سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): آیین گرامیداشت استاد علامه سیدمحمدحسین طباطبایی (ره) چهارشنبه ۲۴ آبانماه ۱۴۰۲ با حضور استاد محمدتقی فیاضبخش و آیتالله سید یدالله یزدانپناه در مجتمع فرهنگی شهدای سرچشمه برگزار شد. پیشتر بخش انتهایی سخنرانی استاد فیاضبخش در این جلسه که به شبهات پیرامون نسبت اندیشه علامه طباطبایی و انقلاب اسلامی اختصاص داشت در ایبنا با عنوان رابطۀ علامه با انقلاب اسلامی و امام (ره) چگونه بود؟ منتشر شد. اینک متن کامل بخش اول این سخنرانی پیشروی مخاطبان قرار دارد. استاد فیاضبخش در این بخش به تشریح نقطه کانونی و ویژگیهای اساسی مکتب فکری علامه میپردازند که در ادامه از منظرتان خواهد گذشت.
درباره مرحوم علامه طباطبائی و اصولاً هر بزرگواری که بلندای تفکر آن بزرگواران بالاتر از درک امثال این حقیر در ارائۀ مقامات آنهاست، احساس بنده این است که سخن گفتن درباره آنها در حقیقت تبیان مرتبۀ خود است. کسی که بخواهد دریای بیکرانی را توصیف نماید، بیش از اینک دریا را توصیف کند خود را توصیف میکند. لذا درباره مرحومه علامه طباطبائی و بزرگانی که در این طریقت بودند، سخن گفتن هم مشکل است و هم تفسیرِ خود است. لذا در این فرصت کوتاه دیدم بهتر است موجزی از اُسِّ نگاه آن مرد بزرگ را که خود ایشان میفرمایند «گویی اُسِّ طریقت و روح شریعت مقدس اسلام و فلسفۀ ارسال رسل بر مدار این میگردد»، از اینجا شروع کنم.
اصولاً مکاتب مختلف فکری، خواه مکاتب کلامی و یا فلسفی و حتی مکاتب عرفانی، روشن است که همه اینها در شریعت مقدس اسلام، بر مدار قرآن مطالبی را ارائه میکنند اما نوع نگاه به قرآن و نوع نگاه به آیات خیلی متفاوت است. به همین دلیل خداوند در قرآن میفرماید «أَفَلَا یَتَدَبَّرُونَ ٱلقُرآنَ أَم عَلَی قُلُوبٍ أَقفَالُهَآ؛ چرا شما در قرآن تدبر نمیکنید؟ آیا بر قلبها قفل زده شده است؟» قلب انسان، باطن انسان است. قلب، در لغت به معنای ذات شیء است و ذات انسان قلب انسان است. پس مشخص میشود نوع نگاه هر انسانی به قرآن برخواسته از مرتبۀ باطن و ذات اوست. به همین دلیل مشاهده میکنیم که پرچمداران مکاتب فکری تلاش میکردند هر یک از منظر خود، بلندای نگاه قرآن را در مکتب خود تفسیر کنند. آنهایی که با کتابهای فلسفی آشنا هستند میدانند «برهان صدیقین» در کتابهای فلسفی، نهایتِ بلندایِ فکرِ یک متفکر است. از حکمت مشاء تا حکمت اشراق تا حکمت متعالیه، همه مدعی بودند آن تبیانی که از توحید در برهان صدیقین دارند، بلندای بیان قرآن درباره توحید است. شاهد آن در مجلد ششم اسفار در بحث «برهان صدیقین» است که مرحوم ملاصدرا از متفکرین گوناگون قبل از خود نقل قول میکند تا نوبت به برهان صدیقین خودش میرسد. خیلی جالب است که ما میبینیم جناب شیخالرئیس درباره آیه شریفه «سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِی الْآفَاقِ وَفِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» میفرماید این همان برهان صدیقین است که ما تبیین میکنیم و آیه شریفه در مقام بیان برهان صدیقین بر مبنایی است که من بر اساس تفکر مشائی استفاده کردم.
