموزههای صدرایی است.
یکی از مباحثی که در کتاب به آن پرداخته میشود روانشناسی اسلامی است. نسبت روانشناسی اسلامی با فلسفه روانشناسی و علوم جدید این حوزه چیست؟ آیا میتوانیم تنها از حاصل کار اندیشمندان اسلامی مبانی روانشناسی اسلامی را تولید کنیم یا باید با روانشناسی مدرن وارد گفتوگو و تعامل شویم؟
اگر بخواهیم بحث روانشناسی اسلامی را مد نظر قرار دهیم؛ در مورد علم دینی ازجمله روانشناسی اسلامی، الگوها و مکاتب متعددی وجود دارند. از همین رو باید مشخص کنیم وقتی قید اسلامی را میآوریم، دقیقاً به چه معناست. بسیاری از موافقین و مخصوصاً مخالفین روانشناسی اسلامی تصورشان این است که وقتی از قید اسلامی برای یک علم استفاده میکنیم به دنبال این هستیم که بر اساس آموزههای نقلی و قرآن و روایات، نظریهپردازی انجام دهیم و به پرسشهای روانشناسانه پاسخ دهیم. این رویکرد نقلمحور، طرفدارانی نیز داشته است. کسانی که تلاش کردهاند در مورد انسان از دیدگاه اسلام مباحثی را سازماندهی کنند که از همین رو میشود به روانشناسی این دسته طرفداران، گفت «روانشناسی روایتگرا» یا «روانشناسی نقلمحور». البته بر این موضوع نقدهای مختلفی صورت گرفته است با توجه به این نکته که روانشناسی یک علم تجربی است.
یک نگاه دیگر وجود دارد که بیشتر توجه میکند به استفاده و کاربرد روانشناسی؛ و به نوعی بحث «روانشناسی دین» را مطرح میکند. به نحوی که از آموزههای اسلامی یک توضیح روانشناسانه ارائه شود. این دیدگاهها نیز اغلب مطرح شدهاند و نقدهایی نیز وارد شده است. یکی از دیدگاههای دیگر این است که بحث روانشناسی اسلامی را به عنوان مکتبی که سازگار با اصول و آموزههای اساسی اسلام هست، در نظر بگیریم. در اینجا بحث از جایگاه توحید به عنوان نحوهای از تنظیم رابطه فرد با جهان پیرامونش و مبداء هستی، وجود دارد. به نوعی میتوان دید که مبداء جهانشناسانهای مطرح میشود.
به نوعی میتوان دید که آنچه مطرح میشود این است که نحوه ارتباط فرد با جهان پیرامونش و کانالهای ارتباطیاش که مبانی معرفتشناسیاش را مشخص میکند به چه شکل باید باشد. انسان به چه صورت باید در جهان پیرامونش دخل و تصرف کند و این دخل و تصرف باید در چه چارچوبی باشد که مبانی ارزششناسی را منعکس کند. از همین رو میتوان گفت روانشناسی اسلامی، روانشناسیای است که ناظر بر مبانی دیدگاههای مطالعهای جهان پیرامون و نحوه دخل و تصرف در این جهان است. این، مدل دیگری از علم دینی است که برخی از معاصرین هم بر علم مبتنی بر جهانبینی اسلامی و سازگار با اصول جهانبینی اسلامی تاکید میکنند. این دسته از معاصرین میگویند قصد ما از علم، مقاصدی است که اسلام در نظر گرفته است که همان بحث سعادت و هستیشناختی است. بر این اساس، انسان بر اساس اختیار و ارادهای که دارد به نحوی از این علوم بهره میبرد که بتواند مرتبه وجودی خودش را افزایش بدهد. با این نگاه، روانشناسی اسلامی یک روانشناسی نقلگرا نیست و آموزههایش میتواند به محک تجربه نیز قرار بگیرد. در این بحث است که بر فلسفه روانشناسی تاکید میشود، فلسفهای که با آموزههای اساسی اسلامی سازگار است.
بنابراین صورتبندی خاص و ثابتی از فلسفه روانشناسی وجود ندارد، درست است؟
یک سری پرسشهای کلان در حقیقت انسان مطرح است که باید به آنها پاسخ داده شود. پاسخ به این پرسشها به نظریهپردازی در حوزههای مختلف مربوط به انسان مثل شخصیت و اختلالات روانی و یادگیری، جهت میدهد. نظریهپردازی درباره این وجوه مبتنی است بر یک سری دیدگاههای کلان درباره جهان، انسان، معرفت و ارزشها. این پرسشها به فلسفه روانشناسی مربوط میشود. قطعاً هر مکتبی باید دیدگاه خودش را درباره این مباحث و پرسشها منقّح کند. حال ممکن است این پرسشها به صورت پیشینی مورد بررسی قرار بگیرند.
برخی اوقات نیز نظریههایی که ساخته و پرداخته شدند مورد بررسی قرار میگیرند که این نظریهها در ساحت فلسفه روانشناسی مورد بررسی قرار میگیرند. البته این نیز گفتنی است که در فلسفه علم روانشناسی، دغدغه، بیشتر، روش تحقیق در روانشناسی است. البته صرفاً روششناسی نیست ولی عمده توجهات به «روششناسی روانشناسی» معطوف است.
در علوم مربوط به رشد که غالباً به روانشناسی میرسند چقدر میان علوم اسلامی و علوم مدرن جهان تداوم وجود داشته؛ چه میزان گسست دیده میشود؟
شاید نشود در علوم انسانی منجمله روانشناسی، جنبه پیشروند و انباشتی علم را در نظر گرفت و مورد تأکید قرار داد. همین روند انباشتی در علومی مانند علوم فیزیک بیشتر است ولی در روانشناسی و علوم اجتماعی-انسانی، مشاهده میکنیم که مکاتب مختلف و متنوعی، همگی مثلاً ذیل دیسیپلین سایکولوژی یا سوسیولوژی قرار میگیرند. اینها در مبانی و روشها، با هم تفاوتها و تعارضها و ناسازگاریهای فراوانی دارند. نه فقط در میان رویکردهای اسلامی و مدرن؛ در رویکردهای مدرن و پسامدرن هم این تفاوتها و تعارضها دیده میشوند.
برخی از علمشناسان معتقدند که ما در علوم انسانی، علم متعارف نداریم و در دوره گفتوگوهای پیشاعلمی هستیم. این دیدگاهها در علوم انسانی به کار میروند. دلیل عمده این موضوع نیز تفاوت نگاهها در مبانی است. یعنی تصویری که از انسان ترسیم کردهاند گاهاً بسیار متعارض میشود و این موضوع در نظریهپردازیها مشهود است.
مثلاً نظریاتی را در نظر بگیرید که بر نقش فرد و اختیار و عاملیت انسان تأکید میکنند و حال این را با آن دسته از نظریات مقایسه کنید که قائل به عاملیت ساختارهای اجتماعی هستند و به نوعی نشان میدهند که افراد در برابر این ساختارها منقاد هستند. همین مبانی باعث تفاوت دیدگاهها در علوم انسانی به خصوص نظریههایی مانند نظریه رشد شده است. این مسئله برجسته شده که ما تغییرات رشد را باید در ساختارهای اجتماعی پیرامون دنبال کنیم یا در خود انسان؟ در وراثت این تغییرات را دنبال کنیم یا در شیوههای تربیتی کودکی؟ این مدلسازیها و نظریهپردازیها بسیار متأثر از مبانی هستند و این مبانی نیز بسیار متنوع هستند.
نظر شما