سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): کتاب «سلیمانی عزیز» که تا به امروز دو جلد از آن منتشر شده، بازخوانی خاطراتی درباره شهید سلیمانی است. دوستان و نزدیکان و همرزمان او مینشینند و یک یا چند خاطره از خاطراتی را که از این شهید بزرگوار به یاد دارد، روایت میکنند. هر خاطره، بر چشمهای کوچک از فضایل سردار شهید درنگ میکند و خواننده با مرور هم این خاطرات، به تصویری نسبتاً روشن از حاج قاسم دست مییابد. در «سلیمانی عزیز» که کاری از انتشارات حماسه یاران است، با فرماندهی مواجه میشویم که در کار بسیار جدی است، حواسش به همهچیز و همهکس هست، برای تهیه و تدارک لوازم زمینی موفقیت از هیچ کوششی کوتاهی نمیکند اما چشمش به آسمان است و در سختترین شرایط نیز توسل و امید را از دست نمیدهد.
حاج قاسمی که در «سلیمانی عزیز» روایت میشود، مسلمانی به تماممعنا و پایبند به سنتهای رسولالله (ص) است. «شب خانه حاج قاسم روضه بود. دیگهای آبگوشت را گذاشته بودیم کنار دیوار. از ظهر باران گرفت. حیاط را چادر کشیدیم. خیلی نگذشته بود که آب باران جمع شد روی چادر. داشتم از بالا آبها را پایین میریختم که دستم سر خورد و نوک پاهایم ماند روی دیوار. تعادل نداشتم. هُرم گرمای دیگها میزد توی صورتم. فقط توانستم خودم را پرت کنم پشت دیگهایی که آب داشت تویشان قُل میزد. دست و پایم شکست. فوری بردندم بیمارستان. ساعت یک نیمهشب حاج قاسم آمد. درد داشتم و ناله میکردم. از صبح سر کار بود، شب هم که مراسم داشت؛ بهجای اینکه برود استراحت کند، آمده بود بیمارستان بالای سر رانندهاش. تا صبح ماند و از همان جا رفت محل کار. تا بهتر شوم، چند باری آمد عیادتم. آنقدر مهربانی کرد که یادم رفت توی بیمارستان هستم و چه بلایی سرم آمده.»
بعضی از خاطرات موجود در این مجموعه، از راه و روش سردار سلیمانی در فرماندهی و مدیریت صحبت میکنند، بعضی دیگر بر دغدغههای او متمرکز هستند و چندتایی نیز به جهانبینی و افق نگاهش ارجاع میدهند. در یکی از آنها میخوانیم: زدیم بغل. وقت نماز بود. گفتم: «حاجی قبول باشه.» گفت: «خدا قبول کنه ان شاءاللّه.» نگاهم کرد. گفت: «ابراهیم!» نگاهش کردم.
- نمازی خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم.
- حاج آقا شما همه نمازهاتون قبوله.
قصهاش فرق میکرد. رفته بود کاخ کرملین. قرار داشت با پوتین. تا رئیس جمهور روسیه برسد وقت اذان شد. حاجی هم بلند شد. اذان و اقامهاش را گفت. صدایش پیچید توی سالن. بعد هم ایستاد به نماز. همه نگاهش میکردند. میگفت در طول عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بوده. پایان نماز پیشانیاش را گذاشت روی مهر. به خدای خودش گفت: «خدایا این بود کرامت تو، یه روزی توی کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه میکشیدند، حالا من قاسم سلیمانی اومدم اینجا نماز خوندم.»
روایتها سادهاند و بدون پیچیدگی ثبت شدهاند. همین سادگی و پرهیز از بازیهای روایی و زبانی، صمیمیتی دلپذیر به خاطرات میبخشند و «سلیمانی عزیز» را به کتابی خواندنی برای همه و متمایز از کتابهای بهظاهر مشابه تبدیل میکنند. برای مثال، یکی از این خاطرات، خاطره شهید حسین پورجعفری است که از زبان مرتضی حاج باقری نقل میشود. «رسیدیم فرودگاه دمشق. گفتند مسیر ۲۴ کیلومتری فرودگاه تا شهر بسته است. جرئت دارید پا بگذارید توی جاده، از زمین و آسمان تیر سمتتان حواله میشود. حاج قاسم گوشش بدهکار این حرفها نبود. فوری گفت دو تا ماشین تندرو میخوام. خودش سوار ماشین جلویی شد، من هم نشستم توی ماشین دوم. ماشین حاجی از فرودگاه راه افتاد و به دقیقه نکشیده، سرعتش زیاد و زیادتر شد.»
راوی ادامه میدهد: «کنار راننده نشسته بودم. او هم پایش را گذاشت روی پدال گاز و سرعتش را بالا برد تا عقب نماند. کمی که گذشت، نگاهم افتاد به عقربه کیلومتر شمار. ایستاده بود روی عدد دویست! همین که افتادیم توی تیررس داعشیها، تیراندازی شروع شد. جاده را پرقدرت میکوبیدند. هرچه داشتند ریختند و ما پرسرعت فقط دل جاده را میشکافتیم و میرفتیم. دستم را گرفته بودم به دستگیره بالای سرم. از وحشت، زبانم نمیچرخید آیتالکرسی بخوانم. تا برسیم، جان به لب شدم. حاج قاسم با یک تیر، سه نشان زد؛ هم به رزمندهها دلوجرئت داد، هم جاده را باز کرد، هم روحیه تکفیریها را به هم ریخت.»
نظر شما