وقتی مرحوم ملاصدرا برهان صدیقین خودش را تبیین میکند، در همانجا میفرماید این بیان ما همین آیه شریفه است و باز همین آیه را ذکر میکند. ذیل بیان همین بزرگوار، مرحوم محقق سبزواری نیز با یک بیان کاملتر، به همین آیه استشهاد میکند. باز ذیل همین آیه شریفه، مرحومه علامه طباطبائی حاشیه میزند و میفرماید اصولاً برهان صدیقین، «برهان» نیست، بلکه «تبیان» و «تنبه» است. ایشان نیز به همین آیه شریفه استشهاد میکند.
همه هم درست گفتند. همه در تقریر برهان صدیقین، از زاویه خودشان، توحید را اثبات کردند و کسی هم خدشهای به برهان آنها وارد نکرد اما صحبت در این است که از کدام منظر توحید را مشاهده میکنیم؟ منظر مشائی، منظر اشراقی، منظر متعالیه یا منظر مرحوم علامه طباطبایی که بیان کردند اصلاً برهان صدیقین، برهان نیست؛ توحید، ابده بدیهیات است. بنابراین ما وقتی به قرآن نگاه میکنیم باید به آن بلندترین مقامی که خود خداوند برای بیان آیات ذکر میکند، نگاه کنیم و انصافاً هنر علامه طباطبائی در این زمینه بیبدیل بوده است.
من شواهد را بیان میکنم؛ وقتی در قرآن میبینیم خداوند میخواهد راه خود را معرفی کند، معمولاً حضرت ابراهیم (ع) را معرفی میکند. حضرت ابرهیم (ع) پیغمبری است که تمام ادیان بعد از او، اعم از نصارا یا یهود، مسلمانان و غیره، او را به عنوان ابوالانبیاء و شاخص در میان انبیاء میپذیرند و رد نمیکنند. یهودیان، معمولاً نصارا را رد میکردند، اسلام را هم که قطعاً رد میکردند ولی وقتی به حضرت ابراهیم (ع) میرسند با احترام به حضرت ابراهیم (ع) نگاه میکنند. خداوند حضرت ابراهیم (ع) را نماد یک رجل موحد در قرآن معرفی میفرماید. مرحوم علامه در ذیل آیات گوناگونی که خداوند درباره حضرت ابراهیم (ع) ذکر میکند، بلندای نگاه حضرت ابراهیم (ع) را برای معرفی توحید، نردبانی قرار میدهد که بفرماید آنچه که من میخواهم بر مبنای قرآن بیان کنم، نگاهی ابراهیمی است. چطور؟ حضرت ابراهیم (ع) دچار ابتلائات فراوان شد و بسیار سختی کشید و خود قرآن هم تصریح میکند که «إِذِ ابْتَلی إِبراهیمَ رَبُّه بِکلماتٍ فَأتَمَّهُنَّ». خداوند در میان انبیاء، حضرت ابراهیم (ع) را امتحانات بسیار سختی کرد و ایشان از همه امتحانات به خوبی و با سرافرازی بیرون آمد. در اواخر عمر مبارک آن حضرت، به او افتخار داده میشود که خانه خدا را که در زمان حضرت نوح (ع) از بین رفته بود، بنا کند. حضرت ابراهیم (ع) خانه خدا را بنا میکند و در کنار خانه خدا به اذن الهی شروع به دعا میکند. به عنوان یک رجلی که مستجابالدعوه است، خداوند به او میگوید حال که از من مزد این زحمات را میخواهی، دعا کن تا من دعای تو را مستجاب کنم. خداوند در آیات سوره مبارکه بقره از آیات ۱۲۹ به بعد، دعای حضرت ابراهیم (ع) را ذکر میکند. اولین دعای ایشان این است که «رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَیْنِ لَکَ»؛ من و اسماعیل را بخاطر ساختن این خانه که بنایی است که مناسک امت اسلام و کل بشریت تا قیام قیامت بر محور این خانه شکل میگیرد، مسلمان قرار بده. آیا اسماعیل مسلمان نبود که حضرت ابراهیم از خداوند درخواست میکند که «رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَیْنِ لَکَ»؟؛ و بعد در ادامه عرضه میدارد نه تنها من و اسماعیل را مسلمان قرار ده بلکه «وَمِن ذُرِّیَّتِنَا أُمَّةً مُّسْلِمَةً لَّکَ»؛ بعضی از بچههای من هم یک گروهی باشند که مسلمان باشند. این من را باید من تبعیضیه گرفت نه بیانیه.
در تاریخ میخوانیم اغلب انبیاء الهی، اگر نگوئیم همه آنها، فرزندان حضرت ابراهیم (ع) هستند. چه انبیاء بنی اسرائیلی که از اولاد اسحاق بودند و چه انبیاء اسماعیلی، مثل پیامبر اکرم (ص)، که از فرزندان اسماعیل بودند، همه پیامبر بودند؛ چطور میشود که حضرت ابراهیم (ع) میفرماید از بین فرزندان من گروهی را مسلمان قرار ده؟! یعنی ایشان تردید داشت که اینها مسلمان نیستند؟! و بعد هم عرضه میدارد که بارالها درخواست سومم این است که «وَأَرِنَا مَنَاسِکَنَا». این درخواست عجیبتر است! حضرت ابراهیم (ع) که ذوب در توحید است، خلیلالرحمن است، به تعبیر امام صادق (ع) لقب خلیل بودن را خداوند بعد از رسالت، بعد از نبوت، بعد از عبودیت به حضرت ابراهیم (ع) میدهد، یعنی ایشان بعد ازاینکه رسول شد، خداوند به ایشان مدال خُلَّت را داد و گفت أنت خلیلی. آیا نماز حضرت ابراهیم (ع) که در این مقام است، با حضور قلب نبوده است؟ عبادات او با حضور قلب نبوده است که ایشان عرضه میدارد بارالها «وَأَرِنَا مَنَاسِکَنَا» یعنی خدایا حقیقت عباداتم را به من نشان بده؟! حضرت ابراهیم میگوید من میخواهم حقیقت نمازم را لمس کنم و بچشم، حلاوت عبادت را به من بچشان. بعد میفرماید بارالها «وتُبْ عَلَیْنَآ». حضرت ابراهیم یک عمر در زیر لقای الهی بوده است و خداوند مدام به او بازمیگشت، دائماً در کنف حمایت الهی بود، دائماً در تحت ولایت الهی بود، باز هم عرضه میدارد «وتُبْ عَلَیْنَآ»، یعنی خدایا به من برگرد. یعنی چه؟!
مرحوم علامه این آیات را به عنوان طرح سوال مطرح میکند. و بعد در انتها میفرماید «إنک أَنتَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ». علامه در «المیزان» اصلی را مکرر تکرار میکند که اسماء انتهای هر آیه، دلیل صدر آیه است یعنی اگر میفرماید «أَنتَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ» یعنی دلیل این است که خدایا من به چه علت این دعاها را میکنم؟ چون تو تواب هستی، تو دائماً با نظر رحمت به دیگران نگاه میکنی. این طرح سوال، تمام نمیشود. مرحوم علامه این سوال را در آیات بعد پرورش میدهد تا به این آیه شریفه میرسد: «وَمَنْ یَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْرَاهِیمَ إِلَّا مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ» این هشداری به امثال بنده و همه ماست که این آئین ابراهیمی، آئینی است که من به عنوان انسانهای مدقق، انسانهای فقیه، انسانهای عمیقنگر، این آئین را از سایرین میپذیرم و آنهایی که از این آیه اعراض میکنند، انسانهایی سفیه هستند. سفیه به معنای سطحینگر است، یعنی انسانهایی که دینشان، لقلقه زبانشان است. بعد میفرماید «وَلَقَدِ اصْطَفَیْنَاهُ فِی الدُّنْیَا وَإِنَّهُ فِی الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِینَ»؛ تفطنهای مرحوم علامه اینجاها روشن میشود. ایشان میفرماید «وَلَقَدِ اصْطَفَیْنَاهُ فِی الدُّنْیَا» یعنی هر کس میخواهد بندۀ برگزیده من شود، باید در دین عمیقنگر شود. نماز، روزه، اعتقادات و نگاه او به توحید نباید سطحی باشد. [کسی که نگاهش سطحی باشد] او مصطفی نیست. مصطفائیان از بین بندگان من کسانی هستند که مثل ابراهیم «َأَرِنَا مَنَاسِکَنَا» را از خدا بخواهند، نماز بخوانند و با حقیقت نماز عشقبازی کنند، نه با ظاهر نماز به عنوان یک زحمت.
بیان مرحوم علامه این است که با همه این مقامات، ابراهیم (ع) در دنیا از صالحین به آن معنا که من به عنوان پروردگار باید بپذیرم نبود. این خیلی حرف عجیبی است. خداوند مقام صالحین را برای مومنین عادی هم در قرآن ذکر میکند. اما درباره حضرت ابراهیم (ع) علامه طباطبایی میگوید از این آیه برمیآید که حضرت ابراهیم (ع) میدانستند بلندای مقام صالحین به حدی است که در دنیا به آن نمیتواند برسد. میگوید بارالها امتناناً و تفضُّلاً اگر در دنیا من به آن مقام نتوانستم برسم، در آخرت من را به آن مقام برسان: «وَإِنَّهُ فِی الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِینَ». درباره حضرت یوسف (ع) خداوند تصریح میکند که «إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِینَ» اما خود حضرت یوسف (ع) میفرماید «وَأَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ»، خدایا من را به صالحین ملحق کن. در حالی که اگر حضرت یوسف (ع) در آن زمان میدانست جزو صالحین است، معنا نداشت درخواست تحصیل حاصل کند. پس پیداست اینها در این معارف بلند قرآن، چیزی را میدیدند که دیگران نمیدیدند و در نتیجه آن را از خداوند میخواستند.
مقام صلوح بودن، مقام صالح بودن به آن معنای بلندش، منظور است. مرحوم علامه به اینجا اکتفا نمیکند. در ادامه آیات دارد که حضرت ابراهیم (ع) وقتی این دعاها را میکند خداوند به او خطاب میکند که «إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ» ای ابراهیم، مسلمان باش. این دعاها در اواخر عمر حضرت ابراهیم (ع) است. او در مقام رسالت، خُلّت، مخلص است اما در عین حال خدا به او میفرماید مسلمان باش و حضرت ابراهیم (ع) بلافاصله بعد از آن میفرماید «أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِینَ»؛ خدایا من در آن مقامی که شما گفتید همت میکنم و بقیهاش با شما. من تلاشم بر این است که مسلمان باشم. در ادامه ملاحظه کنید اهمیت بلندای این مقام تا کجاست. ابراهیم این دلشوره و نگرانی را نه تنها خود داشت بلکه به فرزندان خود نیز منتقل کرد. باز خداوند در ادامه میفرماید «وَ وَصَّی بِهَا إِبْرَاهِیمُ بَنِیهِ»، موقعی که هنگام رحلت حضرت ابراهیم (ع) رسید، تمام فرزندان ابراهیم از انبیاء الهی بودند. دو فرزند بزرگوار ایشان اسحاق و اسماعیل بودند و فرزندان آنها که در زمان حیات حضرت ابراهیم (ع) چه بسا متولد شده بودند. فرزندان اسحاق که ۱۲ فرزند بودند اغلب پیغمبر بودند. یکی یوسف نبی و دیگری بنیامین بود. انبیاء بنی اسرائیل همه از فرزندان اسحاق بودند.
حضرت ابراهیم (ع) موقع رحلت، فرزندان خود را جمع میکند و میگوید «وَ وَصَّی بِهَا إِبْرَاهِیمُ بَنِیهِ وَیَعْقُوبُ یَا بَنِیَّ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَی لَکُمُ الدِّینَ» خداوند به شما افتخار داد و دین حقیقی را به شما اعطا کرد. «فَلَا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنْتُمْ مُسْلِمُونَ» مبادا در لحظه مرگ، مسلمان از دنیا نروید. یعنی حضرت ابراهیم (ع) شک داشت اسماعیل موقع مرگ کافر باشد؟! یعنی ایشان شک داشت اسحاق نبی با آن مقامی که داشت، در لحظه مرگ، ایمان از او گرفته شود؟! این چه وصیتی است؟ در ادامه آیه خداوند به پیغمبر اکرم (ص) میفرماید «أَمْ کُنْتُمْ شُهَدَاءَ» شما شاهد بودید «إِذْ حَضَرَ یَعْقُوبَ الْمَوْتُ» موقعی که مرگ حضرت یعقوب (ع) رسید، بچههای خود را جمع کرد و به فرزندان خود با دلواپسی گفت «إِذْ قَالَ لِبَنِیهِ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدِی» بعد از من شما چه کسی را میپرستید؟ یعنی حضرت یعقوب (ع) شک داشت یوسف (ع) بتپرست شود؟! «مَا تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدِی قَالُوا نَعْبُدُ إِلَهَکَ وَ إِلَهَ آبَائِکَ إِبْرَاهِیمَ وَإِسْمَاعِیلَ وَ إِسْحَاقَ إِلَهًا وَاحِدًا وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ» همه گفتند ما خدا را میپرستیم. این سوالات را که علامه مطرح میفرمایند، تحت این عنوان است. همان بیانی که مرحوم علامه بحرالعلوم در «رساله سیر و سلوک» دارد. بیان این است. پس معلوم میشود اسلام ذومراتب است، ایمان ذومراتب است و عالیترین مرتبه اسلام و ایمان آن بود که دلشوره حضرت ابراهیم (ع) و اسحاق و یعقوب و به طریق اولی دلشوره پیامبر اکرم (ص) و اهل بیت عصمت و طهارت (ع) بود. دلشورهای که هم درباره خودشان داشتند و هم درباره امتشان.
فلذا اگر کسی تمام زندگی خود را فدا کند برای اینکه به آن مقام برسد، کار ابراهیمی کرده است. مگر حضرت ابراهیم (ع) تمام زندگی خود را فدا نکرد تا به آن مقام برسد؟ بنده در حد فرصت کوتاهی که داشتم طرح مسئله کردم برای جواب به این سوال که مرحوم علامه روی این مبنا، گویی تمام تلاششان، از تلاش فلسفی، تلاش قرآنی و علی الاخص بر اساس قرآن، تلاش سلوکی ایشان برای تبیین این معنا بود. بنده میخواهم این را بیان کنم که معمولاً مشهور است که میگویند «مکتب تربیتی علامه»؛ در حالی که انصاف این است که بگوئیم «مکتب توحید حقالیقین علامه»؛ تربیت، مقدمه بود. یعنی مرحوم علامه این نگاه را دارد که اخلاق، تبیان و جلوه توحید در درون انسان است. ایشان ذیل بحث ادب میفرماید آنچه در قلب شخص به عنوان اعتقاد نهادینه شده است، در رفتار انسان تجلی میکند. بعد ایشان تمثیل میزند که انسان متکبر، رفتار متکبرانه دارد چرا که در قلب او اَنانیت و تکبر نهادینه شده است و متقابلاً انسان خاضع و خاشع در درگاه پروردگار، رفتاری خاضعانه دارد چرا که جلوه توحید، عبارت است از خضوع و خشوع در برابر حق و احترام گذاشتن در برابر مردم؛ حتی به زیردستان و در روابط خانوادگی، در روابط اجتماعی، در تربیت فرزند و در گفتوگوی با دیگران تا فضلاً در گفتوگوی با پروردگار، دریایی از ادب میجوشد، چراکه خداوند مودب است. لذا توحیدی که ایشان میفرماید یعنی آنچه که در قلب انسان نهادینه شده باشد.
حال سراغ اصل بحث برویم. بنده اصل بحثی که بهخصوص در بیان مکتب علامه کمتر به آن اشاره میشود را قصد دارم که به آن اشاره کنم. مکتب مرحوم علامه چند ویژگی خاص داشت که این ویژگیهای خاص بود که علامه را انصافاً علامه کرد. و اِلّا بله، ما کوه علم را در میان بزرگانمان داشتیم. مرحوم آیتالله شعرانی، به تعبیر مرحوم آیتالله حسن زاده آملی، هر وقت اسم ایشان میآمد ایشان میفرمود علامه ذوفنون. مرحوم علامه حلی در بین قدمای ما، خواجه نصیر طوسی و بزرگانی که هر یک چراغی در چهلچراغ تفکر ولایی شیعی بودند. اما ویژگیهایی که مرحوم علامه را این گونه ساخت، چند امر مشخص بود. اولین مورد این بود که ایشان یک شخصیتی بود که «توحید» را محور تمام مطالب خود میدانست. در المیزان ایشان مکرر بیان میکند که نه توحید را برهانی میداند و نه آن را یک مسئلهای که انسان باید در زندگی بیابد. ایشان توحید را به عنوان تبیان در ذیل برهان صدیقین، آنقدر بدیهی بیان میکند که میفرماید توحید برای انسان، حتی مبرهنتر و مبینتر از توجه انسان به خود است. کسی در اینکه «من، من هستم» تردید دارد؟! حتی اگر از یک کودک ۶-۵ ساله که تازه خود را شناخته بپرسید تو خودت هستی؟ میگوید بله «من، من هستم». ایشان میفرماید توحید، به تعبیر قرآن، برای همه افراد از اینکه به خود توجه میکنند، روشنتر است چرا؟ به دلیل همین تعبیر ساده، که اگر کسی به خود توجه میکند، به حقیقت خود توجه میکند نه به باطل خود. اگر به کسی بگوییم تو خودت هستی میگوید بله، من واقعاً خودم هستم؛ نه باطلاً خودم باشم. پس معلوم میشود به تعبیر آن بزرگوار هر کس به هر چیز، حتی به خود توجه کند، اول به حقیقت توجه میکند. اصل حق برای او روشن است و در ظل اصل حق، به خود توجه میکند. پس معلوم میشود حق برای همه از خود روشنتر و مقدمتر است.
علامه حتی یک قدم جلوتر میگذارد و میفرماید این بدیهیترین بدیهیات فلسفی، که پایه سایر بدایه فلسفی است، یعنی اصل امتناع اجتماع نقیضین، این هم باز متکی بر توحید است. هیچکس تردید ندارد در اینکه اصل «امتناع اجتماع نقیضین»، اَبدَه بدیهیات است. حتی در مباحث فلسفی، اصل «امتناع اجتماع ضِدِّین» را هم به اصل «امتناع اجتماع نقیضین» برمیگردانند. ایشان میفرماید اگر به کسی بگوییم «اجتماع النقیضین حقٌّ او باطلٌ؟» ایشان میفرماید [او پاسخ خواهد داد] «حقّاً اجتماعٌ نقیضینه ممتنعٌ» پس معلوم میشود «اجتماعٌ النقیضین ممتنعٌ» باز در پرتو حق است. واِلا اگر به کسی بگوییم «اجتماعٌ النقیضین ممتنعٌ، باطلاً أو حقاً»؟ میگوید حقّاً. پس مشخص میشود او قبل ازینکه به این اصل بدیهی توجه کند، به اصل «حقانیت حق» توجه کرده است. پس «حق» برای او پیداست و بداهتاً اَبدَه بدیهیات است.
مشکل این است که توجه به توجه نیست، توجه به این اصل بدیهی نیست. لذا ایشان محور را «توحید» قرار میدهد. این یک اصل بسیار ارزشمندی در مباحث فقهی و حتی در مسائل فلسفی است. در حکمت متعالیه، ملاصدرا «وجود» را به عنوان ابده بدیهیات ذکر میکند. اما علامه طباطبایی بیان میکند که «وجود، متفرِّع بر حق است». در عرفان نظری نیز به شرح ایضاً. بنابراین دامنهای طولانی را میشود مشاهده کرد و دید که توحید گویی در وجود این مرد تلألو دارد. این مطلب اول است.
مطلب دومی که میخواهم بیان کنم این است که ایشان انصافاً تسلط فراوانی به تبعیت از استاد بزرگوار خود، مرحوم آیتالله آقاسیدعلیآقای قاضی، داشتند. علامه در رساله «الولایه»، تلویحاً و در برخی جاها تصریحاً بیان میکند که این روش تفسیری آیه به آیه را از استاد خود یاد گرفتند اما علامه با آن قوت ذهنی که داشتند این روش را پرورش دادند. یعنی ایشان بسیار به قرآن و ارتباط آیات با یکدیگر، تسلط داشتند و در استفاده بدیع از آیات به کمک آیات دیگر نیز ید طولایی داشت. در عین حال فقیهی بود کاملاً مسلط و مبرز، و مجتهدی بود مُسَلَّم؛ اصولیای بود مُسَلَّم که از حاشیهشان بر کفایه این به خوبی هویداست. ولی نکته مهم این بود که نه فقط مکتب سلوکی ایشان، که مکتب فکری ایشان بر مبنای «معرفت النفس» بود. چیزی که مرحوم ملاصدرا تصریح میکند که من در غوامض مسائل فکری به بحث معرفتالنفس پناه میبردم. مرحوم شیخ الرئیس هم همینطور بود. یعنی مسئله معرفتالنفس و اینکه ما سیر فهم معارف قرآنی را از زاویۀ معرفتالنفس میفهمیم، این هنری بود در علامه. این بیان نورانی امیرالمومنین (ع) را خیلیها دیده بودند که «من عرف نفسه، عرف ربَّه» این بیان نورانی امیرالمومنین (ع) را خیلیها دیدند که «الجاهِلَ مَعرِفَةَ نَفسِهِ، جاهِلٌ بِکُلِّ شَیء». این بیان نورانی امیرالمومنین (ع) را خیلیها دیدند که «اَعلاءُ المَعارِف مَن ظَفِرَ بِمَعرِفَةِ النَّفسِ». پس پیداست این میزان از اهتمام اهل بیت و اهتمام قرآن برای چیست. «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ لَا یَضُرُّکُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُمْ» به خود و نفس خود توجه کنید. این کسانی که راهی غیر معرفت النفس را میروند، گمراه هستند، مبادا آنها شما را گمراه کنند. پس معلوم می شود مرحوم علامه با آن نگاه دقیق، راه را پیدا کرد.
[روش ایشان] نگاه به توحید به عنوان ابده بدیهیات و از طریق معرفت به نفس است. لذا اگر بخواهیم مکتب سلوکی ایشان را در یک کلام ببینیم، ایشان میفرماید «انسان در سیر معرفتالنفس، از انزل مراتب نفس که عبارت از نفس اماره است، به سوی اعلا مراتب نفس که مقام ولایت، امامت و ظهور کامل توحید در نفس انسانی است، میرود». همه اینها را هم از آیات قرآنی استفاده میکند. ایشان در ذیل آیه ۱۷۲ سوره اعراف، غوغا میکند. هنگامی که خداوند میفرماید ما به همه بنی آدم، خودشان را به خودشان ارائه کردیم: «أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ». کسی که به خودش توجه میکند، انتظار این است از او سوال شود خودت، خودت هستی؟ این طبیعی است. ولی پروردگار نمیفرماید «أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ أ أنت أنت؟» نه؛ میفرماید «ألَسْتُ بِرَبِّکُمْ»؟ خودت را نگاه کن. حتی واو و ثُمَّ ندارد؛ یعنی به محض اینکه شفاف و بدون حجاب گناهان، بدون حجاب اَنانیت و بدون حجاب اصطلاحات فلسفی و عرفانی و کلامی، بدون حجاب مشکلات و مسائل اجتماعی و خواطر شیطانی، حاقّ خود را نگاه کنید، به من نگاه کردید.
«أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ ألَسْتُ بِرَبِّکُمْ»؛ «قالُوا بَلی شَهِدْنا»، نه علمنا؛ شهدنا! نه اینکه خدایا به شما اگاه شدیم بلکه دیدیم؛ شهوداً تو را دیدیم. بعد میفرماید «أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هذا غافِلینَ» مبادا روز قیامت بگویید ما نفهمیدیم! شفاف به شما نشان دادیم، خودتان با سوء اختیار خودتان، حجاب بر خودتان قرار دادید. پس خودت، خودت را تقبیح کن: «أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هذا غافِلینَ». مبادا بگویید من استاد نداشتم، مبادا بگویید پدر و مادر من راهنمای من نبودند: «أَوْ تَقُولُوا إِنَّمَا أَشْرَکَ آبَاؤُنَا مِنْ قَبْلُ وَکُنَّا ذُرِّیَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَفَتُهْلِکُنَا بِمَا فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ»؛ این عذرها را ما از شما نخواهیم پذیرفت.
مرحوم علامه ذیل این آیه شریفه میفرماید پس خداوند حجت را بر همه انسانها تمام کرد و از طریق معرفتالنفس، انسان میتواند به لقاء الهی برسد. «یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَی رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ»؛ این گویی اصول مکتب مرحوم علامه است. به همین دلیل ایشان در ابتدای رساله «الولایه» یک تعبیر بسیار لطیفی دارد. به تعبیر آیت الله جوادی آملی و همچنین سایر بزرگان، رساله «الولایه» اُسِّ تفکر مرحوم علامه، نه فقط تفکر فلسفی بلکه اساس تفکر عرفانی ایشان است. علامه در آغاز این رساله، گویی براعت استهلال انجام میدهند تا نگاهشان را به صورت کلان درباره «الولایه» ذکر کنند؛ میگویند «رساله فی الولایه و أنّها هی الکمال الأخیر الحقیقی للإنسان». ولایت، کمال نهایی انسان است. یعنی انسان اگر در دنیا میخواهد به عالیترین مرتبه انسانیت برسد و به تعبیر قرآن «انسان بشود» [باید به مرتبه ولایت برسد]. مادون آن انسان نیست و حیوان ناطق، تعریف منطقی است. در فرهنگ قرآن «الانسان، حیوان متولی بولایهالله» و «صاحبالولایه» است. لذا ایشان میفرماید انسان را با مقام ولایت او می شناسیم. لذا «و أنّها هی الکمال الأخیر الحقیقی»، نه منطقی و نه مفهومی؛ بلکه کمال حقیقی انسان، ولایت است. «و أنها الغرض الأخیر من تشریع الشریعة الحقة الإلهیة»؛ و تمام انبیاء و اولیا، و هدف از ارسال کتب و ارسال رسل برای این بود که مسئله ولایت را به انسانها معرفی کند. «و أنها الغرض الأخیر من تشریع الشریعة الحقة الإلهیة علی ما یستفاد من صریح البرهان و یدلّ علیه ظواهر البیاناتالدینیة و الکلام موضوع فی فصول و الله سبحانه المستعان».
پس بنده تلاشم این بود که مکتب مرحومه علامه را بر محور «ولایت» نشان دهم. یعنی انسان در سیر معرفت النفسی طبق دستورات استاد میتواند مدارج سلوکی را در بستر نفس، از نفس اماره به سوی نفس مطمئنه و از مرتبۀ سِفلیِ انسانی که «صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» است، تا مرتبه اعلا که «وَنَفَختُ فِیهِ مِن رُّوحِی»، «إِنِّی جَاعِل فِی ٱلأَرضِ خَلِیفَة»، «وَاصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی»، «انت حامل امانتی»، «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ» و سایر تفاسیری که خداوند در قرآن برای بلندای مقام انسان ذکر میکند، طی کند. علامه در بستر معرفت النفس ذکر میکند که آن مقام عالی، مقام ولایت انسانی است.
این تعبیر ولایت، یعنی مقامی که اَنانیت انسان در تحت ولایت الهی، آتش میگیرد و میسوزد و گویی خداوند همهچیز او میشود. تعبیر زیبایی نیز در قرآن درباره حضرت ابراهیم وجود دارد؛ «صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً» تو رنگ خدایی گرفتی و چه زیباست رنگ خدایی که تمام وجود انسان را این رنگ دربرگیرد؛ روح این مکتب چنین است.
نظر شما